«سیدشمسالدین قناتآبادی از رجال سیاسی وقت و نهضت ملی ایران» در گفتوشنود با آیتا... سیدمرتضی مستجابی
قناتآبادی جاهطلب بود
آشنایی و انس با عالم و عارف روشنضمیر حضرت آیتا... سیدمرتضی مستجابی(مستجابالدعواتی) را، از خوشاقبالی خود میدانم؛ اتفاقی که حدودا دو دهه پیش رویداد. او گنجینهای از ناگفتههای تاریخ معاصر ایران بهویژه نهضتملی است که در شهر اصفهان و سن بالای 90سالگی، اعتزال از خلق پیشهکردهاست. آنچه در این گفتوگو خواهید خواند، در زمره ایندست از ناگفتههاست که بخشی از آن به تبیین خصال سیدشمسالدین قناتآبادی اختصاص یافته که حیات سیاسی او، همچنان محل تحلیلها و گمانههای گوناگون مورخین است.
شما یكی از یاران نزدیك و صمیمی آیتا... كاشانی بودید و با طیفها و شخصیتهای مختلفی كه پیرامون ایشان گرد آمده بودند، آشنایی دقیق دارید. یكی از چهرههایی كه همچنان محل بحث و گفتوگوست، سیدشمسالدین قناتآبادی است. با او از چه مقطعی آشنا شدید؟
اولین بار مرحوم سیدشمسالدین قناتآبادی را در مسجدشاه سابق دیدم. روزی فداییان اسلام به دستور آیتا... كاشانی، مردم را برای شنیدن سخنرانی علیه صهیونیسم دعوت كردهبودند. درِ خانه مرحوم آیتا... كاشانی به روی همه مردم باز بود. آن روز هم جمعیت زیادی در مقابل منزل ایشان جمع شدند و همگی به طرف مسجد راهافتادیم. داشتیم از پلههای مسجد پایین میرفتیم تا به حیاط مسجد برسیم كه من روی اولین سكوی مسجد، یك فرد معمم را با لباسهای معمولی، خیلی مرتب و منظم و با چهرهای گشاده دیدم. صدایش زدم، دستش را گرفتم و با هم به مسجد رفتیم. بعد از سخنرانی هم همراه او به مدرسه مروی رفتیم و در آنجا سر بحث را با او باز كردم و متوجه شدم كه نامش سیدشمسالدین قناتآبادی است. پدرش مرحوم حاجسیدمصطفی قناتآبادی را -كه در قناتآباد تهران مسجد داشت- میشناختم.
او چگونه به جمع اطرافیان آیتا... كاشانی وارد شد؟
من او را بردم. بعد از اینکه با هم آشنا شدیم، رابطهمان صمیمیتر شد و دیدم كه جوان برومندی است. او را وارد تمام شئونات سیاسی آیتا... كاشانی كردم. خودش هم حسابی اهل فعالیت بود و خیلی زود در محافل مذهبی به عنوان یك روحانی انقلابی شهرت پیدا كرد و یکی از كسانی شد كه همیشه در منزل آیتا... كاشانی، سخنرانیهای پرشوری میكرد. یكبار هم به خاطر همین سخنرانیها، او را دستگیر كردند و به زندان بردند. بنده برای آزادی او خیلی تلاش كردم. آیتا... كاشانی هم در آن ایام موقعیت ممتازی داشتند، نهایتا او را از زندان بیرون آوردند. یادم هست موقعی كه او را از زندان به منزل آیتا... كاشانی میبردیم، مردم جلوی خانه جمع شدهبودند و شعار میدادند: «سگ كیست؟ روباه نازورمند/ كه شیر ژیان را درآرد به بند.».
انگیزههای مبارزاتی شما نهتنها با او تناسبی نداشت، بلكه علیالقاعده متضاد هم بود. چگونه توانستید در كنار هم فعالیت كنید؟
شمس قناتآبادی با تمام توش و توان خود وارد معركه مبارزه سیاسی شد و خیلی هم اصرار داشت كه من هم این كار را بكنم، ولی من مبارزه را به دلایل اعتقادی و دینی انتخاب كرده بودم و هدفم مبارزه سیاسی نبود. رفاقت ما ادامه داشت، اما با رفتارهای سیاسی او موافق نبودم.
چرا؟
چون از قدرت آیتا... كاشانی سوءاستفاده میكرد و در هر جمع و محفلی كه وارد میشد، خود را از اركان آن جمع معرفی میكرد. من از اینجور رفتارها خوشم نمیآمد و نمیآید. سعی میكردم حتی از موقعیتهایی هم كه داشتم، استفاده نكنم و عزت نفس خود را حفظ كنم. در هر حال شمس به فعالیتهای سیاسی خود ادامه میداد و من هم فقط به عنوان یك دوست او را پذیرفته بودم.
ظاهراً شما به دلیل محبوبیتی كه بین پهلوانان نامی تهران داشتید، توانستید شمس قناتآبادی را از گوشمالی آنها حفظ كنید. ماجرا از چه قرار بود؟
مرام و جوانمردیای كه من نزد بعضی از ورزشكاران و پهلوانان دیدهام، هرگز در دیگران ندیدم. هر وقت كه برای كسی گرفتاریای پیش میآمد، با تمام قوا و امكانات تلاش میكردند آن گرفتاری را برطرف كنند. در تهران اغلب به زورخانه بازارچه نایبالسلطنه میرفتم كه مرشدش حاجنصرا... ضربگیر در اخلاق، جوانمردی و فضایل انسانی تك بود. ایشان اولین كسی بود كه مرا با ضرب وارد زورخانه كرد و برایم احترام قائل شد.
یكبار شمس قناتآبادی در دورهای كه وكیل مجلس بود، در یك سخنرانی به چند نفر از این ورزشكارها حرف نامربوطی زدهبود و آنها تصمیم گرفته بودند یك گوشمالی درست و حسابی به او بدهند. شمس كه حسابی وحشت كرده بود، برای اینکه در امان بماند، به هر كسی كه عقلش میرسید متوسل شده بود، ازجمله به آیتا... كاشانی، آیتا... بهبهانی، آیتا... چهلستونی، آیتا... نوری و... اما همه گفتهبودند كه از دستشان كاری برای او ساخته نیست. خلاصه حسابی درمانده و پشیمان شدهبود. من به فكرم رسید كه قضیه را با مرشد نصرا... -كه در بین پهلوانان احترام و شأن بالایی داشت- مطرح كنم. رفتم و از او خواستم آن شب در زورخانه گلریزان بگیرد و همه را دعوت كند. مرشد نصرا... گفت 50 سال است در زورخانه ضرب میزند ولی تابهحال گلریزان نگرفتهاست. من قضیه شمس قناتآبادی و تهدید پهلوانها را مطرح كردم و گفتم كه او پشیمان است و حسابی درمانده و مضطرب شدهاست. مرشد نصرا... گفت هر كاری از دستش برآید انجام میدهد تا ماجرا ختم به خیر شود. خلاصه نهایتاً دعوتنامهای را به اسم مرشد نصرا... چاپ كردیم و برای پهلوانان تهران و شمیران فرستادیم. شب گلریزان به زورخانه رفتم و دیدم بازارچه نایبالسلطنه از فشار جمعیت جای سوزنانداختن نیست. در زورخانه هم بیشتر از ظرفیتش آدم جمع شدهبود. من فرصتی را مناسب دانستم و فریاد زدم: «آقایانی كه در مورد شمس قناتآبادی تصمیمی گرفتهاند، همین امشب به خاطر جدهاش فاطمه زهرا(س) او را ببخشند، وگرنه این حقیر كوچك برای همیشه از زورخانه فاصله میگیرم.» چند دقیقهای نگذشته بود كه همه رضایت خود را اعلام كردند. من لخت شدم و وارد گود شدم. دستكم 20 نفر از پیشكسوتها و پهلوانان آنجا حضور داشتند، اما مرشد نصرا... مرا به میدانداری انتخاب كرد و با اینکه از همه كوچكتر بودم، كسی اعتراضی نكرد. این هم برای خود داستانی بود.
چه شد كه شمس قناتآبادی نهایتا كسوت روحانیت را كنار گذاشت؟
كلا آدم جاهطلبی بود و حالاتش مقتضای خیلی كارها را داشت. او دو دوره وكیل مجلس شد، در دربار شهرتی
بههم زد و علاء وزیر دربار برایش كراوات فرستاد، او را از لباس روحانیت درآورد و بالاخره با كت و شلوار و كراوات به میان مردم آمد.
رابطهتان ادامه پیدا كرد؟
بله، بهرغم اینکه از این كارش دلگیر شده بودم، اما همچنان بر سر پیمان برادری با او بودم. یك روز در مدرسه مروی با عدهای از طلبهها به دعوت شمس قناتآبادی جمع شده بودیم. شمس یك پسر 9 ساله به اسم شهاب داشت. بعد از ناهار یكمرتبه دیدیم غیبش زده. رفتیم و دیدیم روی آب حوض افتاده. من سراسیمه او را بغل زدم و به بیمارستان رساندم، اما كار از كار گذشته بود. دیگر حال خودم را نمیفهمیدم و نمیدانستم چه میكنم. آن روز بسیار بر من سخت گذشت و دوستان هر چه تلاش میكردند، نمیتوانستند مرا آرام كنند.
یكبار هم یك روز صبح در دزاشیب منتظر ماشین بودم كه شمس با اتومبیلش رسید و توقف كرد. هر چه اصرار كرد سوار شوم، قبول نكردم، چون از او بهشدت دلگیر بودم. از اول رفاقت قرارمان این بود كه هركدام به هر جا رسیدیم رفاقتمان را از یاد نبریم، ولی او مدتها بود كه از من سراغی نگرفته بود و به همین خاطر دلم نمیخواست سوار اتومبیلش بشوم. بالاخره او اتومبیل را نگه داشت و پیاده شد و مرا به زور سوار كرد و پرسید: «چه شده؟ چرا اینقدر سنگین شدهای؟» گفتم: «مگر قرارمان نبود كه اگر هركدام كارهای شدیم، دیگری را از یاد نبریم؟ روزهای روز گذشته و تو حتی سراغی هم از من نگرفتی؟ این است رسم دوستی و رفاقت؟ شدهای حكایت آن بابایی كه وزیر شد و دوستش هروقت به سراغش میرفت، میگفتند جلسه دارد، تا بالاخره یك روز از وزارت افتاد و آنوقت بود كه رفیق قدیمیاش را دید.» اشك در چشمهای شمس حلقه زد و گفت، «حق با توست.»
ظاهرا پس از آن و به فاصلهای اندک، به زادگاه خود اصفهان بازگشتید و دیگر او را ندیدید. اینطور نیست؟
بله، تا وقتی كه انقلاب شد او را ندیدم. بعد از انقلاب، یك روز یك مرد آراسته و شیك و موسفید به دیدنم آمد، اما تا وقتی مرا به نام صدا نزد، او را نشناختم. او را در آغوش گرفتم و از ترس اینکه با آن ریخت و قیافه، گیر نیروهای انقلاب بیفتد، او را سریع به اتاقم بردم و پرسیدم: «این همه مدت كجا بودی؟» گفت: «اگر یادت باشد من با میراشرافی، مدیر مجله آتش رفیق بودم، حالا در اصفهان او را دستگیر كردهاند، آمدهام تو را واسطه كنم كه بروی پیش آیتا... خادمی و او را نجات بدهی، چون او 40 خانوار را اداره میكند و همه آنها بیسرپرست ماندهاند.» گفتم: «تو مهمان منی و عذر مهمان را خواستن در مرام من نیست، ولی اگر اینجا بمانی، هم اسباب دردسر خودت میشوی، هم مرا به دردسر میاندازی. زود از اصفهان برو، من هم قول میدهم دنبال كارت را بگیرم.»
و گرفتید؟
صدالبته. مرد كه الكی قول نمیدهد. رفتم پیش آیت ا... خادمی و از سوابق میراشرافی برای ایشان گفتم و ایشان هم لطف و تلاش كردند و میراشرافی از زندان آزاد شد. اما متأسفانه در دورهای كه امید نجفآبادی ملعون، حاكم شرع شد، باز میراشرافی را دستگیر و بلافاصله اعدام كردند.
امید نجفآبادی از این خلافها زیاد میكرد. اینطور نیست؟
بله، به همین دلیل هم آیتا... خادمی به مرحوم امام نامه نوشتند كه: در اصفهان یا جای من است یا جای امید نجفآبادی. امام هم همان شب او را عزل كردند و بعد هم كه بهدلیل جنایات متعدد و مفاسد اخلاقی آشكارش، اعدام شد.
بهطوركلی عملكرد شمس قناتآبادی را چگونه ارزیابی میكنید؟
او چون هم باهوش بود، هم شجاع و از سیاست هم تا حدودی سر درمیآورد و در كنار آیتا... كاشانی هم بود، میتوانست خیلی بهتر از اینها عمل كند و از طریق مجلس به وزارت هم برسد، اما سادگی كرد و هول شد و خواست یكشبه ره صد ساله را طی كند و شد آنچه كه نباید بشود. ما با هم عقد برادری خوانده بودیم، ولی چون اهدافمان یكی نبود، رفاقتمان به سرانجام درستی نرسید.
حضرتعالی در هر موقعیتی كه پیش آمده از مرحوم آیتا... كاشانی بهعنوان یك شخصیت برجسته سیاسی و دینی یاد كردهاید. قدری از ایشان برای ما بگویید؟
مرحوم آیتا... كاشانی از نگاه من، یكی از بزرگترین شخصیتهای تاریخ معاصر است و من نگاه بسیار مثبتی نسبت به ایشان دارم. ایشان در شجاعت، قناعت، فداكاری و دلسوزی نسبت به ضعفا و تهیدستان نظیر نداشت. او برای به ثمر رسیدن تلاشهای دكتر مصدق انصافا پایداری و شكنجه و آزار و زندان زیادی را تحمل كرد. ایشان سعهصدر عجیبی داشت و كوچكترین تعلقخاطری به نام و مقام و مال دنیا نداشت. بسیار زاهدانه زندگی میكرد و مادیات در نظرش پشیزی ارزش نداشت.
در بین صحبتهایتان اشارهای هم به مرحوم آیتا... خادمی داشتید و ظاهرا خودتان هم از اقوام ایشان هستید. شنیدن ویژگیهای ایشان از زبان شما مغتنم است؟
صحبت درباره این اسوه تقوا و فضیلت كار سادهای نیست. ایشان از علما و مدرسین مهم حوزه اصفهان بودند كه علاوه بر اهتمام به تدریس و اداره حوزه، در جمعآوری و نگهداری آثار علمای شیعه نیز تلاش میكردند و كتابخانه بسیار ارزشمندی از ایشان بهجا مانده است. ایشان در تمام مراحل طول عمر، مبارزات بیامانی را با انحرافات مذهبی شایع انجام میدادند و در فرستادن مُبلّغ به اقصی نقاط اصفهان برای هدایت مردم و ترویج احكام اسلام و قرآن بسیار جدی بودند. فوقالعاده خوشخلق و متواضع بودند و علاوه بر خدمات علمی و قلمی، در زمینه خدمات اجتماعی و عمرانی، به ایجاد مدارس، مساجد و خیریههای فراوان توفیق یافتند. فرزندان ایشان هم انسانهای فرهیخته و بزرگوار و هریك منشأ خدمات ارزندهای هستند.
بر حسب اسناد، سابقه دوستی و ارتباط شما با شهید سیدمجتبی نوابصفوی به دوره تحصیل شما در نجف بازمیگردد. از نحوه آشنایی با او برایمان بگویید؟
زمانی كه در نجف در مدرسه آخوند ساكن بودم، با شهید سیدمجتبی نوابصفوی- كه او هم طلبه بود- آشنا شدم و خیلی زود با هم مأنوس شدیم و شب و روز را با هم میگذراندیم. جوان بااحساسی بود كه اندیشه بسیار بلندی داشت و میخواست تغییری ایجاد كند. دوستی ما ادامه داشت تا روزی كه ایشان تصمیم گرفت برای مبارزه با انحرافات كسروی به ایران بیاید و من به او گفتم كه: در راه مبارزه تا پای جان همراهی میكنم، به شرط اینکه خونی اتفاق نیفتد.
شما خودتان احمد كسروی را دیده بودید؟
بله، من همراه با آقا سیدهاشم تهرانی كه بسیار مرد بزرگواری بود و شهید نواب سراغش رفتیم و با او بحث و نصیحتش كردیم، ولی فایده نداشت و نتوانستیم او را متقاعد كنیم كه رفتارش را تغییر بدهد.
به نظر شما چه جور آدمی بود؟
از خانوادهای روحانی و وكیل دادگستری و تاریخنگار ماهری بود و قلم مؤثری داشت، اما متاسفانه تمام این محاسن را در طریقی ناصواب به کار گرفت.
شما در تظاهراتی كه علیه نخست وزیری عبدالحسین هژیر و از منزل آیتا... کاشانی به راه افتاد، محوریت داشتید. از آن رویداد چه خاطراتی دارید؟
هژیر آدم بدسابقهای بود و هنگامی كه جای حكیمی را گرفت، آیتا... كاشانی و فداییان اسلام بهشدت با انتخاب او مخالفت كردند و تظاهرات گستردهای در تهران به راه افتاد كه من محور آن بودم و در صف اول، در حالی كه قرآنی را در دست داشتم، همراه جمعیت به طرف مجلس حركت كردم.(عکسهای آن هست و در کتب تاریخ هم منتشر شده) پشت سر ما طلاب و علمایی كه از قم آمده بودند و تعدادشان هم كم نبود و پشت سر آنها فداییان اسلام و مجمع مسلمانان مجاهد و پس از آنها مردم كوچه و بازار حركت میكردند. مقابل مدرسه سپهسالار كه رسیدیم، كامیونهای نظامی یكییكی رسیدند. شهید سیدحسین امامی و مرحوم خاقانی(از ورزشکاران نامی آن دوره) مرا روی دوش خود گذاشتند و به سمت مجلس حركت كردیم. در پی حمله نظامیها، سرنیزه به ران پای آقای خاقانی خورد و خونریزی شدیدی داشت، ولی از حركت نایستاد. تا به در مجلس برسیم، عدهای زخمی شدند. كسی سخنرانی كرد، ولی نتوانست مردم را آرام كند و ما به خانه آیتا... كاشانی برگشتیم. آقا خیلی ناراحت بودند و چندبار تصمیم گرفتند به خیابان بیایند كه مردم نگذاشتند. تا مرا دیدند فرمودند: «به من گفتند كه شهید شدهای.» گفتم فعلاً كه در خدمت شما هستم. زخمیها را به خانه آقا میآوردند و پزشكان مشغول مداوا بودند. بالاخره رزمآرا و سرتیپ دفتری، رئیس كل شهربانی به خانه آقا آمدند و گفتند كه میخواهند زخمیها را به بیمارستان ببرند، ولی آقا اجازه ندادند و با عصبانیت فرمودند: «با پول ملت گلوله میخرید و به خود ملت شلیك میكنید؟ به هژیر بگویید تا نعشت را وسط میدان بهارستان نیندازم، دست بردار نیستم.» یادم هست كه مردم حسابی مراقب بودند كه خطری آقا را تهدید نكند.
پس از اعدام رزمآرا توسط شهید خلیل طهماسبی، آیتا... كاشانی تلاش فراوانی كردند كه خلیل طهماسبی صدمه نبیند. از آن ماجرا چه به یاد دارید؟
بعد از زدن رزم آرا، شهید نواب صفوی بلافاصله اعلامیهای منتشر و اعلام كرد كه خلیل طهماسبی از فداییان اسلام این كار را كرده است. آیتا... كاشانی به من فرمودند: هر جور شده نواب را پیدا كن و از او بخواه این اعلامیه را تكذیب كند تا من بتوانم جان خلیل را نجات بدهم. نواب صفوی مخفی بود و هر چند روز یكبار محل زندگی خود را تغییر میداد و پیدا كردنش واقعاً كار دشواری بود، اما سرانجام او را پیدا كردم. وارد خانه كه شدم، دیدم زیر كرسی نشسته. پیغام آیتا... كاشانی را به او رساندم. او بلند شد و پرید روی كرسی و گفت: «هرگز چنین كاری نمیكنم. باید دنیا بداند كه خلیل از فداییان اسلام است و این كار را انجام داده است».من واقعاً ناراحت شدم و بدون خداحافظی آمدم بیرون، ولی خجالت كشیدم كه بروم و قضیه را به آیتا... كاشانی بگویم.
تیتر خبرها
-
بررسی جرمهای رخ داده در مترو
-
روایت اشکهای سردار
-
دولت دوازدهم منهای هشت
-
رویابافی در سرزمین شنهای روان
-
جنگ قدرت را کدام تیم میبرد؟
-
ختم قرآن در انفرادی!
-
قناتآبادی جاهطلب بود
-
آن ســوی مــاه
-
سرفههای آخر کرونا؟
-
ارزان سازی خودرو با بورس
-
پایش زلزله در تهران را هنوز جدی نگرفتهایم
-
كرونا، نرخ ارز و آینده بورس
-
تغییراتی که دردی دوا نمیکند
-
خطر کرونا هنوز جدی است