نسخه Pdf

برای انتقال حس خوب

وقتی دنیا هنوز قشنگی‌های خودش را دارد

برای انتقال حس خوب

عقربه‌های ساعت انگار با هم مسابقه گذاشته‌اند و از پی هم می‌دوند. هوای سرد روزهای آغاز زمستان و تاریکی شب به اضطراب عبور تند دقیقه‌ها اضافه کرده‌است. باید زودتر به خانه برسم و خانواده را از چشم‌انتظاری در بیاورم.

کنار خیابان ایستاده‌ام اما هیچ ماشینی برای سوار کردنم داوطلب نمی‌شود. این شاید بدترین پایان‌بندی برای یک روز بد‌باشد.هر چند معمولا و به خصوص در این ساعت تاریک شب ترجیحم این است که سوار تاکسی شوم اما با خودم می‌گویم تاکسی هم نبود اشکالی ندارد فقط باید زودتر به خانه برسم.
سوز سرما در جانم می‌پیچد و نور چراغ ماشین‌ها و چراغ‌های کم‌جان خیابان، وقتی با صدای عبور ماشین‌ها در هم می‌آمیزد، اضطرابم را بیشتر می‌کند. در همین گیر و دار ناگهان یک تاکسی سبز پیش پایم می‌ایستد. همزمان دو مرد هم از راه می‌رسند. 
در جلوی ماشین را باز می‌کنم و با سلامی کنار راننده می‌نشینم. راننده مردی میانسال است؛ بین 50 تا 60ساله. با خوشرویی در جواب سلامم می‌گوید: «درود.»
پیش خودم می‌گویم احتمالا از این دست افرادی است که بیش از اندازه دچار ناسیونالیسم ایرانی بودن شده‌اند و از «سلام» کردن به واسطه عربی بودن واژه سلام، پرهیز دارند و به جایش می‌گویند«درود».
کمی که پیش می‌رویم اسکناس 10هزار تومانی را از کیفم بیرون می‌آورم و به طرف راننده می‌گیرم:«بفرمایید آقا. من کنار پمپ‌بنزین پیاده می‌شوم.»
راننده با همان لبخندی که سلامم را با درود پاسخ داده بود، نگاهش را از مسیر می‌گیرد و به من می‌اندازد و می‌گوید:«خیرات کنید.»
جا می‌خورم! اگر راننده شخصی بود شاید تعجب نمی‌کردم و می‌گفتم مسافرکش نیست و برای ثواب من را سوار کرده‌است اما تاکسی است و درآمدش از همین کرایه‌ها؛ حتی می‌توانست به بهانه ساعت و خلوتی خیابان کرایه بیشتری طلب کند و من هم مجبور بودم بپذیرم.
می‌خواهم اصرار کنم پول را بگیرد اما منصرف می‌شوم و می‌گویم :«یعنی از طرف شما صدقه بدهم؟»  با همان لبخند می‌گوید: «هر طور دوست دارید. خیرات کنید.» می‌گویم : «پس من کرایه را از جانب شما صدقه می‌دهم.» 
به یاد عزیزان از دست‌رفته خودم می‌افتم و شروع می‌کنم به خواندن فاتحه؛ البته بیشتر به نیت اموات راننده تاکسی . 
فاتحه را که می‌خوانم به او می‌گویم برای امواتش فاتحه خواندم. باز هم لبخند می‌زند و می‌گوید :«به روح همه اموات برسد.» 
دو مردی که پشت نشسته‌اند هم می‌خواهند کرایه‌شان را حساب کنند که باز راننده از آنها می‌خواهد خیرات بدهند. یکی از مردها پیاده می‌شود و خانمی میانسال و عصا به‌دست به همراه پسر بچه‌ای هفت‌هشت ساله سوار تاکسی می‌شوند. راننده از مسافر جدید هم پول نمی‌گیرد . خانم اصرار می‌کند اما راننده نمی‌پذیرد. 
دلم می‌خواهد خودم را معرفی کنم و از او بخواهم درباره کارش با او مصاحبه کنم. اما فکر می‌کنم این کار ممکن است او را معذب کند. از او می‌پرسم: «نیت خاصی دارید؟» 
با همان لبخند خاص خودش نگاهم می‌کند و می‌گوید: «برای خیرات اموات، برای انتقال حس‌خوب.» 
حالا چند روزی از آن شب و آن ماجرا می‌گذرد اما هنوز هم حس خوب یک سفر کوتاه چند دقیقه‌ای با یک انسان خوب را همراه خودم دارم؛ انسانی که هم یاد درگذشتگان خودش را زنده نگه داشت و هم چقدر زیبا حس خوب خودش را به همه مسافرانش هدیه کرد.

مریم زاهدی - چاردیواری