حكایت چوپان و شیر و مار و نی
چوپانی هرروز صبح گوسفندانش را برای چرا به صحرا میبرد. روزی در گوشه صحرا سوراخی را دید. كاسهای پر از شیر كرد و در مقابل سوراخ گذاشت. ناگهان ماری از سوراخ بیرون آمد و كاسه شیر را به داخل سوراخ برد و پس از دقایقی كاسه خالی را در حالیكه یك سكه طلا درون آن گذاشته بود بازگرداند. از آنروز به بعد چوپان هرروز یك كاسه شیر در مقابل سوراخ مار میگذاشت و در مقابل یك سكه طلا دریافت میكرد. روزی چوپان مریض شد و از پسرش خواست تا گوسفندان را به چرا ببرد و ماجرای مار و سكه را برایش تعریف كرد و از او خواست تا یك كاسه شیر جلوی مار بگذارد و بعد سكه را بردارد. پسر چوپان كه دچار وسوسه و طمع شده بود تصمیم گرفت مار را بكشد و همه سكهها را از سوراخ بیرون بیاورد. برای همین، وقتی مار برای بردن كاسه از سوراخ بیرون آمد، با سنگ به او حمله كرد. سنگ به دم مار خورد و دم مار كنده شد. مار كه عصبانی شده بود، پسر چوپان را نیش زد و پسر چوپان جابهجا مرد.
چندی بعد، مرد چوپان در حالیكه فقیر و عزادار بود، به صحرا رفت و كاسهای شیر مقابل سوراخ مار گذاشت. مار كاسه را برد و سكه را آورد و گفت: دیگر برای من شیر نیاور، چون نه تو داغ پسرت را فراموش میكنی، نه من دمم را.
چوپان گفت: باشد. فقط به سوال من پاسخ بده. مار گفت: بپرس.
چوپان گفت: تو كه دهان شیر خوردن نداری، چطور شیر میخوردی؟
مار گفت: با نی. مرد چوپان گوسفندانش را جمع كرد و برد و از آنپس دیگر به مار شیر نداد.