چریک شاعر

چریک شاعر

حامد عسکری / شاعر و نویسنده

 زندگیش با شکار می‌گذشت. بارها مردم  شهر دیده بودند در گاوگم غروب با لاشه  شیری غرق در خون بر ترک مرکبش در ضد نور آفتاب می‌آمد و با صورتی پوشیده و چشم‌هایی نافذ راه خانه‌اش را می‌گرفت و می‌رفت. چشم‌هایش زهره می‌ترکاند. حرفش برش داشت. مسؤول امور قراردادها و پیمان‌های قریش بود و با برادرش دو یا چهار سال اختلاف سنی داشت. شعر هم می‌گفت. گاهی عادتش بود یک پرشترمرغ هم به سینه‌اش می‌زد. شاید مثل ژنرال‌های امروزی، نشانه‌ای یا درجه‌ای چیزی بوده. سرش به کار خودش بود. همه چیز از آن روز از آن شکمبه شتر شروع شد وقتی ابوجهل آن را بر سر برادرزاده‌اش خالی کرد و به غیرتش برخورد و حق ابوجهل را گذاشت کف دستش. بعد خاک لباسش را تکاند و در همان نفس نفس زدن بعد ازگلاویز شدن گفت : راضی شدی پسر عمو و پاسخ شنید: وقتی کاملا راضی‌ام که اسلام بیاوری.دلش لرزیده بود.قبول کرد. اسلام که آورد خیلی‌ها حساب کار دستش آمده بود.  هر حرفی را نمی‌زدند و هر کاری را نمی‌کردند. می‌دانستند اگر دست از پا خطا کنند مثل آن روز که به حساب ابوجهل رسید، کمان توی سرشان خرد می‌کند .در جنگ‌ها دشمن نمی‌کشت، بلکه درو می‌کرد. از یمین لشکر می‌رفت و از یسار لشکر بیرون می‌آمد.عین بلم‌هایی که توی مرداب می‌روند و پشت سرشان نیزارها چاک می‌خورند . لشکر چاک می‌داد. محمد ما خیلی دوستش داشت. چند بار اصحاب آمده بودند پیش‌اش که روی فرزندمان اسم بگذار و رسول عربی گفته بود: حمزه، اسمش را بگذار حمزه. توی احد کار بالا گرفته بود. سپاه ریخته بود به هم. فاطمه دختر نبی به تیمار محمد مشغول بود و محمد در همان حین هی سراغ عمویش را می‌گرفت. خبر آمد شهید شده. شهید که چه عرض کنم. هند، کینه شتری‌اش گل کرده و به وحشی گفته بود مردهایم را کشته. سینه‌اش را بشکاف که جگرش را به نیش بکشم. وحشی سینه را شکافت. جگر به حکم خدا سنگ بود. تیغ برداشت مثله‌اش کرد. گوش، بینی و... همه را ریسه کرد و برگردن آویخت. محمد با تنی زخمی بر پیکرش حاضر شد. ردایش را بر پیکرش انداخت. رشید بود. بخشی از بدنش  بیرون می‌ماند. پیامبر گفت بر وی  برگ و گیاه بریزند که بدنش را خواهرش نبیند. خود محمد نماز بر پیکرش خواند و بعد به اصحاب گفت: خودم دیدم فرشته‌ها غسل‌اش می‌دادند و غبار جنگ از تنش می شستند. هربار محمد  از مزار شهدای احد رد ‌شد، گریست. گفتند چرا؟ فرمود همه شهدای احد گریه کن دارند الا حمزه. مردها به زن‌هایشان گفتند و زن‌ها برای عموی بزرگوار محمد روضه زنانه گرفتند و محمد خیلی تشکر کرد. محمد دلش برای خواهر حمزه سوخت  که گفت بدنش را بپوشانید. خواهرش می‌بیند دلش ریش می‌شود. مگر می‌شود آن لحظه، آن آن ... پیامبر عالم به غیب ما از ذهنش نگذشته باشد که چند سال بعد نوه‌اش با بدنی هزار برابر زخم‌تر از حمزه سه روز در بیابانی بی آب و علف با پیکری عریان ... الا و لعنت ا... علی القوم الظالمین و سیعلم الذین ظلموا ...