مرا که دید بغضش شکست
گره و كانون اصلی دراماتیك داستان مهدی در دوران اسارات، برخوردی است كه او با خبرنگار خانمی داشته كه بهعنوان مترجم، گروه خبرنگاران را همراهی میكرده است. از مهدی میپرسیم بعد از این سالها آیا از آن خانم اطلاعی دارد یا نه. جواب مهدی بار دراماتیك ماجرا را بیشتر میكند: اسالها دنبال این بود كه به ایران بیاید. ده
پانزده سال قبل عدهای از دوستان دنبال این بودند كه ایشان را پیدا كنند. آنقدر رفتند و آمدند تا پیدایشان كنند.ب
ادامه صحبت مهدی، هم جالب است و هم تاملبرانگیز: اجالب است كه بارها خواسته بود به ایران بیاید ولی سفارت ایران در هند به او رویداد نداده بود.ب طبق چیزی كه مهدی میگوید او موفق شده سال قبل به ایران بیاید: ابه هر حال مشكلات حل شد و سال قبل موفق شد به ایران بیاید. همایشی هم در اردوگاه شهید باهنر ترتیب دادیم و من هم به ملاقاتش رفتم.ب برای اینكه وجه سینمایی ماجرا را بیشتر بفهمیم از اسیر 14 ساله سی و چند سال قبل خواستیم لحظه ملاقات همدیگر را بعد از این همه مدت توصیف كند. خیلی هیجانانگیز است.
خبرنگاری كه سالها قبل با نوجوان 14 ساله اسیر ایرانی دیدار داشته حالا بعد از 35 سال دوباره او را میبیند ولی با این تفاوت كه این بار در خاك كشور نوجوانی كه سالها قبل اسیر بود و دیگر نه خبری از حزب بعث است و نه صدام: اهمان لحظه اول تا مرا دید، شناخت. نسبت به من حس و حال عجیبی هم داشت. تا مرا دید، بغضش تركید و زد زیر گریه.ب