هفت سین فرهنگی
جهــــان داستـــان
داستانها جهان را به جای قشنگتری تبدیل میكنند و ما را میبرند به جهانهایی كه هرگز در آنها نزیستهایم. داستانها به ما فرصت زندگیهای دوباره و دوباره، اصلا چند باره میدهند. در همین روزهای كرونایی كه همهمان حسابی ترسیده بودیم حكایتی از مخزنالاسرار دلم را آرام كرد. جناب آقای نظامی گنجوی در صفحات پایانی كتابش اینطور میگوید كه كار دو حكیم به دشمنی كشیده و قرار میشود هر یك زهری كشنده بیابد و دیگری را هلاك كند. حكیم اول، گلی از باغچه میچیند و حكیم دوم زهری كشنده از دیار هندوستان را مییابد. روز موعود میرسد، دو حكیم مقابل هم میایستند و آنچه دیگری تدارك دیده را نوش جان میكنند! آن كه زهر میخورد زنده میماند و آن كه گل زرد باغچه را میخورد، میمیرد! حكیم ترسو مرد و حكیم شجاعی كه مطمئن بود هیچ چیز نمیكشدش زنده ماند! كجا جز ادبیات میشود شجاعت را زیست و دید ترس با آدمیزاد چه میكند؟ هیچ جا. و این تجربهها را جز خودمان چه كسی میتواند تقدیممان كند؟ هیچ كس. اگر زنده باشم سال دیگر بیشتر میخوانم. بیشتر داستان میخوانم و جهانهای بیشتری را زندگی میكنم. از كل سال همین را فهمیده ام، مگر همین چیز كمی است؟
تنهـــای منظـــره
گاهی بیخودی آدم هوای جاهایی را میكند كه هزار بار رفته است. یا مثلا گاهی بیخودی هوس خواندن كتابهایی را میكند كه هزار بار خوانده است. كلمه به كلمه، لغت به لغت، بیت به بیت شعرها و داستانهایش را از حفظ میداند اما بازهم هوای خواندنش را دارد. بیخودی هوس میكند دوباره بزند بیرون تا ترانه خوانندهای، آهنگ نوازندهای را بشنود كه سالهاست دارد گوش میكند و اصلا خسته نشده است. اصلا آدم گاهی «بیخودی» كارهایی میكند كه هیچگاه «باخودی»اش مزه نمیدهد. مثلا شبانه هوس میكند فردایش را روی مرداب انزلی توی قایقی بخوابد و به سر و صداهای عجیب و غریب مرداب دل بسپارد. چراكه این كار را مثلا سالها پیش كرده و چقدر هم چسبیده بود. یا شبانه راهی كویر شود و شب روی رملهای داغ كویر راه برود، دراز بكشد و به آسمان دیوانه پرستاره نگاه كند. زخمههای كمانچهای را گوش كند كه حتما نوازندهاش زیر همان آسمان پرستاره كویر نشسته بوده و نواخته است. یا بیهوا بزند به كوه. سكوت وهمانگیز شبانه كوه هوش از سر آدم میبرد. آدم را بیخودی گرفتار میكند. یا اصلا بار و كولهاش را ببندد برود ترمینال و دلش هرجا كه خواست برود. چند ساعت بعدش چشم چشم كند توی جادهای كه قرار است او را جایی برساند كه دلش میخواسته است بیخودی آنجا باشد.
هفت سینِ ما
«بالاخره در كردند یا نه؟!» این را سعید پورصمیمی گفت، سرش را از زیر پتو بیرون آورد و از اهل منزل كه داشتند بساط سفره هفت سین را با تجهیزاتی چون دستكش لاتكس و ماسك میچیدند، پرسید. ساعد سهیلی بدون اینكه جواب دهد، خندید و سعید پورصمیمی هم دوباره خودش را به خواب زد. سام درخشانی به هر «سین» ی كه از راه میرسید و روی سفره گذاشته میشد، محلول ضدعفونیكننده، اسپری میكرد. سیاوش چراغی پور هم
هر بار خودش را در مسیر كشفیات رازی قرار میداد و با خنده میگفت به به! سحر قریشی با ظرف شیرینی از راه رسید و تنها جای خالی سفره را پر كرد و خندهكنان تو بوق و كرنا كرد كه اینم شیرینی من برای بازی تو كار جدید حاجی فرحبخش. فقط سام درخشانی چون قبلا در «دشمن زن» با حاجی كار كرده بود، گفت مباركه. یه نمه محلول اسپری كرد روی شیرینی كه بخورد، اما تا آمد به خودش بجنبد، سیاوش چراغیپور، آن شیرینی ضدعفونی شده را برداشت و انداخت بالا. سحر قریشی با ریموت كنترل، كانالهای تلویزیون را بالا پایین میكرد كه مراسم لحظه تحویل سال را از كدام شبكه ببینند كه رسید به شبكه یك و علی ضیا. سام درخشانی، با خنده گفت: بزن سه، مجریش رضا رشیدپوره! صدای تیك تاك ساعت كه بیشتر شد، همه نشستند پای سفره هفت سین و دستهای با دستكششان را به سمت آسمان گرفتند و برای یك سال عالی و بدون ماسك و دستكش و ژل و الكل دعا كردند. ساعد سهیلی پرسید، پس بقیه كجان؟ كه ناگهان سعید راد و ساره بیات به سبك سریال «دل»، حركت آهسته از پلهها آمدند پایین و نشستند كنار سفره. راس ساعت 7 و 19 دقیقه و 37 ثانیه صبح روز جمعه، بالاخره در كردند: توپ آغاز سال 1399 خورشیدی را.
بهار همیشه می آید
صبح بیدار می شوم با عطر زنجبیل و طعم عسل. بیدار می شوم با بوی خوش چایی که با عطر دارچین
در آمیخته. بیدار می شوم به این امید که روشنایی بامداد، تاریکی شب را بشکافد و امروز روز دیگری باشد، نوروز دیگری. با این فکر که چطور توصیه می کنید در خانه بمانید وقتی ادارات و سازمان ها را تعطیل نمی کنید، خودم را از قرنطینه خانه بیرون می کشم و روانه روزنامه می شوم. از غبار و آلودگی خفه کننده نشانی نیست و من احساس می کنم حال و هوای امروز به شکلی سمبلیک وصلم می کند به اتفاق های عجیبی که امسال بر سینما گذشت. از سینماگرانی که با مبتذل سازی ثروت اندوزی کردند گرفته تا بازیگرانی که در کسری از ثانیه پیشکسوتان محبوب را به زیر کشیدند! غافل از اینکه اگر سالها پیش همین پیشکسوتان ثابت قدم و عاشق هم مانند خیلیهای دیگر، چمدان می بستند و راهی غربت می شدند دیگر سینمای امروز به این قوت و استحکام نبود. در کنار اینها بد نیست نگاهی هم بیندازیم به سلبریتی هایی که با دستانی تا آرنج در پول های کثیف فرو رفته ژست وطن پرستی به خود می گیرند! از خیر دستمزدهای میلیاردی نمی گذرند و در حالیکه به لاکچری بودنشان می نازند با نقاب یک فعال اجتماعی برای تنگدستی مردم دل میسوزانند! درست گفتم، امسال اتفاقات عجیبی بر سینما گذشت. اصلا شاید بنا بود امسال به این شکل در تاریخ سینمای ایران ثبت شود؛سالی که مجید صالحی به حذف گسترده سکانس های سریال «سالهای دور از خانه» در شبکه نمایش خانگی اعتراض کرد، تهیه کننده «تگزاس» به شیوه اکران فیلمش اعتراض کرد، سازندگان فیلم «رحمان 1400» به توقیف فیلم شان اعتراض کردند و انگار بنا بود سال 98 با اعتراض یا ژست اعتراض در تاریخ سینمای ایران ثبت شود. به هر حال هر چه بود گذشت و با اینهمه من منتظر بهارم. بهاری که هرگز کسی را چشم انتظار نمیگذارد، دیر نمیکند، میآید، سر ساعت و به رسم عاشقی می آید.
یادداشتی از پیپر ریپورتر
این نوشته را كه میخوانید یادداشت خبرنگاری نیست كه به انتهای یك سال كاری رسیده و خوشحال است از انجام وظیفه و رسیدن تعطیلات. این یادداشت در واقع از یك ناشر ورشكسته است؛ ناشری كه هرگز سرمایهای در بازار نشر نداشته، هیچ وقت مجوز نگرفته، دفتر ندارد و حتی یك كتاب منتشر نكرده اما تمام سال 98 را در بازار كاغذ پرسه زده، بارها خیابان ظهیرالاسلام را از بالا به پایین و از پایین به بالا گز كرده و پای درددلهای كاغذ فروشهای خردهپا و در كمین سلاطین كاغذ نشسته، از منابع رسمی و غیررسمی اطلاعات گرفته، تعیقب و گریزهای قانون و سلاطین كاغذ را پرسو جو كرده، با فعالان حوزه كاغذ از كتابفروشها تا چاپخانهداران بحث كرده، به دولتیها تاخته، فهرست خریداران كاغذ را زیر ذرهبین برده و رد یارانههای دولتی برای واردات را گرفته و بیشتر از همه رازهای مگو شنیده از ناشران و كاغذ فروشان. دوستان و همكارانش به او لقب پیپر ریپورتر دادند، اما خودش روزهای زیادی در قالب یك ناشر زندگی كرده است. با احساس یك ناشر به بازار كاغذ رفته، سفارش داده و با هر چانه زدن و قیمت گرفتن، بند بند تنش لرزیده و به مرز و سقف طمع آدمیزاد فكر كرده است. حالا این ناشر ورشكسته، این خبرنگار كاغذی یا هر اسم دیگری كه داشته باشد، رسیده به آخر سال و سرسختانه امید را در دلش زنده نگه میدارد كه لابد در میراث به جا مانده از هر بلا و مصیبتی میتوان فیلمها، كتابها و آثار هنری ارزشمندی دید كه به حال انسانتر شدن انسان مفید بودهاند.
حنجـــره ایــــران
یک - اتفاقا مهمترین ماجرای هنر در سال 98 برای من دقیقا همان روزی رخ داد كه سر و كله كرونا رسما پیدا شد و همه برنامههای هنر را به تعطیلی كشاند. لابد میپرسید چه رویدادی وسط مصائب كرونا و تعطیلیهای هنر؟ یكم اسفند را میگویم؛ آن روز كه نفس حنجره ایران به شماره افتاد و مسیر خیابان فرشته تا مطهری را پیمود تا در بیمارستان جم برود زیر ونتیلاتور؛ دستگاهی كه 24 روز تمام پایش نشستم تا او را از آن جدا كنند. منی كه همیشه از ساختار اصطلاح «خودبهخودی» بیزار بودم، نشسته بودم پایش تا بگویند تنفس استاد خودبهخودی است و به ونتیلاتور نیازی نیست. بله، او نمیخواند. چهار سال است آواز ایرانی مواجه با خاموشی این حنجره ناب است، اما حضورش حتی روی تخت بیمارستان برای من مفهوم ایرانی و وطن را زنده نگاه میداشت.
دو - خوشترین خبر هنری سال برای من اما دقیقا همان روزی منتشر شد كه اپراتور سایت وزارت بهداشت با دستی لرزان خبر آمار بیشترین مبتلایان به ویروس كرونا طی یك روز را روی خروجیاش فرستاد؛ بیستوچهارم اسفند را میگویم. آن روز كه اپراتور سایت بیمارستان جم، چند كیلومتر آن سوتر، در بیستمین اطلاعیه احوال محمدرضا شجریان، بالاخره خبر خوب را مخابره كرد و نوشت استاد آماده ترخیص از بیمارستان است. سفر بیستوچهارروزهتان به خیر استاد. سرتان سلامت.
این كالچـریـــون خفن
بگذارید از اولش بگویم، وقتی یك ماه بعد از عید به لطف آقای علیزاده پایمان به گروه فرهنگ و هنر جامجم باز شد، برق از كلهمان پرید، چرا؟ چون هنوز هم فكر میكنم كالچریون خفنترین گروهی بود كه در همه این سالها به عنوان یار هشتم با آن همراه شدم و البته تعریف از خود نباشد به عنوان یك دهه هفتادی كلكسیون دهههایش را كه از 50 شروع میشد و به شصتیها ختم میشد را تكمیل كردم یا بهتر بگویم آنها را از انقراض حتمی نجات دادم. راستش را بخواهید آن اولها كه خوشحالتر از این روزها بودم و با میثم اسماعیلی صفحه12 عزیز را میبستیم، فكر میكردم چه غوغایی بهپا كردهایم و چقدر به داد دنیای فرهنگ و هنر رسیدهایم، خیال كاملا خامی كه البته چیزی از لطف حضور در این گروه مجلل كم نمیكرد، اما نتیجهاش پوچی رسانهای بود كه هر چند وقت یكبار به سراغ همهمان میآید. با همه اینها اما عمر این شادی هم سرآمد و ما (یاران صفحه12) محكوم به تبعید شدیم تا فعالیتمان را در سنگر دیگری ادامه دهیم كه البته آن هم خالی از لطف نیست، اما هر جا باشیم باز هم همان شهدوست گروه فرهنگی درونمان زنده است. القصه نمیشود اسم فرهنگ و هنر بیاید و از تكتك مرتضاییها، مهاجرها، محمدیها، رستگارها و بقیه این گروه ویژه اسمی نیاید. عیدشان و عیدتان خیلی مبارك.
داستانها جهان را به جای قشنگتری تبدیل میكنند و ما را میبرند به جهانهایی كه هرگز در آنها نزیستهایم. داستانها به ما فرصت زندگیهای دوباره و دوباره، اصلا چند باره میدهند. در همین روزهای كرونایی كه همهمان حسابی ترسیده بودیم حكایتی از مخزنالاسرار دلم را آرام كرد. جناب آقای نظامی گنجوی در صفحات پایانی كتابش اینطور میگوید كه كار دو حكیم به دشمنی كشیده و قرار میشود هر یك زهری كشنده بیابد و دیگری را هلاك كند. حكیم اول، گلی از باغچه میچیند و حكیم دوم زهری كشنده از دیار هندوستان را مییابد. روز موعود میرسد، دو حكیم مقابل هم میایستند و آنچه دیگری تدارك دیده را نوش جان میكنند! آن كه زهر میخورد زنده میماند و آن كه گل زرد باغچه را میخورد، میمیرد! حكیم ترسو مرد و حكیم شجاعی كه مطمئن بود هیچ چیز نمیكشدش زنده ماند! كجا جز ادبیات میشود شجاعت را زیست و دید ترس با آدمیزاد چه میكند؟ هیچ جا. و این تجربهها را جز خودمان چه كسی میتواند تقدیممان كند؟ هیچ كس. اگر زنده باشم سال دیگر بیشتر میخوانم. بیشتر داستان میخوانم و جهانهای بیشتری را زندگی میكنم. از كل سال همین را فهمیده ام، مگر همین چیز كمی است؟
تنهـــای منظـــره
گاهی بیخودی آدم هوای جاهایی را میكند كه هزار بار رفته است. یا مثلا گاهی بیخودی هوس خواندن كتابهایی را میكند كه هزار بار خوانده است. كلمه به كلمه، لغت به لغت، بیت به بیت شعرها و داستانهایش را از حفظ میداند اما بازهم هوای خواندنش را دارد. بیخودی هوس میكند دوباره بزند بیرون تا ترانه خوانندهای، آهنگ نوازندهای را بشنود كه سالهاست دارد گوش میكند و اصلا خسته نشده است. اصلا آدم گاهی «بیخودی» كارهایی میكند كه هیچگاه «باخودی»اش مزه نمیدهد. مثلا شبانه هوس میكند فردایش را روی مرداب انزلی توی قایقی بخوابد و به سر و صداهای عجیب و غریب مرداب دل بسپارد. چراكه این كار را مثلا سالها پیش كرده و چقدر هم چسبیده بود. یا شبانه راهی كویر شود و شب روی رملهای داغ كویر راه برود، دراز بكشد و به آسمان دیوانه پرستاره نگاه كند. زخمههای كمانچهای را گوش كند كه حتما نوازندهاش زیر همان آسمان پرستاره كویر نشسته بوده و نواخته است. یا بیهوا بزند به كوه. سكوت وهمانگیز شبانه كوه هوش از سر آدم میبرد. آدم را بیخودی گرفتار میكند. یا اصلا بار و كولهاش را ببندد برود ترمینال و دلش هرجا كه خواست برود. چند ساعت بعدش چشم چشم كند توی جادهای كه قرار است او را جایی برساند كه دلش میخواسته است بیخودی آنجا باشد.
هفت سینِ ما
«بالاخره در كردند یا نه؟!» این را سعید پورصمیمی گفت، سرش را از زیر پتو بیرون آورد و از اهل منزل كه داشتند بساط سفره هفت سین را با تجهیزاتی چون دستكش لاتكس و ماسك میچیدند، پرسید. ساعد سهیلی بدون اینكه جواب دهد، خندید و سعید پورصمیمی هم دوباره خودش را به خواب زد. سام درخشانی به هر «سین» ی كه از راه میرسید و روی سفره گذاشته میشد، محلول ضدعفونیكننده، اسپری میكرد. سیاوش چراغی پور هم
هر بار خودش را در مسیر كشفیات رازی قرار میداد و با خنده میگفت به به! سحر قریشی با ظرف شیرینی از راه رسید و تنها جای خالی سفره را پر كرد و خندهكنان تو بوق و كرنا كرد كه اینم شیرینی من برای بازی تو كار جدید حاجی فرحبخش. فقط سام درخشانی چون قبلا در «دشمن زن» با حاجی كار كرده بود، گفت مباركه. یه نمه محلول اسپری كرد روی شیرینی كه بخورد، اما تا آمد به خودش بجنبد، سیاوش چراغیپور، آن شیرینی ضدعفونی شده را برداشت و انداخت بالا. سحر قریشی با ریموت كنترل، كانالهای تلویزیون را بالا پایین میكرد كه مراسم لحظه تحویل سال را از كدام شبكه ببینند كه رسید به شبكه یك و علی ضیا. سام درخشانی، با خنده گفت: بزن سه، مجریش رضا رشیدپوره! صدای تیك تاك ساعت كه بیشتر شد، همه نشستند پای سفره هفت سین و دستهای با دستكششان را به سمت آسمان گرفتند و برای یك سال عالی و بدون ماسك و دستكش و ژل و الكل دعا كردند. ساعد سهیلی پرسید، پس بقیه كجان؟ كه ناگهان سعید راد و ساره بیات به سبك سریال «دل»، حركت آهسته از پلهها آمدند پایین و نشستند كنار سفره. راس ساعت 7 و 19 دقیقه و 37 ثانیه صبح روز جمعه، بالاخره در كردند: توپ آغاز سال 1399 خورشیدی را.
بهار همیشه می آید
صبح بیدار می شوم با عطر زنجبیل و طعم عسل. بیدار می شوم با بوی خوش چایی که با عطر دارچین
در آمیخته. بیدار می شوم به این امید که روشنایی بامداد، تاریکی شب را بشکافد و امروز روز دیگری باشد، نوروز دیگری. با این فکر که چطور توصیه می کنید در خانه بمانید وقتی ادارات و سازمان ها را تعطیل نمی کنید، خودم را از قرنطینه خانه بیرون می کشم و روانه روزنامه می شوم. از غبار و آلودگی خفه کننده نشانی نیست و من احساس می کنم حال و هوای امروز به شکلی سمبلیک وصلم می کند به اتفاق های عجیبی که امسال بر سینما گذشت. از سینماگرانی که با مبتذل سازی ثروت اندوزی کردند گرفته تا بازیگرانی که در کسری از ثانیه پیشکسوتان محبوب را به زیر کشیدند! غافل از اینکه اگر سالها پیش همین پیشکسوتان ثابت قدم و عاشق هم مانند خیلیهای دیگر، چمدان می بستند و راهی غربت می شدند دیگر سینمای امروز به این قوت و استحکام نبود. در کنار اینها بد نیست نگاهی هم بیندازیم به سلبریتی هایی که با دستانی تا آرنج در پول های کثیف فرو رفته ژست وطن پرستی به خود می گیرند! از خیر دستمزدهای میلیاردی نمی گذرند و در حالیکه به لاکچری بودنشان می نازند با نقاب یک فعال اجتماعی برای تنگدستی مردم دل میسوزانند! درست گفتم، امسال اتفاقات عجیبی بر سینما گذشت. اصلا شاید بنا بود امسال به این شکل در تاریخ سینمای ایران ثبت شود؛سالی که مجید صالحی به حذف گسترده سکانس های سریال «سالهای دور از خانه» در شبکه نمایش خانگی اعتراض کرد، تهیه کننده «تگزاس» به شیوه اکران فیلمش اعتراض کرد، سازندگان فیلم «رحمان 1400» به توقیف فیلم شان اعتراض کردند و انگار بنا بود سال 98 با اعتراض یا ژست اعتراض در تاریخ سینمای ایران ثبت شود. به هر حال هر چه بود گذشت و با اینهمه من منتظر بهارم. بهاری که هرگز کسی را چشم انتظار نمیگذارد، دیر نمیکند، میآید، سر ساعت و به رسم عاشقی می آید.
یادداشتی از پیپر ریپورتر
این نوشته را كه میخوانید یادداشت خبرنگاری نیست كه به انتهای یك سال كاری رسیده و خوشحال است از انجام وظیفه و رسیدن تعطیلات. این یادداشت در واقع از یك ناشر ورشكسته است؛ ناشری كه هرگز سرمایهای در بازار نشر نداشته، هیچ وقت مجوز نگرفته، دفتر ندارد و حتی یك كتاب منتشر نكرده اما تمام سال 98 را در بازار كاغذ پرسه زده، بارها خیابان ظهیرالاسلام را از بالا به پایین و از پایین به بالا گز كرده و پای درددلهای كاغذ فروشهای خردهپا و در كمین سلاطین كاغذ نشسته، از منابع رسمی و غیررسمی اطلاعات گرفته، تعیقب و گریزهای قانون و سلاطین كاغذ را پرسو جو كرده، با فعالان حوزه كاغذ از كتابفروشها تا چاپخانهداران بحث كرده، به دولتیها تاخته، فهرست خریداران كاغذ را زیر ذرهبین برده و رد یارانههای دولتی برای واردات را گرفته و بیشتر از همه رازهای مگو شنیده از ناشران و كاغذ فروشان. دوستان و همكارانش به او لقب پیپر ریپورتر دادند، اما خودش روزهای زیادی در قالب یك ناشر زندگی كرده است. با احساس یك ناشر به بازار كاغذ رفته، سفارش داده و با هر چانه زدن و قیمت گرفتن، بند بند تنش لرزیده و به مرز و سقف طمع آدمیزاد فكر كرده است. حالا این ناشر ورشكسته، این خبرنگار كاغذی یا هر اسم دیگری كه داشته باشد، رسیده به آخر سال و سرسختانه امید را در دلش زنده نگه میدارد كه لابد در میراث به جا مانده از هر بلا و مصیبتی میتوان فیلمها، كتابها و آثار هنری ارزشمندی دید كه به حال انسانتر شدن انسان مفید بودهاند.
حنجـــره ایــــران
یک - اتفاقا مهمترین ماجرای هنر در سال 98 برای من دقیقا همان روزی رخ داد كه سر و كله كرونا رسما پیدا شد و همه برنامههای هنر را به تعطیلی كشاند. لابد میپرسید چه رویدادی وسط مصائب كرونا و تعطیلیهای هنر؟ یكم اسفند را میگویم؛ آن روز كه نفس حنجره ایران به شماره افتاد و مسیر خیابان فرشته تا مطهری را پیمود تا در بیمارستان جم برود زیر ونتیلاتور؛ دستگاهی كه 24 روز تمام پایش نشستم تا او را از آن جدا كنند. منی كه همیشه از ساختار اصطلاح «خودبهخودی» بیزار بودم، نشسته بودم پایش تا بگویند تنفس استاد خودبهخودی است و به ونتیلاتور نیازی نیست. بله، او نمیخواند. چهار سال است آواز ایرانی مواجه با خاموشی این حنجره ناب است، اما حضورش حتی روی تخت بیمارستان برای من مفهوم ایرانی و وطن را زنده نگاه میداشت.
دو - خوشترین خبر هنری سال برای من اما دقیقا همان روزی منتشر شد كه اپراتور سایت وزارت بهداشت با دستی لرزان خبر آمار بیشترین مبتلایان به ویروس كرونا طی یك روز را روی خروجیاش فرستاد؛ بیستوچهارم اسفند را میگویم. آن روز كه اپراتور سایت بیمارستان جم، چند كیلومتر آن سوتر، در بیستمین اطلاعیه احوال محمدرضا شجریان، بالاخره خبر خوب را مخابره كرد و نوشت استاد آماده ترخیص از بیمارستان است. سفر بیستوچهارروزهتان به خیر استاد. سرتان سلامت.
این كالچـریـــون خفن
بگذارید از اولش بگویم، وقتی یك ماه بعد از عید به لطف آقای علیزاده پایمان به گروه فرهنگ و هنر جامجم باز شد، برق از كلهمان پرید، چرا؟ چون هنوز هم فكر میكنم كالچریون خفنترین گروهی بود كه در همه این سالها به عنوان یار هشتم با آن همراه شدم و البته تعریف از خود نباشد به عنوان یك دهه هفتادی كلكسیون دهههایش را كه از 50 شروع میشد و به شصتیها ختم میشد را تكمیل كردم یا بهتر بگویم آنها را از انقراض حتمی نجات دادم. راستش را بخواهید آن اولها كه خوشحالتر از این روزها بودم و با میثم اسماعیلی صفحه12 عزیز را میبستیم، فكر میكردم چه غوغایی بهپا كردهایم و چقدر به داد دنیای فرهنگ و هنر رسیدهایم، خیال كاملا خامی كه البته چیزی از لطف حضور در این گروه مجلل كم نمیكرد، اما نتیجهاش پوچی رسانهای بود كه هر چند وقت یكبار به سراغ همهمان میآید. با همه اینها اما عمر این شادی هم سرآمد و ما (یاران صفحه12) محكوم به تبعید شدیم تا فعالیتمان را در سنگر دیگری ادامه دهیم كه البته آن هم خالی از لطف نیست، اما هر جا باشیم باز هم همان شهدوست گروه فرهنگی درونمان زنده است. القصه نمیشود اسم فرهنگ و هنر بیاید و از تكتك مرتضاییها، مهاجرها، محمدیها، رستگارها و بقیه این گروه ویژه اسمی نیاید. عیدشان و عیدتان خیلی مبارك.
تیتر خبرها