2 بار ضربه به سینه، 2 انگشت وسط و انگشتری خم
دوستت دارمهایی که شنیده نمیشوند
دستش را بلند کرد و با صدایی که شبیه جیغزدن با صدای گرفته بود، اجازه صحبت خواست. لاله فهمیده بود آن صدا از کدام طرف میآید اما بیآنکه سرش را به سمت صدا بچرخاند به اشارات دست یک نفر دیگر گوش میداد اما دلش پیش محسن بود.
محسن دو سه بار دستش را پایین آورد و به هوا کوبید، جوری که صدای کشآمدن آستین پیراهنش بلند شده بود.
لاله اما هنوز مقاومت میکرد که حرف یکی دیگر را قطع نکند. محسن بلند شد و برخلاف تمام قواعد کلاسهای شبیه به این صندلیاش را بلند کرد و به زمین کوبید تا توجه تنها کسی را که در کلاس میشنود به خودش جلب کند، لاله یکلحظه سرش را توی شانههایش پایین کشید و چشمهایش را به هم فشار داد و مثل برقگرفتهها برگشت و به او نگاه کرد.
از روی خط نگاه لاله کمکم همه برگشتند و محسن را در سکوتی مرگبار دیدند؛ سکوتی که فقط لاله آن را میفهمید، بقیه که همیشه توی آن زندگی میکردند و ماهی هیچوقت توی دریا آب را نمیبیند.
لاله اخم کرد و چشم درآورد و دست راستش را به شکل کاسهای باز کرد و دو سه بار روی محور عمودی چرخاند و همانطور که با اشاره حرف میزد، دهانش را مثل بازیگرهای تئاتر باز کرد و با بزرگنمایی تو ذوق زنندهای گفت: «چته؟»
محسن که دید همه نگاهش میکنند، دور و اطراف را برانداز کرد و مثل تمام 24سال گذشته ساکت ماند. سرش گیج میرفت، روی پوست گندمیاش بهوضوح شبنم عرق نشسته بود و صدای قلبش تا 10کلاس آنسوتر میرسید. خواست بنشیند اما انگار که یکچیزی توی سینهاش اینقدر بادکرده باشد که نتواند نگهش دارد، دست کرد در سینهاش و یکمشت از آن را بیرون آورد و به سینهاش کوبید و کف دستش را روبهروی لاله گرفت، آنهم درحالیکه انگشت وسط و انگشت انگشتری را به سمت کف دست تا کرده بود. بعد چشمهایش را بست تا نشنود لاله چه پاسخی میدهد.
لاله دختر خیلی زیبایی نبود اما یک نمک عجیبی در چهرهاش داشت و شیب ملایم چشمهای بادامیاش او را مثل شرقیها کرده بود. از همان صورتهایی که شبیه هم هستند اما یک تفاوت معناداری در نگاه کردنشان هست، از همانها که کمر بینی باریکی دارند و بینی تیزشان خیلی بین چشمها فاصله نمیاندازد، از همانها که لبهایشان طوری است که انگار دارد به هم فشارشان میدهد، چروکخورده و کوچک.
لاله توی زندگی این حرف را شنیده بود اما این بار که نمیشنید انگار خیلی فرق داشت. انگار از همان اول میدانست در سر محسن یکچیزی است که نباید بیرون بریزد اما ریخته بود، نمیخواست دیده باشد و این نمیخواستن یککمی بزرگتر از صرف یک فعل ساده بود، نه اینکه نخواهد چون نمیخواهد، نمیخواست ببیند که دلش بلرزد.
دلش اما لرزید. بلند شد، کیفش را یکوری روی کولش انداخت و کاغذها را بغل زد و در حالی که تند نفس میکشید از اتاق بیرون رفت و همینطور پشت سرش کاغذ بود که یکییکی رد پایش را تا دفتر مددکاران نشان میداد.
محسن، چشمهای درشتش را وقتی باز کرد لاله رفته بود. دست بزرگش را سمت خودش کشید. ترسیده بود. ترس نه، یکجور ضایع شدن توأم با ترس که نمیشد فهمید کدامشان است. احساس میکرد در جمع حسابی خیط شده و از بین دیگران که 17نفر بودند، حس میکرد همه دارند به او بلندبلند میخندند. حال آنکه اصلا در ادبیات ناشنوایان خندیدن با صدای بلند معنی نداشت.
مدیر جاافتاده مرکز وقتی لاله را با گونههای گلانداخته و دستهای لرزان دید که داخل کاغذهایش دنبال یکچیزی میگردد، پرسید چه شده؟ بار اول که لاله پرسید چی؟! شک کرد و وقتی بار دوم پرسید چه شده، لاله گفت چی؟ هیچی نشده، خودکارم نیست، فهمید که لاله عاشق شده. این را از خودکاری فهمید که در دستش بود.
بله. مثل خیلی از دخترهای امروزی لاله از اغلب مردهای اطرافش دوستت دارم را شنیده بود اما آن دوستت دارمی قلبش را سوراخ کرد که نشنید! لاله عاشق شده بود. عاشق پسری معمولی با تهریش خیلی معمولیتر و موهای مشکی که معمولیترین حالت به سمت راست شانه شده بود.
17ماه بعد، درست در روزی که ابری بود و احتمال باران زیادی وجود داشت، لاله و محسن با یک پراید سفید گل زده به خانهای در خانیآباد رفتند.
محسن با اینکه کلی تمرین کرده بود با دیدن دست زدن دیگران ریتم بگیرد و برقصد تا توی چشم غریبهها معیوب نباشد، ترجیح داده بود خارج از ریتم، خودش را تکان بدهد اما فقط به چشمهای لاله نگاه کند؛ چشمهایی که یک شیب ملایمی به سمت داخل داشت و حتی آرایش عربی هم نتوانسته بود ظاهر شرقیشان را بههم بزند.
آن شب همه خوشحال بودند جز خانم مدیر مجتمع که از بیماری محسن خبر داشت. همان بیماری که لاله از محسن خواهش کرده بود به خانوادهاش نگوید. همان بیماری عجیبی که اگر کسی میفهمید همهچیز بههم میریخت. همان بیماری نادری که خیلی از اعضای خانواده محسن هم آن را نمیدانستند.
روایتهایی که غمانگیزند همیشه یک پیچ اساسی دارند. به قول استیو تولتز در کتاب «جزء از کل»، هیچوقت آدمی که قهرمان دو و میدانی است، بویاییاش را از دست نمیدهد. همیشه آدم چیزی را از دست میدهد که واقعا به آن نیاز دارد، شاید در تاریخ دوندههای زیادی باشند که بویاییشان را از دست داده باشند اما آدمی که روایتش میماند همان دوندهای است که پاهایش را از دست داده است. اگر فکر میکنید محسن دستهای اشارهگرش را از دست داده، بدانید ماجرا از این هم تلختر است.
محسن سندرمی داشت که سیستم ایمنی بدنش به اعصابش حمله میکرد و همین مسأله باعث شده بود در کودکی قدرت تکلم و شنیدنش را به کل از دست بدهد.
19ماه بیشتر نگذشته بود که برای اولینبار محسن با انگشت دست راست به شقیقهاش اشاره کرد و بلافاصله انگشت شست و انگشت وسط را دوبار به هم زد و یک دایره درست کرد و این یعنی سردرد، یعنی اتفاق جدیدی در راه بود.
خیلی زود بود برای اینکه شروع بشود، خیلی زود و لاله امیدوارانه از این دکتر به آن دکتر رفت و درنهایت محسن برای همیشه از دنیای ساکتش به دنیای تاریک نقلمکان کرد و بیناییاش را از دست داد.
اینکه بچه چقدر بعد از فوت محسن به دنیا آمد مهم نیست، اینکه محسن چه روزی و چه جایی از دنیا رفت هم مهم نبود. من و آن خانم مدیر باتجربه مجتمع توانبخشی هر دو معتقدیم محسن را ندیدن کف دست راست لاله، در حالی که دو انگشت وسطی و انگشت انگشتری را خم کرده، کشت.
هشت ماه بعد از اولین سردرد، وقتی لاله از بالای دهانه قبر سهطبقه برای آخرین بار بهصورت محسن نگاه کرد، دست بیجانش را مشت کرد، دو بار به سینهاش کوبید و درست وقتی خواست کف دستش را در حالی که دو انگشت وسط و انگشتریاش خمشده به سمت او بگیرد، همه فکر کردند میخواهد خودش را در آن عمیقترین چاله دنیا بیندازد و او را عقب کشیدند.
لاله که میدانست آخرین فرصت است، جیغ میکشید و بلند میگفت دوستت دارم و این را همه میشنیدند، جز محسن که هیچوقت نشنید.
محسن دو سه بار دستش را پایین آورد و به هوا کوبید، جوری که صدای کشآمدن آستین پیراهنش بلند شده بود.
لاله اما هنوز مقاومت میکرد که حرف یکی دیگر را قطع نکند. محسن بلند شد و برخلاف تمام قواعد کلاسهای شبیه به این صندلیاش را بلند کرد و به زمین کوبید تا توجه تنها کسی را که در کلاس میشنود به خودش جلب کند، لاله یکلحظه سرش را توی شانههایش پایین کشید و چشمهایش را به هم فشار داد و مثل برقگرفتهها برگشت و به او نگاه کرد.
از روی خط نگاه لاله کمکم همه برگشتند و محسن را در سکوتی مرگبار دیدند؛ سکوتی که فقط لاله آن را میفهمید، بقیه که همیشه توی آن زندگی میکردند و ماهی هیچوقت توی دریا آب را نمیبیند.
لاله اخم کرد و چشم درآورد و دست راستش را به شکل کاسهای باز کرد و دو سه بار روی محور عمودی چرخاند و همانطور که با اشاره حرف میزد، دهانش را مثل بازیگرهای تئاتر باز کرد و با بزرگنمایی تو ذوق زنندهای گفت: «چته؟»
محسن که دید همه نگاهش میکنند، دور و اطراف را برانداز کرد و مثل تمام 24سال گذشته ساکت ماند. سرش گیج میرفت، روی پوست گندمیاش بهوضوح شبنم عرق نشسته بود و صدای قلبش تا 10کلاس آنسوتر میرسید. خواست بنشیند اما انگار که یکچیزی توی سینهاش اینقدر بادکرده باشد که نتواند نگهش دارد، دست کرد در سینهاش و یکمشت از آن را بیرون آورد و به سینهاش کوبید و کف دستش را روبهروی لاله گرفت، آنهم درحالیکه انگشت وسط و انگشت انگشتری را به سمت کف دست تا کرده بود. بعد چشمهایش را بست تا نشنود لاله چه پاسخی میدهد.
لاله دختر خیلی زیبایی نبود اما یک نمک عجیبی در چهرهاش داشت و شیب ملایم چشمهای بادامیاش او را مثل شرقیها کرده بود. از همان صورتهایی که شبیه هم هستند اما یک تفاوت معناداری در نگاه کردنشان هست، از همانها که کمر بینی باریکی دارند و بینی تیزشان خیلی بین چشمها فاصله نمیاندازد، از همانها که لبهایشان طوری است که انگار دارد به هم فشارشان میدهد، چروکخورده و کوچک.
لاله توی زندگی این حرف را شنیده بود اما این بار که نمیشنید انگار خیلی فرق داشت. انگار از همان اول میدانست در سر محسن یکچیزی است که نباید بیرون بریزد اما ریخته بود، نمیخواست دیده باشد و این نمیخواستن یککمی بزرگتر از صرف یک فعل ساده بود، نه اینکه نخواهد چون نمیخواهد، نمیخواست ببیند که دلش بلرزد.
دلش اما لرزید. بلند شد، کیفش را یکوری روی کولش انداخت و کاغذها را بغل زد و در حالی که تند نفس میکشید از اتاق بیرون رفت و همینطور پشت سرش کاغذ بود که یکییکی رد پایش را تا دفتر مددکاران نشان میداد.
محسن، چشمهای درشتش را وقتی باز کرد لاله رفته بود. دست بزرگش را سمت خودش کشید. ترسیده بود. ترس نه، یکجور ضایع شدن توأم با ترس که نمیشد فهمید کدامشان است. احساس میکرد در جمع حسابی خیط شده و از بین دیگران که 17نفر بودند، حس میکرد همه دارند به او بلندبلند میخندند. حال آنکه اصلا در ادبیات ناشنوایان خندیدن با صدای بلند معنی نداشت.
مدیر جاافتاده مرکز وقتی لاله را با گونههای گلانداخته و دستهای لرزان دید که داخل کاغذهایش دنبال یکچیزی میگردد، پرسید چه شده؟ بار اول که لاله پرسید چی؟! شک کرد و وقتی بار دوم پرسید چه شده، لاله گفت چی؟ هیچی نشده، خودکارم نیست، فهمید که لاله عاشق شده. این را از خودکاری فهمید که در دستش بود.
بله. مثل خیلی از دخترهای امروزی لاله از اغلب مردهای اطرافش دوستت دارم را شنیده بود اما آن دوستت دارمی قلبش را سوراخ کرد که نشنید! لاله عاشق شده بود. عاشق پسری معمولی با تهریش خیلی معمولیتر و موهای مشکی که معمولیترین حالت به سمت راست شانه شده بود.
17ماه بعد، درست در روزی که ابری بود و احتمال باران زیادی وجود داشت، لاله و محسن با یک پراید سفید گل زده به خانهای در خانیآباد رفتند.
محسن با اینکه کلی تمرین کرده بود با دیدن دست زدن دیگران ریتم بگیرد و برقصد تا توی چشم غریبهها معیوب نباشد، ترجیح داده بود خارج از ریتم، خودش را تکان بدهد اما فقط به چشمهای لاله نگاه کند؛ چشمهایی که یک شیب ملایمی به سمت داخل داشت و حتی آرایش عربی هم نتوانسته بود ظاهر شرقیشان را بههم بزند.
آن شب همه خوشحال بودند جز خانم مدیر مجتمع که از بیماری محسن خبر داشت. همان بیماری که لاله از محسن خواهش کرده بود به خانوادهاش نگوید. همان بیماری عجیبی که اگر کسی میفهمید همهچیز بههم میریخت. همان بیماری نادری که خیلی از اعضای خانواده محسن هم آن را نمیدانستند.
روایتهایی که غمانگیزند همیشه یک پیچ اساسی دارند. به قول استیو تولتز در کتاب «جزء از کل»، هیچوقت آدمی که قهرمان دو و میدانی است، بویاییاش را از دست نمیدهد. همیشه آدم چیزی را از دست میدهد که واقعا به آن نیاز دارد، شاید در تاریخ دوندههای زیادی باشند که بویاییشان را از دست داده باشند اما آدمی که روایتش میماند همان دوندهای است که پاهایش را از دست داده است. اگر فکر میکنید محسن دستهای اشارهگرش را از دست داده، بدانید ماجرا از این هم تلختر است.
محسن سندرمی داشت که سیستم ایمنی بدنش به اعصابش حمله میکرد و همین مسأله باعث شده بود در کودکی قدرت تکلم و شنیدنش را به کل از دست بدهد.
19ماه بیشتر نگذشته بود که برای اولینبار محسن با انگشت دست راست به شقیقهاش اشاره کرد و بلافاصله انگشت شست و انگشت وسط را دوبار به هم زد و یک دایره درست کرد و این یعنی سردرد، یعنی اتفاق جدیدی در راه بود.
خیلی زود بود برای اینکه شروع بشود، خیلی زود و لاله امیدوارانه از این دکتر به آن دکتر رفت و درنهایت محسن برای همیشه از دنیای ساکتش به دنیای تاریک نقلمکان کرد و بیناییاش را از دست داد.
اینکه بچه چقدر بعد از فوت محسن به دنیا آمد مهم نیست، اینکه محسن چه روزی و چه جایی از دنیا رفت هم مهم نبود. من و آن خانم مدیر باتجربه مجتمع توانبخشی هر دو معتقدیم محسن را ندیدن کف دست راست لاله، در حالی که دو انگشت وسطی و انگشت انگشتری را خم کرده، کشت.
هشت ماه بعد از اولین سردرد، وقتی لاله از بالای دهانه قبر سهطبقه برای آخرین بار بهصورت محسن نگاه کرد، دست بیجانش را مشت کرد، دو بار به سینهاش کوبید و درست وقتی خواست کف دستش را در حالی که دو انگشت وسط و انگشتریاش خمشده به سمت او بگیرد، همه فکر کردند میخواهد خودش را در آن عمیقترین چاله دنیا بیندازد و او را عقب کشیدند.
لاله که میدانست آخرین فرصت است، جیغ میکشید و بلند میگفت دوستت دارم و این را همه میشنیدند، جز محسن که هیچوقت نشنید.
تیتر خبرها
-
نوشتن مثل کندن چاه با سوزنه!
-
توصیههای عالمانه به رسانه ملی
-
لرزه بر اندام لیر
-
پایان قصه «آرمان»
-
فریاد بیآبی در بام ایران
-
دوستت دارمهایی که شنیده نمیشوند
-
کمیته داوران شانس آورد
-
رازگشایی از افزایش مصرف بنزین
-
تکذیب ادعای بحرین مبنی بر کشف سلاح و مواد منفجره و ارتباط آن با ایران
-
وعدههای آمریکا به کردهای سوریه برای آشتی نکردن با دمشق
-
توصیههای عالمانه به رسانه ملی
-
کاهش آسیبپذیری از غرب