پشت وانت

پشت وانت

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار

    ساعت 9 شب بود و تاریکی کامل افتاده بود روی خیابان. خسته بودم. اصلا برای همین هم از جاده پشتی رفتم. جاده پشتی دورتر است اما خلوت و خارج از شهر و وسط باغ‌ها و زمین‌های کشاورزی. از جاده پشتی رفتم که سری به وانت آقا‌منصور بزنم. اولش برایم سوال بود که آقا‌منصور چرا خارج از شهر بساط می‌کند اما چند وقت که رفتم و آمدم فهمیدم پاخورش را پیدا کرده است. منصور یک پیکان وانت قدیمی دارد که پشتش را سایبان برزنتی زده و دستگاه قهوه‌ساز گذاشته و قهوه می‌فروشد. پشت همان وانت هم یک قالیچه پهن می‌کند و خودش می‌نشیند. همیشه هم گوشی موبایلش را وصل می‌کند به یک بلندگو پشت وانت و برای مشتری‌ها موسیقی پخش می‌کند. جلوی وانتش همیشه دو سه تا چهارپایه پلاستیکی است که راننده‌های گذری روی آنها می‌نشینند و اسپرسو می‌نوشند.
آن شب هیچ‌کس روی چهارپایه‌ها نبود. همیشه وقتی ماشینم را پشت وانت پارک می‌کردم تا پیاده شوم، قهوه‌ام آماده بود. منصور مشتری‌های ثابتش را از دور می‌شناسد. اما آن شب از ماشین که پیاده شدم منصور روی قالیچه قرمز کف وانتش نشسته بود و حواسش به من نبود. نزدیک‌تر که شدم دیدم تکیه داده و سرش را چسبانده به دیواره پشت وانت و چشمانش را بسته. از بلندگوی متصل به گوشی موبایلش هم صدای مردی پخش می‌شود که انگار دارد نوعی سخنرانی انگیزشی ارائه می‌دهد._ «تا کی می‌خوای بچسبی به زمین؟ بلند شو! زمین خوردن مال مرده! بلند شدن هم مال مرده! بلند شو و به همه نشون بده که از نو شروع کردن رو بلدی!...»_ «آقا منصور!»فورا چشمانش را باز کرد و با اضطراب صدای موبایلش را قطع کرد. چشم‌هایش را مالید. بلند شد و یک لبخند ساختگی انداخت روی چهره‌اش. سلامی پراند و ایستاد به درست کردن قهوه.چند روز بعد دوباره جلوی وانتش ایستادم کنار بقیه مشتریان و منتظر بودم قهوه‌ام آماده شود که مشتری کنار دستی سرصحبت را باز کرد: «داداش شما مال کدوم کمپی؟»_ «کمپ؟!»_«آره دیگه! آقا منصور از بچه‌های قدیمی کمپ ترک‌اعتیاده، بچه‌های کمپ ترک‌اعتیاد هم همیشه میان اینجا و قهوه می‌خورن و راجع به ادامه مسیر پاکی‌شون حرف می‌زنن.»