نسخه Pdf

معجزه‌ای برای بخشش بزرگ

اعضای بدن پسر نوجوان به 4بیمار زندگی بخشید

معجزه‌ای برای بخشش بزرگ

تحمل داغ فرزند، برای پدر و مادر بسیار دشوار است اما دشوارتر، تصمیمی است که پس از آن باید بگیرند. یا او را به خاک می‌سپارند یا مثل پدر و مادر محمدمهدی فرخی تصمیم می‌گیرند اعضای بدن پسر نوجوان 14ساله‌شان را سخاوتمندانه به بیماران نیازمند اهدا کنند تا فرصت زندگی دوباره به آنها ببخشند.

محمدمهدی هم مثل بقیه همسن و سالانش پر شر و شور و دارای امید به زندگی بود. یک حادثه، هرچند فرصت ادامه زندگی را از او گرفت اما نام او را برای همیشه جاودانه‌کرد. هشتم آبان امسال بود که محمدمهدی تصمیم گرفت همراه با یکی از دوستانش با موتور به تفریح بروند. دوست او راکب موتور بود و محمدمهدی هم ترک او نشست. پس از تفریح در باغ تصمیم گرفتند برگردند. هنگام برگشت، ناگهان تعادل موتور به‌هم خورد و هر دو سقوط کردند اما سر محمدمهدی ضربه خورد.  پسر نوجوان ابتدا به درمانگاه مهاجران همدان و از آنجا به بیمارستان بعثت همین شهر منتقل شد. پزشکان اقدامات پزشکی را روی او انجام دادند و منتظر بهبود شرایط جسمی او ماندند. ساعتی بعد، پدر و مادر محمدمهدی از حادثه مطلع شدند و خودشان را به بیمارستان رساندند. 
علی فرجی، دایی محمدمهدی به تپش می‌گوید: «دو روز اول، سطح هوشیاری خواهرزاده‌ام به نظر پزشکان مناسب بود اما روز سوم خبر مرگ مغزی او را به پدر و مادرش اعلام و بعد بحث اهدای عضو را مطرح کردند. خواهرم به خاطر روح بزرگی که دارد، همان روز اول، پذیرفت اعضای بدن پسرش اهدا شود اما پدرش کمی دودل بود که جلسه آخر پزشکان با او هم صحبت کردند و پذیرفت. بعد از رضایت، قرار شد پیکر خواهرزاده‌ام برای اهدای عضو به تهران و بیمارستان سینا منتقل شود. آمبولانس از تهران اعزام شد اما پزشک و پرستاری که آمده بودند گفتند به دلیل نامناسب بودن وضعیت فشار خون، شرایط انتقال را ندارد. 
آمبولانس دوباره به تهران برگشت و ما هم از این موضوع بسیار بهت‌زده بودیم. خواهرم بسیارناراحت بود. یک ساعت بعد دوباره از بیمارستان بعثت تماس‌گرفتند و گفتند شرایط محمدمهدی مناسب و برای انتقال آماده است. دوباره با آمبولانس تهران تماس‌گرفتند تا بیاید و پیکر خواهرزاده‌ام را به بیمارستان سینا منتقل‌کند. همین اتفاق هم افتاد و پس از انتقال او، دو کلیه، قلب و کبدش اهدا شد.»
او ادامه می‌دهد: «بعد از این ماجرا، پدر محمدمهدی ماجرایی را برای ما تعریف کرد که برای ما مثل معجزه بود. او گفت، بار اولی که آمبولانس آمد تا محمدمهدی را ببرد، من چندان ته دلم راضی نبودم و وقتی آمبولانس برگشت، حتی خوشحال هم شدم. بعد که با همسرش صحبت کرده و متوجه ناراحتی او شده بود با خودش و خدا خلوت کرده و گفته بود هرچه صلاح‌مان است، همان را مقدرکن. 
پس از راز و نیاز با خدا و رضایت قلبی پدر محمدمهدی، پیکرش به بیمارستان سینا منتقل و روند اهدای عضو انجام شد. خواهرم سه فرزند داشت که محمدمهدی آخرین فرزندش بود. او بسیار خونگرم بود و همیشه لبخند به لب داشت. من خیلی کم گریه او را دیده بودم. او غصه هیچ‌چیزی را نمی‌خورد و همیشه زیبایی‌های دنیا را می‌دید. خواهرم می‌گفت وسعت این دنیا برای پسرم کوچک بود.»

لیلا حسین‌زاده - تپش
ضمیمه قفسه کتاب