یک هنرمند، عروسکهایی میسازد و آنها را به عنوان پناهجو با یک کولهپشتی راهی سفر میکند
سرنوشتهای گمشده
یکی بود یکی نبود، زیرگنبد کبود، دختری بود که نقاشی خوانده بود. پای درس استاد عبدا... علیمراد در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نشسته و آموخته بود عروسکهایی بسازد که البته بیشباهت به عروسکهای استاد نیستند. سارا حسینی مثل خیلیهای دیگر مشغول کار و زندگی بود و کارمند شده بود که حوالی هفت سال پیش یک توصیه ایمنی بعد از زلزلهای نه چندان بزرگ در تهران، جرقهای در ذهنش پدید آورد. حاصل آن جرقه، عروسکهایی است که با یک کولهبار کوچک که همه زندگی آنهاست، سرزمین مادری را ترک میکنند و راهی سفر میشوند. تا امروز پنج عروسک از دستساختههای سارا به کشورهای مختلف جهان فرستاده شدهاند و از سرنوشت هیچکدام از آنها خبری نیست جز مجید که در ایستگاه مرکزی اسلو توجه یک عکاس خبری محلی را به خودش جلب کرد و باعث شد او یک عکس موبایلی و نامهای به ایمیل عروسکهای سارا حسینی بفرستد و خبری از حال مجید بدهد. کسی نمیداند بقیه عروسکها یعنی سروه، سارا، هیژا و مهرناز کجا هستند و چه اتفاقی برایشان افتاده است؛ درست مثل میلیونها انسانی که از سرزمین مادری کوچیدهاند. داستان عروسکهای پناهجو را از زبان خالق این عروسکها، سارا حسینی بخوانید.
زلزلهای تهران را لرزانده بود و کارشناسان توصیه کرده بودند برای احتیاط یک کیف یا کولهپشتی حاوی چیزهایی مثل آبمعدنی، کمی نان یا بیسکویت، یک سوت و... دم دستمان باشد.
به این فکر کردم اگر قرار باشد از تمام چیزهایی که دارم، چند قلم را انتخاب کنم و در این کولهپشتی بگذارم، چه چیزهایی را انتخاب خواهم کرد. چقدر سخت بود از این همه دلبستگی فقط چند چیز را بردارم که در یک کولهپشتی جا میشود. آنقدر این فکر در سرم بافته شد که رسید به تمام پناهجویان جهان. به کسانی که جنگ، ویرانی، بیعدالتی یا هر علت دیگری آنها را از سرزمین مادری رانده است.
وقتی داعش به شنگال حمله کرد، دوست داشتم سراغ آوارههای کردستان عراق در ترکیه بروم. دلم میخواست از آنها عکاسی کنم. دوست داشتم بپرسم در کولهبارشان چه دارند و از همه هست و نیستشان چه چیزهایی برداشتهاند برای ادامه زندگی اما نشد.
تولد عروسکهای پناهجو
تصمیم گرفتم عروسکهای پناهجو را بسازم. فکر و خیال بچههای گمشده در سوریه از من میخواست عروسکها کودک باشند، اما بچهها با سرزمینهای تازه زود اخت میشوند و خاطره ندارند. ولی آدمبزرگها خاطرهها را در خاکشان جا میگذارند و سخت دل میکنند.
این شد که عروسکهای پناهجو را اینطور ساختم. همه آنها یک کیف یا کولهپشتی دارند. برایشان اسم گذاشتم، شناسنامه ساختم و از لباسها و کیفهای خودم برایشان لباس و کفش و کیف دوختم. در کولهپشتی هر کدامشان چیزهای کمی هست بهعلاوه یک برگ کاغذ که در آن نوشته شده: من یک پناهجو هستم. سرنوشت من به تصمیم شما بستگی دارد. یک آدرس ایمیل هم هست که اگر کسی خواست به این ایمیل نامه و عکس بفرستد.
عروسکها را به دست آشنایان و دوستان و بستگانی سپردم که قصد سفر داشتند و از آنها خواستم عروسکم را در مقصد سفر رها کنند و یک نسخه از همان نوشته را به دستشان بدهند.
اولین عروسکی که پاییز سال گذشته راهی سفر شد، همنام خودم بود. سارا با یک مسافر از ایران رفت و هنوز هیچ خبری از سرنوشت او ندارم. عروسکهای دیگر هم یکی بعد از دیگری رفتند و در شهرهای جهان رها شدند.
قبل از رها شدن، عکس، فیلمها و مکان آنها را به من اطلاع دادهاند یا فیلمهایی از سفرشان برایم فرستاده شده، اما بعدش را دیگر نمیدانم.
عکسی از مجید در اسلو
سرنوشت عروسکهایم نامعلوم بود. فقط میدانستم هر کدامشان به کدام کشور رفتهاند. همین و بس. هر روز ایمیل عروسکها را نگاه کردم تا بالاخره یک روز نامهای رسید از یک عکاس خبری در اسلو. مجید را در ایستگاه مرکزی شهر دیده بود و نامهای را که در دست داشت، خوانده بود.
برایم درباره مجید نوشت و بعد با هم گفتوگویی داشتیم که در وبسایت محلی اسلو به زبان نروژی منتشر شد. این عکاس مثل بسیاری از ما به گرفتن یک عکس موبایلی از مجید بسنده کرده بود. او هم دیگر نمیدانست چه اتفاقی برای مجید رخ داده و چه بر سرش آمده است. این سرنوشت میلیونها انسان پناهجو در سراسر جهان است.
عروسکم را بساز
شاید از سرنوشت عروسکهایم بیخبر باشم، اما کسانی در سراسر جهان توسط دوستانم یا از طریق صفحه «سرزمین گمشده من» در جریان ماجرا قرار گرفتهاند و از من خواستهاند عروسکی برایشان بسازم، از جمله خانم سیاهپوستی اهل اردن که حالا در کانادا زندگی میکند. او وقتی سرزمینش را ترک کرد، باردار بود و راه دشواری را تا رسیدن به کانادا پشت سر گذاشته بود.
از طریق یکی از دوستانم در کانادا با من ارتباط گرفت و از من خواست عروسکش را بسازم؛ عروسک یک زن سیاهپوست باردار پناهجو را.
حسین هم از من خواسته بود برایش یک عروسک بسازم. میخواست به ترکیه برود، اما قبل از اینکه عروسکش را تمام کنم رفت و عجیب آنکه به عنوان یک مسافر قاچاق، هیچ هراس و دلهره و آشوبی فکر عروسکش را از ذهنش بیرون نکرده بود. برایم نوشت عروسکم چه شد؟ پاسخ دادم حالا که رفتهای، چه فرقی دارد؟ برایم نوشت: آیندهای پیش روی خودم نمیبینم، اما شاید عروسکم عاقبت به خیر شد. خانمی از یونان پیام داده در هنگامه جنگ جهانی دوم، پدر و مادربزرگش در ایران پناهجو بودهاند و به یاد آورده ایرانیها نه از لباسهای مستعمل خودشان، بلکه از پارچههایشان به آنها میبخشیدند که برای خودشان لباس بدوزند. عروسکهای من برایم قصههایی از سراسر جهان فرستادهاند. داستان آدمهایی که شاید فقط درباره عروسکهای من شنیده باشند، اما خودشان از پناهجویی زخم دارند.
سرنوشت عروسکهای پناهجو
هر روز به ایمیل عروسکها سر میزنم. هر روز منتظر خبری از آنها هستم و دوست دارم بدانم مردم با این عروسکها چه میکنند.
آیا کسی به آنها پناه میدهد؟ کسی فکری برایشان میکند؟ شاید عروسکهای من رها شوند، اما میدانم کسانی که عروسکهای مرا ببینند مثل همان عکاس نروژی، دیگر نمیتوانند بهسادگی از کنار انسانهای پناهجو بگذرند و به سرنوشتشان
فکر نکنند.
عروسکهای من مانند ماهگرفتگی یا خورشیدگرفتگی هستند که توجه ما را -که به دیدن هر روز و هر شب خورشید و ماه عادت کردهایم- به این دو ستاره بزرگ جلب میکنند. شاید از سروه و سارا و حتی مجید و دیگران خبری نداشته باشم، اما امیدوارم آنها توجه مردم جهان را به کسانی جلب کنند که به هر دلیل از تمام تعلقات دل بریدهاند و از تمام زندگی یک کولهپشتی برداشته و سرزمین مادریشان را ترک کردهاند فقط برای فرار کردن به جایی که شاید بهتر باشد و نه حتی برای خودشان که برای فرزندان و نسلهای بعدشان.
به سرنوشت عروسکهایم فکر میکنم، اما نمیدانم اگر خودم یکی از آنها را میدیدم چه میکردم. گاهی از من میپرسند اگر عروسکها را نمیشناختی و یکی از آنها را جایی در خیابانی میدیدی چه میکردی؟پاسخم این است که هر بار بسته به حال و روزم ممکن بود تصمیم متفاوتی میگرفتم. شاید اگر یکی از آنها را میدیدم به موزهای میسپردم، شاید برایش خانهای امن مییافتم، شاید به سرزمین خودش برمیگرداندم، اما میدانم بیتفاوت از کنارش عبورنمیکردم.
روزی عروسکی
پناهجویی همیشه بوده و در تمام تاریخ، پناهجویانی در سراسر جهان بودهاند. در قدم بعدی عروسکهای افغان را خواهم ساخت و در شهرهای ایران رها خواهم کرد.
ساخت این عروسکها به لحاظ اقتصادی برایم هزینه دارند، اما به این کار ادامه خواهم داد. تاریخ جهان همیشه پناهجویانی را به خاطر دارد که از جنگ، ویرانی، بیعدالتی یا به هر دلیل دیگری به امید فرداهای بهتر، درست یا نادرست سرزمین مادری را ترک کردهاند و به سمت مقصدی پرابهام پیش رفتهاند. معمولا بیشتر آنها روزهای تلخ و دشواری را تجربه کردهاند حتی کسانی که صاحب سرزمینی تازه شدهاند.