حماسه صف

حماسه صف

حامد عسکری



یک: زن‌عمو رفته بود قشم. آن موقع‌ها با هر شناسنامه‌ای، یک برگ سبز می‌دادند که تا مبلغ مشخصی می‌شد جنس آورد. ز ن‌عمو رفته بود یک تلویزیون سونی 14 اینج اصل ژاپنی خریده بود که در شهر خوب می‌خریدند. شاید دوبرابر. خریده بود که بیاید سودی
کند. طفلک خریده و بعد دیده بود سنگین بوده، جان و رمقش را ندارد بیاورد تا بم. امانت گذاشته بود که شوهرم می‌آید می‌برد. سه روز بعدش عمو رفت بندر که برود قشم، تلویزیون را بیاورد. توی بندر مرد رندی در اتوبوس بم- بندر همکلامش شده و او هم گفته بود دارم می‌روم قشم و حواله‌ات را بده من می‌روم تلویزیونت را می‌آورم فلان کافه ساحلی توی بندر بغل اسکله تحویلت می‌دهم.
حدود 20 سال از آن قصه گذشته و تلویزیون هیچ‌گاه به دست عمو و زن‌عمو نرسید.
دو: حوالی 18 سالگی‌ام توی سلمانی نشسته بودم. من بودم و مرد سلمانی. می‌خواستم سه تار بخرم. پول نیاز داشتم و پدرم موافقت نمی‌کرد. نمی‌دانم این را مرد سلمانی از کجا فهمید؛ شاید این‌قدر دست به کله مردم کشیده بود که دست‌هایش شده بودند محرم و فکرهایشان را می‌خواند. همین‌طور که پشت گردنم را خط می‌انداخت، بی هوا و بی مقدمه گفت: وام نمی خوای؟ و انگار یک
پنجره امید توی قلب من باز شده بود. گفتم چرا. گفت یک آشنایی توی بانک دارم. 100 هزارتومن می‌گیرد و یک میلیون تومان وام می‌دهد. خواستی 100 تومن بیار بده من برسونم بهش با مدارک و وامت را یک هفته‌ای بگیر. رفتم خانه با پدرم صحبت کردم. گفت کلاهبرداری است. گفتم نیست. گفت هست. ولی آخر شب صدتومن گذاشته بود جلوی کتابخانه‌ام و روی کاغذی نوشته بود، صدتومن دادم که نگی خسیسه. این صدتومن پول یک تجربه‌ایه که من دارم پولشو می‌دم. صدتومن را دادم. یک هفته نه. یک ماه، دوماه، سه‌ماه
گذشت. از وام خبری نشد. سلمانی گفت، کارمند بانک منتقل شده شهر دیگری و من دسترسی بهش ندارم. گفتم صدتومنم را بده گفت: من دادم به او و به من ربطی ندارد.
سه: دوست همکلاسی‌ای داشتم که فقط چندباری هم مسیر بودیم و رفت و آمد چندانی بین‌مان نبود. نمی‌دانم آن روز شماره‌ام را از کجا پیدا کرده بود که زنگ زد. حال و احوال، که می‌خواهم ببینمت. گفتم خیر باشد و گفت حضوری بگویم بهتر است. با 206 که بوی نویی می‌داد، آمد دنبالم. در پارکی نشستیم. چایی خرید و از قدرت شیر و عقاب حرف زد و اینکه باید یه روزی به خودت بیایی و بری دنبال رویاهات. بعد کلی لاطائات دیگر فهمیدم صحبت نتورک مارکتینگ و گلدکوئست بازی است. آن روزها آه در بساط نداشتم وگرنه ممکن بود بازی بخورم و برم بشوم یکی از هزاران مالباخته این جور بازی‌ها.
چهار: چندسال پیش هفته‌نامه‌ای معروف گزارش تهیه کرده بود از لذت در صف ایستادن ما ایرانی‌ها. چندنفر جلوی یک پنجره فلزی بسته توی یک دیوار توی صف ایستاده بودند. عابران که رد می‌شدند می‌پرسیدند صف چی است و جواب می‌شنیدند: صف توزیع رایگان واشر کپسول گاز. نفری یک عدد و صف در چند دقیقه شده بود، 200 متر. یعنی یک نفر با خودش نگفته مگر این روزها کسی کپسول گاز توی تهران استفاده میکند که حالا بیاید یک دانه‌اش را رایگان بگیرد. مگر یک دانه رایگانش چند است که می‌صرفد توی صف ایستاد؟ آخرین بار که شنیده‌اند یکی واشر کپسول گاز لازم داشته و پیدا نکرده کی بوده؟ و هزارتا سوال دیگر...
پنج: بغل روزنامه ما یک صرافی است. مثل همه صرافی‌ها شیشه های سکوریتی بلندی دارد و تابلویی دیجیتال که قیمت ارزهای جهان را رویش ثبت کرده‌اند. صرافی شلوغی است و برای منی که هر روز از جلویش رد می‌شوم، هر کدام از این آدم‌ها نماد یک عمو، یک دوست و یک مرد سلمانی هستند. آدم‌هایی که واقعا نیاز به ارز دارند و سفر می‌خواهند بروند یا اینکه تاجرند را عرض نمیکنم. منظورم آدم‌هایی هستند که اندک سرمایه‌ای دارند و از آن اندک‌تر عقل و درک اقتصادی و معیشت. آدم‌هایی که هرچیزی بالا بکشد یا بالا برود توی صفند. گاهی برای خرید و گاهی برای فروش و معمولا همیشه با ضرر. اینک‌ه توی کروناسال هم هستیم که جای خود. البته صددرصد هم نمی‌توان مقصرشان دانست. آدم در حال غرق شدن به هر تخته پاره‌ای چنگ می‌زند برای غرق نشدن. التهاب اقتصاد لحظه‌ای ما، خروجی‌ای بهتر و بیشتر از این نمی‌تواند داشته‌باشد. تا حدودی حق دارند. اما...
شش: رفیق، همسایه، هموطن، برادر و خواهر من! نصف تجارت ریسک است. قصه قصه همان جگر شیر نداری سفر عشق مرو است. فوتبال با آفسایدش قشنگ است. توی هر چیزی که ورود میک‌نی صاحب اختیاری. اختیار جیبت را داری. اینک‌ه تقی به توقی می خورد، صف میک‌شی برای خرید یا صف میک‌شی برای فروش نمی دانی چه تصویر زشتی از خودت توی ذهن عابران حک میکنی. اگر جزو یکی از این آدم هایی هستی که با سرمایه ات همین کار را کردی و تا چیزی شد دویدی برای خرید یا فروش به رفتارهایت فکر کن. به اینک‌ه چندتا از خریدها یا فروش هایت از سر تحلیل و تصمیم بوده یا از سر ترس. از قدیم گفته اند: قمار بازی که نگوید... بگذریم.