2 روایت از 2 جوان روستایی که درپی اشتغالزاییاند
شغل: درپی نان شب
تقدیر پر از سختی
مددجو، خانمی است اهل روستای دربند شهرستان ازنا در استان لرستان که همراه فرزندش زندگی میکند. در دوسالگی پدرش را از دست داده و با فقر و شرایط سخت زندگی بزرگ شده است. بعد از ازدواج نیز بهدلیل اعتیاد همسرش مشکلات زیادی را متحمل شده و نهایتا پس از پنج سال زندگی مشترک با وجود یک نوزاد دوماهه از همسرش جدا شده است. حالا همراه کودکش زندگی میکند و درآمدی از جایی ندارد. تحت پوشش کمیته امداد است اما مستمری کمیته امداد کفاف امرار معاش و ادامه یک زندگی ساده را هم نمیدهد. در این شماره از همسایه قصد داریم به کمک شما یک دستگاه چرخخیاطی ژانومه 802 برای این خانم تهیه کنیم که در منزل مشغول به کار باشد.قدیمیها اسمش را میگذاشتند پیشانینوشت. آنها که خشکهمذهب بودند میگفتند تقدیر. آنها هم که سری در کتاب و دین داشتند میگفتند که خیر جناب، مگر نه آنکه در قرآن میخوانیم: برای انسان چیزی جز آنچه برایش تلاش کند نیست. تقدیر را خود انسان رقم میزند.
خلاصه هرکدام از این گزارهها که درست باشد برای دختر تنهای روستای دربند فرق نمیکند. او حالا وقتی مینشیند کنار پنجره خانه اجارهای کوچکش در روستای دربند، وقتی سرمای زمستان لرستان را در استخوانهایش حس میکند، به این فکر میکند که این سوز سرما خیلی وقت است که به جانش نشسته. شاید از وقتی که هیچوقت طعم آغوش گرم پدر را نچشید.
هر چه فکر میکند حتی در تارترین تصاویری که از کودکی در ذهنش مانده نمیتواند تصویر آغوش پدرش را به یاد بیاورد. دوساله بود که پدرش فوت کرد و بعد از آن دیگر زندگی روی پاشنه خوشی نچرخید.
شاید قبل از این ماجرا هم شرایط اقتصادی خانواده تعریفی نداشت اما هر چه بود کوهی به نام پدر پشت دخترش بود که میتوانست به آن تکیه کند.
اصلا همه چیز که در پول و وضعیت اقتصادی خلاصه نمیشود. همین که الان کنار پنجره تنهایی خانهاش نشسته و کودکش را بغل گرفته یعنی تنهاست و تنهایی زنی که از همسرش جدا شده باید زیر سایه پدر پر شود.
وقتی همسر سابقش آمد خواستگاری تمام فکر و ذکر دختر این بود که بالاخره میتواند کسی را پیدا کند که اندازه تمام این سالهای نبود پدر، به او تکیه کند. بالاخره میتواند با ازدواج و تشکیل زندگی مشترک و مستقل شدن، به زندگی رنگ و رو رفتهاش رنگی بپاشد که شکل زندگی شود.
اما باز هم دست تقدیر سرنوشتش را آنطور که دختر میخواست ننوشت. همسرش بعد از شروع زندگیشان درگیر اعتیاد شد و او هم شد باری روی دوش دختر. حالا نهتنها بار تنهایی خودش و زندگی سخت و وضعیت مالی نامناسبش، بلکه باید بار اعتیاد همسرش و بیکاری او را هم به دوش میکشید.
بالاخره بعد از پنج سال تصمیم گرفت نگاههای بد مردم روستا را به جان بخرد. تصمیم گرفت حرفهای پشت سرش را به جان بخرد و از همسرش جدا شود. از خانهای که با لباس سفید در آن رفته بود با رختی که به اشک چشم و خون دل آغشته بود بیرون زد. به خانهای که تنها در آن رفته بود حالا با نوزاد دوماههاش بیرون میزد و از این به بعد زندگی سختتری را پیش روی خودش میدید.
خودش مانده بود و یک نوزاد دوماهه. زندگی برای یک زن تنها در دل روستایی در لرستان به خودی خود سخت است حالا اگر بار مسؤولیت بزرگ کردن یک کودک را هم به دوش داشته باشد که دیگر تقریبا ادامه دادنش غیرممکن میشود.
اما زن از پا ننشست. کودکش را به دندان گرفت و هر کاری کرد که بتواند چرخ لنگ این زندگی را بچرخاند. اما با کدام درآمد؟ بالاخره به هر نحوی بود تحت پوشش کمیته امداد درآمد اما با مستمری200 و چند هزار تومانی کمیته امداد مگر میشود زندگی را اداره کرد؟ آن هم با کودکی که فقط هزینه پوشکش بیشتر از این مبلغ میشود.
حالا زنی که کودکش را بغل گرفته از پنجره تنهایی خانهاش به آسمان نگاه میکند و دلش پر از امید و چشمش به لطف خدا و همت هموطنان و همسایههایی است که گوشهای از زندگیاش را در روزنامه جامجم و سایت سایه میخوانند.
رنجهای آقای مهندس
مددجو جوانی 25 ساله و اهل استان لرستان است. تحصیلات دانشگاهیاش را در رشته مهندسی کامپیوتر ادامه داده و حالا با مدرک مهندسی بیکار است. پس از فارغالتحصیلی تا جایی که میتوانست دنبال کار گشت و حالا که از پیدا کردن شغل در رشته تخصصیاش ناامید شده، به دنبال آن است که سرمایهای جور کند با آن به شغل دامپروری بپردازد.پدر این جوان لرستانی، 70 ساله و از کار افتادهاست و نگهداری از پدر و مادر هم به عهده اوست.
در این شماره، به کمک شما همسایههای گرامی قصد داریم حداقل سرمایه برای راهاندازی یک دامپروری کوچک خانگی را برای این جوان
مهیا کنیم.
پدر و مادری که تمام عمرشان را در روستا به دامداری و چوپانی این و آن گذرانده بودند، تمام آرزویشان این بود که پسرشان به جایی برسد. ماحصل یک عمر زندگی سخت و نان در آوردن از کشاورزی و دامداری قرار بود یک جوان تحصیلکرده بشود. مادرش از بچگی کسوت آقای دکتر و آقای مهندس به قامت پسرش میدید.
پسر هم تمام همتش را به کار بست تا آرزوی دیرینه پدر و مادرش را جامه عمل بپوشاند. تمام تلاشش را گذاشت پشت درس خواندن که با شرایط بد اقتصادی خانواده هم که شده، بتواند درس دبیرستانش را تمام کند و بعدتر در کنکور با هزار زحمت و سختی در روستایشان درس خواند تا بتواند دانشگاه قبول شود. پدر و مادر هم در تمام این سالهای تحصیل برخلاف عرف پدر و مادرهای روستا که جوانهایشان را از یک سنی به بعد میفرستند به دنبال کار یا در دامداری و کشاورزی خودشان به کار میگرفتنند، او را تشویق کردند که به درسش ادامه دهد و دانشگاه برود.
پسر بالاخره دانشگاه قبول شد. رشته مهندسی کامپیوتر. روزی که خبر قبولی در دانشگاه را آورد انگار قند توی دل پدر و مادر پیرش آب میکردند.
پسر با این که شرایط بد اقتصادی خانواده را میدید و هر روز شاهد بود پدر پیرش به چه زحمتی برای نان در آوردن تلاش میکند اما بین دوراهی مانده بود؛ دو راهی کمک کردن به نان شب خانواده یا ادامهدادن درس. اما پدر و مادر سالخورده همچنان تنها آرزویشان مدرک گرفتن پسرشان بود.
پس پسر تصمیم گرفت هر طور شده درسش را تمام کند و مدرک بگیرد که هم آرزوی پدر و مادر محقق شود و هم بعد از مهندس کامپیوتر شدن بتواند جایی کار پیدا کند و با درآمد خوبش برای پدر و مادر زندگی خوبی به هم بزند.
بالاخره پسر مدرک مهندسیاش را گرفت و با هزار امید و آرزو افتاد کف جامعه به پیدا کردن شغل.
از در این اداره به اتاق فلان مدیر و از میز فلان مسؤول دفتر به پشت باجه فلان بانک برای وام اشتغالزایی و... اما همه اینها بینتیجه بود. جایی به یک لیسانس کامپیوتر کار نمیدادند.
پسر ماندهبود و پدر و مادر سالخوردهای که سنشان داشت به مرز 70 میرسید و دیگر از کار افتاده بودند. پسر ماندهبود و بغضی که روز به روز بیشتر گلویش را میفشرد. پسر ماندهبود و هزار و یک آرزوی بر باد رفته و پدر و مادر ماندهبودند و تنها آرزویشان که برآورده شدهبود و پسرشان مهندس شده بود؛ اما یک مهندس بیکار.
حالا این جوان 25 ساله قصد دارد دست به اشتغالزایی بزند و کارآفرینی کند. میخواهد یک دامپروری کوچک خانگی راه بیندازد که از طریق آن بتواند دستکم نان شب خانوادهاش را تامین کند.
پیگیری
هفته گذشته در شماره قبلی صفحه همسایه به مشکل تحصیل کودکان کار پرداختیم.سه کودک به اسمهای امید و اویس و بنیامین را معرفی کردیم که هر سه در خانوادههای بیبضاعت زندگی میکردند و هر سه مجبور بودند به علت فقر مالی در خیابان دستفروشی کنند و هر سه با 8 تا 9 سال سن، امسال از تحصیل بازمانده بودند. نیاز هیچ کدام از این سه مورد به طور کامل رفع نشد. اما مجموعا حدود 5 میلیون و 700 هزار تومان کمک برای این سه کودک جمع آوری شد. که همچنان پرونده نیازشان در سایت سایه باز است.
ممنون از لطف و مهربانی شما خوانندگان و همسایههای عزیز.