نوشتن  مثل کندن چاه با سوزنه!

گفت‌وگو با صادق کرمیار، نویسنده و سینماگر

نوشتن مثل کندن چاه با سوزنه!

بای‌بسم‌ا... قلمروی پربرکت روزنامه‌نگاری بود که شکفتن‌گاه صادق کرمیار شد. تا اینجا سخن‌مان اظهرمن‌الشمس است! اما آنچه او و قلمش را به فریاد آورد و صدایش بُلندابُلند در گستره رمان/داستان پیچید، تجربه جبهه بود که فریادش را از زمینه خاکستر به رسایی برداشت و گسترش داد و تا آنجا رسید که رسید(اندکی جست‌وجوی اینترنتی به‌روشنی قدم و قلم این نویسنده و سینماگر را می‌نمایانَد) مثلا نامیرا با آن شمیم حسینی‌(ع) و استقبال چشمگیر مخاطبان... قله بلندی را که اوست به روشنی می‌نمایانَد و... آن‌هم در زمینه خاکستر! یعنی بی‌کوشش شخصی، راه نمی‌توانی به‌جایی بُرد زیرا زمینه و فضا هرگزا انگیزه و موقعیتی و امکاناتی که نمی‌دهد هیچ! شاید از قلع و قمع کردنت اگر بشود، دریغ نکند... خود ایشان در نویسه‌ای که درباره دوست سفرکرده‌اش ابوالفضل زرویی‌نصرآباد برای این کمینه فرسته‌کرد، نگاشته: «رفتن زرویی نه‌تنها در طنز بلکه در ادبیات کشور واقعا خلأیی ایجاد کرد که به این زودی جبران نخواهد شد. هیچ مدیر فرهنگی از نبودِ شخصیتی چون زرویی احساس خلأیی نمی‌کند که نشان از ناراحتی باشد. به همین دلیل هیچ‌کدامشان در زمان حیات گرهی از کار او نگشود و کار به جایی رسید که ابوالفضل آرزوی مرگ می‌کرد؛ آرزویی که اکنون نیز بسیاری از نویسندگان ما دارند.»

 لذتبخش‌ترین کاری که نوشتین؟
دشت‌های سوزان.    
 سخت‌ترین کاری که نوشتین؟
نامیرا.
 عنوان نامیرا به یادم آورد «درد» رو اون درد جاودانگی که میگل دو اونامونو میگه منظوره همون درد مشترک؟
بله اون رو حسش می‌کنم، هم توی وجود خودم هم توی وقایع تاریخی به‌خصوص اون دسته از وقایع تاریخی که روی نسل‌های بعدی تاثیر آشکارا داره.
 البته این حس به‌گونه‌ای شهودیه دیگه؟
نه که فقط حس کنم می‌بینم‌شون. باهاشونم، واسه همینه که مثلا واقعه عاشورا رو اونجوری که می‌بینم اگه بخوام گزارش کنم شاید خیلی‌ها نپذیرن یا بپذیرن. چون واقعه فیزیکی عاشورایی که شاهدم با اون روایت رسمی در سده اخیر تفاوت‌های بنیادی داره.
 پس نامیرا کانون بحث‌های ادامه دار میتونه باشه؟
نه با اون تفاوت بینش درباره واقعه فیزیکی کربلا، بهتره نامیرا در حد همون نامیرا باقی بمونه.
در فرآیند نویسندگی، هنگام قدم‌زدن در خودتون فرومی‌روید یا از خودتون فراتر می‌روید؟
من کلا روی زمین نیستم همش روی هوام دیگه.
 در عالم نویسندگی این‌طوره یا؟
چه توی زندگی عادی چه توی عالم نویسندگی.
 در روند ‌این فراتررفتن اگه ناگهان سر از فضا زمان دیگه‌ای دربیارین، کاش کدوم دوره و کجا باشه؟
من تنها دوره‌ای رو که دوست ندارم، دوره حاله.
 پس ساعت‌تون معمولا به کدوم دوره زمانی کوک بوده؟
همیشه یا توی گذشته زندگی کردم یا توی آینده.
 در جهان واقعی واقعا سرتون کلاه گذاشتن یا رنگ‌تون کردن؟
این که کار همیشگیه. مرتب سرم کلاه می‌ذارن. این یه چیز عادیه یه چیز غیرعادی بگو.
 میگن سد نویسندگی؛ گاهی مغز هنگ می‌کنه و نمیشه نوشت با وجود سرشار اون همه کلمه بودن.
من فکر می‌کنم همیشه هنگیم. بعضی وقت‌ها باز میشه و آدم یه چیزی می‌نویسه حالا شاید من اینجوریم که از نوشتن فرار می‌کنم.
 چه جالب کسانی که هرروز مرتب می‌نویسن هنوز حرفه‌ای نشدن. آخ از اون وقت‌ها که میاد و یقه رو می‌گیره.
الان دیگه همش فرار می‌کنم بعضی وقت‌ها که میاد و یقه‌ام‌رو می‌گیره ول نمی‌کنه کلمه می‌باره. اون موقع دیگه نوشتن برام خیلی لذتبخش میشه.
 رگه‌های نویسندگی تا جایی که میدونم از بچگی توی وجودتون پررنگ بوده ازون متن‌های سوزناک نوجوونی چه خبر؟
وقتی بچه‌ها می‌خواستن نامه فدایت‌ شوم بنویسن (دوران مدارس مختلط پیش از انقلاب) به من ساندویچ می‌دادن تا براشون بنویسم چقدر ازین ساندویچ‌های مجانی خوردم.
 سرگرمی اصلی در دوران مدرسه؟
کتاب خوندن. پاتوقم یه کتابفروشی بود نزدیک مدرسه البته سینما کارون، خرم... و کانون پرورش فکری در چهارراه لشکر.
 در نویسندگی با کتاب کیا شروع‌‌تون بود؟
صادق هدایت 13و14سالگی بیشتر سر کلاس ریاضی و بینوایان و کنت مونت کریستو و... .
 «نه»گفتن‌تون به همه چیز و نپذیرفتن اکنون یعنی خلاقین یا چی؟
احساس می‌کنم هیچ چیزی سر جای خودش نیست. یه جای کار میلنگه برای همین دقیقا قابل تحمل نیست.
 پس اگه بیاین روی زمین معاصر؟
اگه بیام روی زمین ممکنه که نتونم ادامه بدهم چون همه چیز آشفته ست جهان به هم ریخته است.
 پس اگه با واقعیت روبه‌رو بشین؟
من هیچ‌وقت با واقعیت زندگی نکردم فقط خودم رو باهاش تطبیق دادم.
 پس لذت زندگی درین میان به چی بوده؟
این که خیلی شخصیه!
 نه استاد! منظورم در فضای حرفه‌ای نویسندگیه!
بیشترین لذت زندگی در همون نویسندگی بوده.
 جذبه کارگردانی چی؟
کارگردانی بعدا به وجود من اضافه شد منتها همیشه نویسندگی می‌چربیده و غلبه می‌کرده.
 راستش همینه که جهان امروز همانا جهان متنه، تمدن برپایه متن برآمده و بناشده!
بله! همه چیز روایته.
 اگه مثلا مدادجادویی یا حتی فره ایزدی یاری‌تون بکنه و به همه چی مسلط بشین و بتونین دگرگون بکنین؟
نمیشه چون روایت کلان هیچ‌گاه توی کارهای من نبوده یا تلاش کردم و قصد داشتم که نباشه.
 مثل «دریدا و...» که میگن دوره کلان ــ روایت‌ها گذشته و...؟
نه! یه بخشش ناخودآگاه بود و پیامد شیوه خودم که خرده ــ‌ روایت‌ها رو توی کارهام می‌آوردم بعدها بود که با دریدا آشنا شدم و نظریاتش و بحث‌های پست ــ مدرن و... .
 در کتاب‌هاتون مثل نامیرا که مذهبیه و انتظار میره کلان ــ‌ روایت داشته باشه چنین نیست؟
کلان ــ روایت نداره و هرکس در جایگاه خودش واقعه رو روایت می‌کنه.
 شاید دلیل اقبال مخاطب به کتاب همین باشه.
صحیح! من نویسنده هیچ‌وقت اون [دانای کل یا] خدای متن نبودم.
 جالبه استاد! این حس چه زیاد سراغ نویسنده میاد این‌که در جهان متن، همه کاره هستن!
دیگه [دوره اینها] گذشته وقتی گوشی رو روشن می‌کنی و توی هرکدوم از فضاهای مجازی میری، می‌بینی جهانی هست که قابل تعریف نیست و نمی‌تونی باهاش زندگی رو تفسیرکنی پس دیگه مخاطب نمی‌تونه با روایت‌های کلان کنار بیاد.
 اگه موقع نوشتن یه شخصیتی به‌شدت با شما در تضاد باشه و ناگهان هنگ کنین؟
تقریبا همه‌شون همین هستن برعکس اون چیزی که برخی تصور می‌کنن شخصیت‌های داستانی با نویسنده متضاد هستن و نویسنده با همین تضادهاست که همیشه درگیره تا جایی که یادش میره خودش کی هست.
 در هجوم این تضادها و تضارب‌ها سایبان آرامش شما کجاست؟
آرامش وقتیه که نقطه «تَمت» (تمام شد) رو می‌ذارم پایان کتاب.
 مثلا وقتی که در پایان کتاب نامیرا داشتین نقطه آخر رو می‌ذاشتین؟
وقتی نامیرا رو تموم کردم شب با آرامشی خوابیدم که مدت‌ها نخوابیده بودم.
 شک ندارم استاد فرداش خالی‌خالی بودین و حیرون.
بیدار که شدم نوعی افسردگی شدید اومد و حس کردم که جهان داره به پایان می‌رسه.
 چون که بخشی از شمای نویسنده به پایان رسیده بود و ازتون جدا شده بود؟
آره دیگه. انگار در اون لحظه دیدم جهان دیگه لطفی نداره تا براش وقت بذارم.
 و انگیزه بعدی و کتاب بعدی‌تون چه‌جور آغاز شد؟
انسان فراموشکاره دیگه. مطالعه هم هست و البته اینها روساخت قضیه است و زیرساختش همون اتفاقیه که درون نویسنده می‌افته.
 مثل رمان حریم که روشنه یکی ازون اتفاق‌ها بوده و شما رو پروپیمون کرد پس ازون خالی شدن؟
در حریم همون اتفاق افتاد. امام رضا(ع)... یا هرکدوم از اولیای خدا که سعی داشتم به نوعی در فرآیند نوشتن بشناسم‌شون.
 چون بیشتر به‌دنبال کشف‌شون بودین‌؟
آره دقیقش همینه نه این‌که بخوام درباره‌شون چیزی با محوریت‌شون بنویسم.
 دشواره درباره اولیای خدا نوشتن!؟
درباره‌شون نمی‌تونیم بنویسیم مگر این‌که به سطحی از وجود برسیم که بتونیم جایگاه‌شون‌رو به‌جا بیاریم و بشناسیم.
 اگه چنین اتفاقی نیفته؟
پس تنها انگیزه‌ای که می‌مونه همون کشف اینهاست که من نویسنده با نوشتن به‌دنبالش بودم.
 خانه نویسندگی شما به چی با چی آباده و روشنه؟
هرچند که سوسول بازی می‌شه ؛ همسرم خیلی نقش داشته. باعث می‌شه بنویسم.
 خب برگردیم به فراز قبلی اگه به شما مارک بزنن که نویسنده مذهبی هستین و براتون آرمان هم تعریف کنن( این رو از استاد سیدمهدی شجاعی هم پرسیدم)؟
چندان برام مهم نیست چی به من میگن و چه مارکی بهم می‌زنن چه پلاکاردی بالای سرم می‌آویزن اگه بخوام این‌جوری فکربکنم که دیگه نمی‌‌تونم کاری بکنم، من نویسنده فقط کار خودم رو می‌‌‌کنم.
 خدابیامرز حسین منزوی زیاد این نکته اخیر رو گوشزد می‌کرد! حالا! درباره اون چیزهایی که آدم رو وامی‌داره به فکرکردن و کار؟
باید تاثیرگذار باشن به‌خصوص روی منِ نویسنده تاثیر بذارن. وقتی چیزی روی نویسنده تاثیربذاره، می‌تونه درباره‌اش فکر و داوری بکنه، بنویسه درباره اش، مطالعه و کار کنه.
 در این سن و سال از موثرها بگین.
طبیعیه روی من چیزهایی که تاثیر می‌ذاره خیلی متفاوته با اونچه 30-20 سالگی تاثیر می‌ذاشت.
 و نتیجه چنین مهمی؟
دیگه از این به بعد درست به همین دلیله که سخت می‌شه نوشت؛ چون تاثیراتی که هستی روی من می‌ذاره با موثرهای گذشته متفاوته.
 نوشتن براساس این تاثیرات، روندی غیرقابل پیش بینیه. درسته؟
برای همین هم هست که الان چندتا کار نصفه نیمه نوشتم و و گذاشتم کنار.
 از اون کارهایی که جدی هستن نه تمرینی یا کشف و شهود اما ناگزیری و باید مدتی ازشون کناره گرفت؟
 بله اینها کارهایی هستن که دوست‌شون دارم و احساس می‌کنم متفاوت می‌شن نسبت به دیگر کارهام اما فعلا به راحتی کنار گذاشتم‌شون.
 شما راحت می‌‌نویسین یا به‌دشواری با خط خوردگی؟ نویسندگی ریاضته بیشتر یا لذت؟
نه موقعی که می‌‌نویسم یکدست می‌‌نویسم و می‌رم جلو بعدا که می‌‌خوام ادامه بدم نوشته‌های روز قبل رو ویرایش می‌‌کنم.
 و چقدر این بازخوانی‌ها لذت‌بخشه حتی از خود نوشتن اولیه.
آره لذت‌بخشه و حتی گاهی نوشته‌های روز قبل رو پاک می‌کنم و می‌ذارم کنار و دوباره شروع می‌کنم و گاهی اصلا دست نمی‌زنم و همون‌جوری ادامه می‌دم.
 شده یه کتاب رو از همون نخست یکسره بنویسین و بی‌لکنت تموم کنین؟
بله شده. «غنیمت» رو یکسره نوشتم و تموم کردم.
 اگه سختگیری می‌کردین و فراز به فرازش رو برمی‌‌گشتین وارسی می‌کردین؟
اگه بهش برمی‌گشتم می‌دونستم که فرم به هم می‌ریزه و همه چی باید از اول شروع بشه. واسه همین برنمی‌گشتم و همونجوری ادامه می‌دادم.
 شما به عنوان طنین کلمه در هستی، کدوم آثارتون بازتاب روشن خود شماست؟
همونی که هنوز ننوشتم نصفه کاره مونده روی زمین. شاید مجال پیدابکنم بنویسم.
 تا کجا از خودتون فراتر رفتین و به قلمرویی رسیدین که کلمات هم جوابگوی رخدادهای درونی و کشف‌هاتون و...نبودن؟
گاهی در عالم نویسندگی آرزو می‌کنم کاش نقاش بودم و کلماتی رو که می‌نویسم و مفهوم‌شون رو نقاشی می‌کردم.
 جالبه. چرا؟
چون بار روایت رو نمی‌‌تونن به دوش بکشن یا باید سطح کلام و مفهوم رو نازل بکنم یا... بعضی وقت‌ها به نقاش‌ها غبطه می‌‌خورم.
 پس کلمه‌های شما رو فقط مشتی الفبا نمی‌‌نویسن.
کلمه در هر زبان با هر اسمی، چیزی فراتر و بیش از اینهاست.
 در ساحت زبان‌ورزی و نوشتن آیا داستان‌هاتون شما رو نوشتن یا شما اونا رو نوشتین؟
رمان‌ها رو که خود من نوشتم اما نه من الان بلکه اون من که در اون ساحت و موقعیت بود؛ چون من هم مثل بقیه چیزها تغییر می‌کنم.
 و نسبت شما با متن و زبان؟
خیلی نمی‌تونم این حرف‌های سانتی‌مانتال رو بپذیرم که آیا مرا رمان نوشته یا من او را توی کتم نمیره چون خود منم که کلمات رو انتخاب می‌کنم.
 هنگام نوشتن توی فضاهایی که بودین چگونه بود، کجاها بود؟
اینها یک مقوله دیگری است.
 پس اگه بخوایم در راستای همون فضای فلان داستان قلم بزنین و بنویسین؟
دیگه معلوم نیست بتونم همون کار رو انجام بدم. هر رمان (داستان) فقط یک‌بار نوشته میشه.
 شده هنگام بازخوانی پس از نشر با شگفتی به خودتون بگین چنین فرازهایی رو من نوشتم‍ا؟
 هیچ‌وقت کارهایی رو که نوشتم بعدا نخوندم.
 لابد به‌خاطر کنش خودانتقادی‌تون که میزنه بالا و ...؟
آخه چون بعدا که می‌خونم به‌خصوص کارهای چاپ‌شده رو حسابی از دست خودم حرص می‌خورم میگم چیه اینهایی که نوشتم. بشینم از سر بنویسم.
 واسه همین پس از کتاب اول‌تون حدود دو دهه دوران تامل و خویش‌کاری و و پژوهش داشتین و چیزی چاپ نکردین؟
برای این‌که دلم می‌خواست وقتی چیزی چاپ میشه بعدا از نشرش پشیمون نشم.
 درباره نشست و برخاست با دیگران و تاثیرشون بر کار و زندگی چی میگین؟
الان مدت‌هاست در تنهایی زندگی می‌کنم. نمی‌تونم با کس دیگری معاشرت کنم.
 تنهایی و خلوت که لازمه نوشتن و نویسندگیه اگرنه متن شکل نمی‌گیره!
البته الان هم معاشرت رو گذاشتم کنار و خودم هم نشستم کنار تا ببینم جهان باهامون چه میکنه.
 چیزی یا چیزهایی که این خلوت رو سبزتر و آباد‌تر میکنه؟
کتاب‌های خوب! کتاب‌های خوب می‌خونم، کتاب‌های آدم‌هایی که دوست‌شون دارم حتی بارها خوندم.
 پس «جان ــ سخت» بودن از لوازم نویسندگیه؟
نویسنده که باید پیکر و جانش هردو قوی باشه و نیرومند، اگرنه زود از پا درمیاد.
 درباره اونا که از قبل و آگاهانه دارن می‌نویسن فقط یک رمان البته تا هم شاهکارشون باشه هم ... و البته میدونیم که نمیشه؟
من چنین نویسنده‌هایی می‌شناسم.
 نوشتن برای شما مثل چیه؟
برای من مثل چاه‌کندن با سوزن می‌مونه، خیلی سخته. کار سختیه.
 درباره اونا مخصوصا مسؤولان که چه نسخه‌ها نمی‌پیچن و چه انتظارهای خلق‌الساعه که ندارن؟
برای همینه که اصلا انتظارنداریم ماجرا رو درک کنن. فکر می‌کنن که میایم نویسنده پرورش میدیم، نویسنده درست می‌کنیم و یاد پرورش مرغ و خروس می‌اندازن‌مون... .
 البته درک فضای حرفه‌ای سخته استاد!
به همین خاطر انتظار نداریم و بهشون حق میدیم اگه درک نمی‌کنن. چون درک این فضا واقعا سخته. می‌شینیم کار خودمون رو می‌کنیم و به کار کسی هم کار نداریم.
 حالا اگه برگردم به آغاز گفت‌وگومون و بپرسم: یکی بود یکی نبود...؟
یکی بود یکی نبود غیر از شهرزاد قصه‌گو هیشکی نبود.