3 تصویر از جنگ و كودكی
حامد عسکری شاعر و نویسنده
داییعلی یك عكس با محسن رضایی داشت. توی یك اتاق ایستاده بودند. مثل همه عكسهای آدمهای گمنام با آدممعروفها. آقامحسن خیلی دل به عكاس نداده بود و دو دستش را یله كرده بود روی میز اداری و داشت كالك نقشهای را مطالعه میكرد و داییعلی ایستاده بود كنارش. داییعلی به دوربین زل زده و عكس متولد شده بود. بعد عكس را گذاشته توی پاكتی و فرستاده بود به آدرس خانه مادربزرگم. از همان پاكتها كه رویش نوشته بود جنگ جنگ تا پیروزی. اما این چیزی نیست كه من بخواهم توی این عكس به آن گیر بدهم. یك جیب دراز روی بازوی لباسهای سپاه بود كه فقط به اندازه یك خودكار جا داشت و من تا مدتها به مادرم میگفتم پیراهنی بخر كه اینجایش (اشاره به بازویم) جیب داشته باشد. محمدرضا همكلاسی من بود. چند روز نیامد مدرسه. همه گفتیم خوشبهحالش مدرسه نمیآید. چند روز بعد آمد. با چشمهایی دلمرده و بیفروغ و سر پایین به همراه مدیر مدرسه. آمد توی كلاس. مدیرمان یك كمی مقدمه گفت كه هیچش یادم نیست. ولی یادم است كه گفت: بابای محمدرضا اسیر شده و از امروز او مرد خانه است. هوای رفیقتان را داشته باشید. محمدرضا هیچوقت از ترحم خوشش نمیآمد ولی ما دل داشتیم. بقیه را نمیدانم. ولی من خودم یكبار كه توی دروازه ایستاده بود و میخواست پنالتی من را بگیرد عمدا پنالتی را جوری زدم كه بگیرد و كیف كند و چند ثانیه چشمهایش برق بزند. از همتیمیهایم فحش خوردم اما ارزشش را داشت. توی مملكت خبر پیچید اسیرهایمان را عراق آزاد میكند. بم ما هم چندتایی اسیر توی زندانهای بعث داشت. روال این بود، یك وانت توی شهر میچرخید كه فردا مثلا ساعت فلان آزاده سرافراز به خانهاش در محله فلان مراجعت میكند و ما پنج دوچرخهسوار، رها در تابستان میرفتیم و خانه را پیدا میكردیم. روال این بود كه كوچه را چراغان میكردند و اهل محل به یمن حضور آزاده گاو و گوسفند میكشتند و ناهار میدادند. برای یك دوچرخهسوار گشنه و نفسبریده چه چیزی گواراتر از ناهاری اصیل به یمن حضور آزادهای قهرمان. آن روز زود رفتیم و توی خانه آزاده توانستیم جا پیدا كنیم. نشستیم. آزاده آمد. از اسارتش گفت و بعد هم از مردم تشكر كرد. ناهار خوردیم و رفتیم. اول مهر همان سال همان آزاده قهرمان معاون مدرسه و معلم پرورشیمان شد.
تیتر خبرها