ملاقات با دیه‌گو مارادونا

ملاقات با دیه‌گو مارادونا

 در یکی از بعداز ظهرهای داغ دبی، بعد از خروج از هتل، بی‌درنگ تاکسی گرفتم تا به اتوبان
دبی-العین بروم. مقصدم خیابان «عود میثاء» بود؛ جایی که باشگاه الوصل قرار دارد. از مدت‌ها قبل آرزو داشتم بهانه‌ای پیش بیاید تا عازم امارات شوم و «دیه‌گو مارادونا» سرمربی وقت این باشگاه را از نزدیک ببینم. تیم‌ملی در آن روزها پیش از سه بازی آخر خود در مرحله نهایی مقدماتی جام‌جهانی، در باشگاه ایرانیان اردو زده بود و من هم برای تهیه خبر و مصاحبه عازم دبی شده بودم.
در تابستان 1986 که دنیا از حیرت بازی تماشایی مارادونا شوکه شده بود، من تازه یک سال داشتم. بعدها وقتی به 9 سالگی رسیدم، رقابت‌های جام‌جهانی 1994 آغاز شد. تصویر شادی گل مارادونا با آن فریادهای گوشخراش بعد از گلزنی مقابل یونان برای روزنامه‌نگاران کم‌تعداد آن زمان، جنگ رو در روی دیه‌گو و روسای فیفا محسوب می‌شد. بعد از بازی دوم آرژانتین در جام‌جهانی اتفاقی که نباید رخ داد.
رسانه‌ها درشت‌ترین تیتر تاریخ خود را برگزیدند؛ «دوپینگ و محرومیت دیه‌گو مارادونا.» ذهن‌های شکاک در سال‌های تلویزیون‌های سیاه و سفید و رادیو و تلفن‌های آنالوگ پشت صحنه این محرومیت را یک دسیسه از سوی فیفا می‌دانستند. آنها تصور نمی‌کردند 17 سال بعد مارادونا سرانجام اعتراف کند در سال 94 مواد نیروزا مصرف می‌کرد.
در ورای تمام این صحنه‌های تلخ و شیرین، وقتی به ورزشگاه «زعبیل» رسیدم، جماعتی در انتظار دیه‌گو مارادونا بودند. ساعت از 16و30 گذشته بود که وارد شد. با ابهت، سرحال و سرزنده. بدون هیچ لبخندی. از لابه‌لای ما که حیرت زده تماشایش می‌کردیم وارد زمین تمرین الوصل شد. حدود یک ساعت در زمین تمرین بود. شوت می‌زد، پاس می‌داد و دریبل می‌کرد و گاهی برای دلخوشی ما که می‌دانست روی سکو، چهارچشمی به حرکاتش خیره هستیم، روپایی می‌زد و چندتا از آن حرکت‌های دوست داشتنی‌اش را انجام می‌داد؛ مشابه آن فیلم معروف گرم کردنش پیش از بازی ناپولی. تمرین که تمام شد، همه بی‌درنگ پشت در ورودی زمین تمرین جمع شدیم. اکثر حضار آرژانتینی بودند. آنها وقتی دیه‌گو را از نزدیک دیدند، گویی قدیس خود را دیده‌اند. یکی از حضار که خیلی با دیه‌گو احساس خودمانی می‌کرد، دست دورگردنش انداخت. در این لحظه، لبخند او تبدیل به خشمی عجیب و غریب شد. فریادی کشید که همه خشک‌مان زد. این یعنی پایان یک رویا. بدون هیچ مکثی به سمت رختکن الوصل رفت تا برای ساعاتی ناپدید شود. حضار یکی یکی رفتند. خلوت شد. یک خانواده آرژانتینی ماندند و من به همراه یکی از دوستانم. انتظار و انتظار برای خروج مارادونا از رختکن. در این فرصت توانستیم با خانواده آرژانتینی گپی بزنیم. از این گفتند که از اقوام دیه‌گو هستند. مسیری طولانی آمده‌اند تا او را ملاقات کنند. این یک فرصت طلایی برای ما بود، برای پرسیدن حتی یک سوال. ساعت حول و حوش 9 شب بود که سرانجام او را در راهروی خروجی رختکن دیدم. دیه‌گو بعد از خروج از باشگاه، به درخواست خانواده آرژانتینی در حد یکی دو جمله به ما چنین گفت: «ایران را دوست دارم و قبلا دعوتنامه از کشورتان دریافت کرده‌ام ولی نتوانسته‌ام به این سفر بیایم.»
آن شب، گویی تمام دنیا را به من داده‌اند. ملاقات با اسطوره فوتبال جهان. دیدار با چهره‌ای که در کودکی فوتبال نابش را در تلویزیون‌های سیاه و سفید دیده بودم. اگر آن سال‌ها از من می‌پرسیدید آیا فکر می‌کنی یک روز مارادونا را از نزدیک ببینی، جواب می‌دادم: «هرگز.» حالا اما به شما می‌گویم. هیچ هرگزی در زندگی وجود ندارد.