نسخه Pdf

عاشقانه‌ای از دوران‌جنگ

عاشقانه‌ای از دوران‌جنگ

«دختر شینا» عاشقانه‌ای از دوران جنگ است که بهناز ضرابی‌زاده آن‌ را در قالب یک رمان از زبان قهرمان اصلی داستان یعنی همسر شهید روایت می‌کند. منبع این کتاب «خاطرات قدم‌خیر محمدی‌کنعان، همسر سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر» که نویسنده آن را گردآوری و به صورت رمان به نگارش درآورده است.

سردار شهیدستار ابراهیمی، یکی از شهیدان والامقام استان همدان بود که در عملیات والفجر8 به درجه‌ رفیع شهادت رسید. بهناز ضرابی‌زاده، رمان دختر شینا را به روایت قدم‌خیر محمدی، همسر این شهید برجسته به تصویر کشیده که با وجود از دست دادن همسر خود در 24سالگی، دیگر ازدواج نکرد و پنج فرزند خود را به تنهایی بزرگ کرد.
دختر شینا، روایت زندگی دختری نازپرورده است؛ دختری که طوری بار نیامده بود که اهل کار در خانه و به قولی زن زندگی باشد. اهل رفت و روب منزل باشد که آشپزی کند و رخت بشوید و غذا بپزد. دختری که عزیزدردانه پدر و مادرش بود. کسی که تمام دختران روستای‌شان آرزو داشتند جای او دختر شینا و حاج آقا بودند. دختری که خود را خوشبخت‌ترین دختر بچه دنیا می‌دانست اما پدر و مادرش به خاطر حفظ حریم حیا او را راهی کلاس‌های مختلط مدرسه در آن سال‌ها نکردند. دختری که چون مدرسه نرفت، بی‌سواد بود اما باور و ایمانش باثبات بود.
قهرمان اصلی این داستان،‌ هنگام ازدواج تنها 14سال داشت، اما آرام‌آرام به این صلابتی همچون دیگر همسران شهدا دست پیدا می‌کند.
قدم‌خیر خانم ابتدا مخالف انقلابی شدن شوهرش بود، ضعیف بود و نازپرورده و جذابیت این داستان در سیر قوی شدن این دختر بود، این‌که با دلگرمی‌ای که به همسرش داد او را برای جهاد و دفاع از انقلاب آماده کرد. این کتاب 263صفحه و 19فصل دارد.
داستان به صورت خاطره‌گویی و بازگویی زندگی قدم‌خیر است. محوریت داستان خود قدم‌خیر و مسائل مربوط به او که یک زن خانه‌دار به تمام معناست و نشان می‌دهد چگونه اگر یک زن پشت مردش قرار بگیرد می‌تواند مرد را تا به عرش ببرد.
در بخشی از کتاب صوتی دختر شینا می‌خوانیم: روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می‌رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن‌قدر گریه می‌کردم و اشک می‌ریختم که چشم‌هایم مثل دو تا کاسه خون می‌شد. پدرم بغلم می‌کرد. تندتند می‌بوسیدم و می‌گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می‌خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می‌شدم و به رفتن پدر رضایت می‌دادم. تازه آن وقت بود که سفارش‌‌هایم شروع می‌شد. می‌گفتم: «حاج آقا! عروسک می‌خواهم؛ از آن عروسک‌هایی که مو‌های بلند دارند با چشم‌های آبی. از آنها که چشم‌های‌شان باز و بسته می‌شود. النگو هم می‌خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل‌های پاشنه‌چوبی که وقتی راه می‌روی تق‌تق صدا می‌‌کنند. بشقاب و قابلمه اسباب‌بازی هم‌می‌خواهم.» پدر مرا می‌بوسید و می‌گفت: «می‌خرم. می‌خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج‌آقایت بخند. حاج‌آقا همه چیز برایت می‌خرد.»

محمد حسینی - چاردیواری