داستان هیچ‌کس نفهمیدنِ خواستگاری

داستان هیچ‌کس نفهمیدنِ خواستگاری

امید مهدی‌نژاد طنزنویس

 در روزگاران قدیم دختر پادشاه از وی اجازه گرفت که همراه ندیمان و کنیزان و پاچه‌خاران به گشت‌و‌گذار و تفریح در مناطق اطراف بروند. پادشاه گفت: به شرطی که قول بدهید پروتکل‌های بهداشتی را رعایت کنید و در راه نیز با کسی ازدواج نکنید، اجازه می‌دهم. دختر پادشاه قول داد و ‌همراه ندیمان و کنیزان و پاچه‌خاران به گشت و گذار و تفریح رفتند. وقتی گشت و گذار و تفریح‌شان به پایان رسید، احساس خستگی کردند و خوابیدند و وقتی بیدار شدند هوا تاریک شده بود. پس به‌سرعت بر اسب‌هایشان نشستند و به طرف شهر به راه‌افتادند. در راه به علت تاریکی هوا و استاندارد نبودن جاده‌ها، اسب دختر پادشاه سر پیچ واژگون شد و دختر پادشاه درون دره‌ای افتاد. ندیمان و کنیزان و پاچه‌خاران هرچه گشتند او را پیدا نکردند و از ترس پادشاه هریک به گوشه‌ای فرار کردند. دختر پادشاه قل خورد و قل خورد تا آن‌که در پایین دره در کنار کلبه پیرزنی متوقف شد. پیرزن با شنیدن صدای توقف دختر از خانه بیرون رفت و دختر را که بیهوش شده بود درون کلبه آورد و زخم‌های او را بست و با استفاده از آموزه‌های طب سنتی یک هفته از او مراقبت کرد تا آن‌که به هوش آمد. وقتی دختر پادشاه به هوش آمد پیرزن که او را پسندیده بود از او برای پسرش خواستگاری کرد. دختر پادشاه که حافظه بلند مدتش را از دست داده بود اجازه خواست مدتی فکر کند. در این مدت مأموران که مشغول جست‌وجوی دختر پادشاه بودند به کلبه پیرزن رسیدند و دختر پادشاه را پیدا کردند و به نزد پادشاه بردند. دختر وقتی چشمش به قصر پادشاه افتاد حافظه بلند‌مدتش را به دست آورد و در عوض حافظه کوتاه‌‌مدتش را از دست داد و به‌این‌ترتیب نه‌پیرزن فهمید از دختر پادشاه خواستگاری کرده و نه دختر پادشاه فهمید پیرزن از او خواستگاری کرده و هردو تا پایان عمر به خوبی و خوشی در کلبه و قصر خود زندگی کردند.