کر و لالی  باباجان؟

یک تجربه شخصی از ۱۵روز حرف نزدن اجباری

کر و لالی باباجان؟

جانم درآمد تا توانستم با اشاره چپ و راست به پیرمرد راننده نشانی خانه را حالی کنم.
کرایه را حساب کردم و از تاکسی پیاده شدم. زنگ آیفون را زدم. پدر تشر زنان پرسید: کیه؟!
پدر، دو سه بار دیگر هویت شخص پشت در را پرسید. در سکوت گوشی تلفن‌همراه را از توی جیبم بیرون آوردم و به مادر پیام دادم: من جلوی درم، در رو باز کنین. پیام تحویل داده شد. منتظر ماندم. گزارش خواندن آمد. در باز شد. چراغ کم‌سوی راه‌پله روشن شد. پدر برای اطمینان خاطر تا جلوی پله‌ها آمده بود و از بالا نگاهم می‌کرد. سرم را تکان دادم. کفش‌هایم را روی پله رها کردم. تاتی‌تاتی‌کنان از پله‌ها بالا رفتم. پدر که از حالت صورتش معلوم بود از رفتارم کم توقعی‌اش شده، هنوز منتظر شنیدن سلام بود.
مادر از روی مبل کناری پرسید: کی بود پس؟
پدر جواب داد: زبونش رو موش خورده.
مادر چرخید و متعجب پرسید: وا! چه بی‌سر و صدا، خسته نباشی.
سرم را تکان دادم. باز قفل گوشی تلفنم را باز کردم. قسمت پیام‌ها نوشتم: دکتر گفته تا پونزده روز حرف نزنم.
گوشی را دست مادر دادم. به سمت اتاقم رفتم. نرسیده به اتاق، مادر گفت: این باز چه صیغه‌ایه؟! یعنی چی؟
شانه بالا انداختم. چهار انگشت دست راستم را روی دهانم گذاشتم. دست و سرم را به نشانه نه بالا بردم. مادر ادامه داد جای این اداها می‌گفتی قرصی، شربتی...
راست می‌گفت. من هم فکر می‌کردم توی 15روز این اداها که بلدشان نبودم به کارم نمی‌آمد. تا صبح به کلاس و استادها فکر کردم، به مرضیه و شیما، به حرف نزدن. فکر کردم و از این پهلو به آن پهلو شدم و دنبال چاره گشتم.
 گفتاردرمانی
بعد از گذشت یک ماه از نمایشگاه و نوشیدن چند صد لیتر نشاسته رقیق و جوشانده چهار تخم شربتی، مثل مجسمه بودای بامیان که به گلویم تیری خورده باشد، مات به نوشتن‌های دکتر، روبه‌رویش نشسته بودم. آقای دکتر بعد از پرس‌وجو از شغلم گفت: تعجب می‌کنم. این گره‌های صوتی و این حالت از دیسفونیا در درازمدت برای معلم‌ها یا فروشنده‌ها رخ میده. چه کار کردی با حنجره‌ات؟ دیگر نگاهم نکرد. دستورالعمل 15روز آینده را برایم نوشت. حال عجیبی داشتم. درست وقتی خیال می‌کردم قرار بود صدایم را به دست بیاورم، آن را از دست دادم. دهان باز نکرده برای تشکر، دکتر انگشت اشاره راستش را جلوی بینی‌اش گرفت و گفت: عرض کردم همین الانم دیره. صداتو دوست داری رعایت کن.
مثل هندی‌ها دو کف دستانم را به هم چسباندم. تشکر کردم و از اتاق دکتر خارج شدم.
در خیابان سر می‌چرخاندم و تلاش می‌کردم از این وضعیت متنفر نباشم اما بودم. تجویز دکتر 15‌روز سکوت مطلق و 10جلسه توانبخشی صوتی بود. سکوت اجباری برای من پر از صدا، فرمی بدون محتوا بود. باید برای درک این حجم گنگ و مبهم معنایی دست و پا می‌کردم.
قبل از هر کاری، درصفحه شخصی‌ام، متنی گذاشتم و طی یک حرکت مدنی به دوستانم اعلام کردم تا 15روز فقط پاسخگوی پیام‌های کتبی‌شان هستم.
 روزه سکوت
فردای آن شب قبل از اولین برخورد با دوستانم، دفترچه‌ای خریدم. فکر می‌کردم معنایی که آرامم می‌کند را یافته‌ام. صفحه اولش نوشتم: 15روز روزه سکوت. دریغ که در دانشکده و بین بچه‌ها ماجرا شوخی‌تر از گره‌های افتاده بر تارهای صوتی و تجربه بی‌صدایی من بود. دفترچه‌ام هیچ کاربردی نداشت. اگر استاد حضور و غیاب می‌کرد، مرضیه صدای من می‌شد و ماجرا را توضیح می‌داد. یک‌بار سر کلاس جامعه‌شناسی جنگ، استادمان ناروا از بند آمدن صدایم ابراز خرسندی کرد و گفت: شاید اون دو نفر دیگه درس رو گوش کنن.
من با آرنجم به پهلوی مرضیه زدم و گوشه کتابش نوشتم: کور خونده. دفترچه‌ام را درآوردم. نوشتم: به نظرت صدام مثل قبل میشه؟! نوشت: خاک بر سرت، چرا نشه. نوشتم: تو که می‌دونی گویندگی آرزومه. نوشت: مگه دکتر نگفته رعایت کنی، با تمرین درست می‌شه؟! نوشتم: می‌ترسم. نوشت: سرت سلامت الاغ. صدا می‌خوای چی‌کار. نوشتم: آه. نوشت: نترس. غلط کرده هرکی گفته فقط صداست که می‌ماند. کو؟! تو صدای بزرگ علوی رو شنیدی؟ غیر دور و بریاش هیچکی نشنیده. نوشتم: ولی خش صدای تو رو دوست دارم. خندید و نوشت: بدبخت حسود، بلد نبودی رو صدات خش بندازی، یهو لال شدی. نوشتم: کاش نمی‌رفتم نمایشگاه. نوشت: حالا که چی. نوشتم: می‌ترسم. نوشت: آدم باش، نترس. تو استعدادت خوبه فوقش چمباتمه می‌زنی کنج صفحه تلویزیون، بال بال می‌زنی. میشی گوینده لال‌ها.
کلاس‌مان تمام شده بود. آخر حرف‌های خودم و مرضیه تاریخ زدم و نوشتم: زبان اشاره! باید یادش بگیرم، شاید به دردم خورد. صدا نمی‌مونه.
 در شهر
همان شب اول از مطب دکتر که بیرون زدم، قسمت پیام‌های تلفن‌همراهم نوشتم: نمی‌تونم صحبت کنم. لطفا دربست به این آدرس برید.
برای تاکسی دست تکان دادم. تلفن را طرف راننده گرفتم. پیرمرد گفت: سواد ندارم بابا جان. توی نگاهم چه دید که گواهینامه‌اش را درآورد و گرفت سمت من، نمی‌دانم. حتی نمی‌دانستم چشم‌هایم را چه کار کنم که معلوم نشود فکر می‌کنم دروغ گفته و مرا از سرش باز کرده است. ناخواسته چهار انگشت دست راستم را روی دهانم گذاشتم. دست و سرم را همزمان به نشانه نه بالا بردم. پیرمرد پرسید: کر و لالی؟! نبودم ولی با سر حرفش را تایید کردم. گفت: بشین، یه کاریش می‌کنیم بابا جان. نشستم و تا خانه با اشاره چپ و راست دستم، پیرمرد راننده را
راهنمایی کردم.
روزها رفت و آمدم با مترو دردسری نداشت. میان یک مشت غریبه، آدم چه حرفی برای زدن دارد. مترو ایستگاه به ایستگاه می‌ایستد. عده‌ای سوار می‌شوند، عده‌ای پیاده. اتوبوس اما حسابش جدا بود. اگر حواسم نبود ایستگاه‌های خالی از مسافر که توقف نداشت کارم در می‌آمد. یک روز با آن‌که جلوی در اتوبوس آماده پیاده شدن بودم، راننده که مشغول صحبت با تلفنش بود، ایستگاه را رد کرد. هرچه زنگ روی میله را فشار دادم، صدایی در نیامد. صدای ناکوک هوم‌هوم‌های ناشیانه‌ای از بینی‌ام در می‌آوردم. ضربه روی ضربه به در و میله جلویی می‌کوبیدم. انگار توی قفسی مانده باشم. انگار هوایی نباشد. انگار صدا در آوردن از حنجره‌ام را فراموش کرده باشم. ترسیده بودم. خانم‌ها صدای من شدند. راننده به خودش آمد. ایستگاه خانه را رد کرده بود، ولی ایستاد. به سمت در جلویی اتوبوس رفتم. روبه‌روی راننده ایستادم. قسمت پیام‌های تلفن‌همراهم نوشتم: من نمی‌تونم صحبت کنم. شما نباید حواست
به مسافرا باشه؟
غرولندکنان گفت: شماهم نباید تنها بیای اماکن عمومی. همراهی، کسی...
پیاده شدم. تا خانه به همیشه ساکت‌های بدون همراه فکر کردم و در خودم غرق شدم.
 گنگی سهم ما نبود
بیشتر از 10سال از آن تجربه می‌گذرد. بعد از تحمل 15روز سکوت اجباری و جان کندن در جلسات توانبخشی صوتی، تقریبا صدای قبل را به دست آورده‌ام. به قول آقای دکتر، تارهای صوتی من بند زده‌اند. حالا هم اگر مدتی بلند صحبت کنم یا زیاد بخندم یا پرحرف شوم و خسته‌شان کنم، متورم می‌شوند و بیخ گلویم را می‌گیرند و صدایم را حبس می‌کنند.
زمان‌هایی که صدایم کم زور می‌شود، سراغ دفترچه‌ام می‌روم. خیلی چیزها نوشته‌ام. درخواست قارچ و تن ماهی از فروشنده. حرف‌های درگوشی سر کلاس، دعوت بچه‌ها برای آش گندم مادر پز و...
ورق می‌زنم.
در صفحه‌ای که بعدش چیزی نیست، نوشته‌ام: این چند روز هرچی فکر کردم، معادل مودبانه‌ای برای لال پیدا نکردم؛ حتی فکر می‌کنم گنگ بودن برای دنیای اشاره‌ها معادل بدتریه.