درباره همه چیزهایی که نمیشود فروخت!
فروشنده
فکر کنید که دوره گرد شدهاید و یک بلندگوی سبزیفروشی هم دارید. باید دور شهر راه بیفتید و اینبار بهجای اینکه چیزی بخرید، چیزهایی را بفروشید! مثلا گوشیتان را میفروشید، فلان لباس مارکتان را هم و کمکم همه وسایلی که میتوانستید رویشان قیمت بگذارید ته میکشند و چیزهایی میمانند که لمسشدنی نیستند! مثل باورها،رویاها، آرزوها و...! با خودتان فکر میکنید که اینها را نمیشود فروخت. نمیشود روی خیلیهایشان قیمت گذاشت ولی ما در این پرونده از گروههایی نوشتهایمکه خیلی چیزهای بزرگ و عجیب و غریبی را فروختهاند.
گرانفروش
در این روزها که بازار، گیج از تورم و گرانیهاست و مثل پیرمرد فرتوتِ عصا گم کردهای شده که دست به دیوار میکشد تا راه درست را پیدا کند، کسانی هستند که نهفقط مرهم درد او نمیشوند بلکه برایش زیر پا میاندازد تا سکندری بخورد بلکه به یکباره چلاق شود و خانه نشین! همانهایی که همیشه و در هر زمانی بودهاند و حتی خدا هم در قرآن نفرینشان میکند. آنهایی که ارزانترین کالای بساطشان، همان انصافی است که حراج میکنند و گویی چرتکههایشان حول محور خودشان میچرخد وعددهایشان روی معادله سود بیشتر محاسبه میشود.دو دو تای آنها شاید پنج تا هم بشود و چه بسا اگر در شهرشان غریب و مسافر باشی، بیشتر از این هم دربیاید.گرانفروشهایی که زخم تورم را متورمتر میکنند. بیعدل و انصاف، همه چیز را گرانتر از آنچه باید میفروشند و نمیترسند از آه شرمندگی پدرها که روزی گرفتارشان خواهد کرد. جزای کالایی که الکی گرانتر فروختهاند و پولی که به حرام خوردهاند با بهانههایی که همه توجیه است و بی اساس. همینها وقتی نوبت به خودشان میرسد، برای بالا پایین شدن قیمت دلار، طلا و... همه عالم را مقصر میدانند و به زمین و زمان لعنت میفرستند اما هیچوقت خودشان و گرانفروشیهایشان را نمیبینند! اگر روزی همه چیز درست شود و قیمتها به روال، اینها همان شکلی که بودند، میمانند و به هر بهانهای انصافشان را ارزان میفروشند. هرچند اگر این پیر فرتوت دوباره سرپا شود، دست این افراد بستهتر خواهد شد.
کم فروش
مهم است که آدم حواسش به ترازوی کسبش باشد، بهحق بفروشد و به حق بخرد. باید که وزنههای فروشش را به تناسب بگذارد و منصف باشد اما قبل از آن و مهمتر از آن، این است که آدم در درون خودش یک ترازو بگذارد با وزنههای کوچک و بزرگ. ترازویی که در یک کفهاش، انسانیت باشد و شرافت! آن وقت هر زمان خواست چیزی را به دست بیاورد، آن خواسته و سودش را در یک سمت میگذارد و سنجهها را در سوی دیگر تا بفهمد که سود میکند یا زیان! که اگر خواست کمتر بفروشد و بیشتر پول بگیرد، سود آن فروش را بسنجد با تمام ارزشهایی که میتواند بهراحتی از دست بدهد، شاید که زبان اعداد و ارقام را بهتر بفهمد. نه اینکه این ترازو فقط برای کاسبها باشد یا کمفروشی صرفا برای مردان و زنان اهل معامله، هر کسی میتواند زیاد بخواهد و کم بفروشد. اگر بتوان با یک امضا کاری راه انداخت و دریغ کرد، اگر بهرغم حقوق کلان و وظیفه سنگین، پشت میز بنشینی و چای بنوشی، اگر از عهده مسئولیتی برنیایی اما شرایط را برای فردی بهتر و مستعدتر از خودت فراهم نکنی، همه و همه به این معناست که کم فروشی. چه کسی میتواند منکر شود که این کمفروشیها بهمراتب بدتر و مضرتر نیست؟!
رویافروش
وقتی اسم رویا را میآوریم، آنها که پای دیزنیلند و نتفلیکس و کمپانیهای اینچنینی بزرگ شدهاند، یاد آلیس در سرزمین عجایب و هزاران فیلم و انیمیشن دیگر و دنیاهای غیرواقعی میافتند که برایشان به تصویر کشیده بودند. اما خب آن منظرهها و داستانها هیچکدامشان رویا نبودند. انگار فقط دستوپای بچههایی که موقع تماشای فیلم چشمهایشان قد یک گردو شده بود را میبستند. اینجوری که بعد هر فیلم انبوهی از انگیزه، حس ماجراجویی و هیجان در قلب بچهها تلمبار میشد اما همینکه نگاهی به دور و اطراف و زندگی خودشان میانداختند، همهاش تا قطره آخر دود میشد و میرفت هوا و جای آنهمه انگیزه و خیالبافی را ناامیدی و حس«یه چیزی کمه!» میگرفت. اما رویاها، مسائل مهم زندگی انسانها هستند، نه منظرهای خیال انگیز که اصلا وجود ندارد. رویاها آنقدر بزرگ هستند که ممکن است هیچوقت آدمها نتوانند به همهشان برسند اما هرقدر که در زندگیها وجود داشته باشند، آدمها خوشحالترند. با این تعریف از رویا، رویافروش باید کسی باشد که دست آدمهارا بگیرد و یادشان بدهد که در زندگی مسأله داشته باشند. برای حل آن مسأله از عمر و وقتشان هزینه کنند و رسیدن به راهحلها و مسیرها تبدیل شود به رویای زندگیشان! بعضی معلمها این کار را میکنند، بعضی مادر پدرها هم. وقتی جوانههای کوچکی را در وجود بچهها میبینند به آن اعتنا و کمک میکنند به رشد هدفدار و با کیفیت استعدادهایشان. یکی از این معلمهای بزرگ، حاج قاسم سلیمانی بود؛ کسی که رویای آزادی و آزادگی یادمان داد، رویای امید، رویای رسیدن.
دستفروش
بعضی چیزها همیشه گران است و با هیچ رکودی از قیمت نمیافتد. آنقدر با ارزشند که هرکسی در طول زندگی خود نمیتواند به آن دست یابد. نه میتوان آن را در بهترین مغازههای تهران، گران خرید و نه ارزانش پیدا میشود. همانی که من آن را سنجهای میدانم برای تشخیص آدمها که شرافت نام دارد. شرافتی که وزنهای سنگین برای شناخت آدمها و جایگاه حقیقیشان است. برخی آن را از سر سفره پدر و مادر همراه دارند و بعضی هم در کوچه و خیابان، مشق شرافت میکنند. پیدا کردن چنین آدمهایی شاید سخت باشد اما ناممکن نیست و میتوان آنهارا در شهر دید و شناخت. کسانی که شاید سقف بالای بساطشان، آسمان باشد و صدایشان در هیاهوی قیمتها به گوش کسی نرسد اما همچنان تلاش میکنند تا سرشان جلوی خانوادهشان پایین نباشد. شاید که تورم، بساط فروششان را کوچکتر کند اما دلشان را هرگز. از سوی دیگر، جمع دیگری را میشناسم که آنها هم بهنوعی دستفروشند اما با تفاوتی از زمین تا آسمان. این دسته از آدمها، نه جنس و کالایی را حراج کردهاند و نه سرما و گرمایی را شرافتمندانه تحمل میکنند. اینها نه دستهایشان، بلکه قلمهایشان را حراج کردهاند. اختیار کلمات و قلم را به دست خریدارشان میدهند و بابت هر دروغی که مینویسند، پولهای کلانی به جیب میزنند. اشتباهات را با کلمات، قشنگ میکنند تا درست دیده شود، نازیبا را زیبا میخوانند و قداست را به نفع خودشان زیر سؤال میبرند. اینها در بازار زندگی، نه دستفروش بلکه دست، فروشند.
خودفروش
مهمترین قسمت وجود ما قلب، روح و تفکراتمان است. اینها را اگر از دست بدهیم، تبدیل میشویم به عروسک خیمه شببازی یا حتی مجسمههایی که شاید قد و بالای قشنگ و تراشههای چشمنوازی هم داشته باشند ولی درونشان پوک و خالی است! بعضیها خودشان را میفروشند. این سؤال مهمی است که ما از چه تشکیل میشویم. طبیعتا منظورم اعضای بدنمان نیست. ما به باورها و چیزهایی که برایش ارزش قائلیم، شناخته میشویم. پس اگر روی آنها پا گذاشتیم برای یک مشت دلار بیشتر؛ خودمان را فروختهایم. ممکن است امسال کسی را ببینی و باهم معاشرت گرم داشته باشید که سال بعد همین موقع وقتی توی خیابان به او میرسی دیگر نتوانی بشناسیاش و هیچ حرف مشترکی نداشته باشید که باهم بزنید حتی در نوع نگاه و احساستان به یک ارزش مشترک مثل پرچم کشور. این میان برخی ناخودآگاه دست به این اقدام میزنند ولی بعضیها هستند که آگاهانه خودشان را میفروشند و دستمزد خوبی هم میگیرند. تنها عنصر مهم و حیاتی در زندگیشان پول است و بابت آن حاضرند شبیه آفتابپرستها روزانه رنگ عوض کنند، هر رنگی که رقم بیشتری داشت. صبح به صبح که از خواب بلند میشوند، چکمیکنند و میبینند که امروز چطوری حرف بزنند و چندصد دلار دریافتی دارند. حالا چه فرقی میکند تیزی حرفهایشان کجا را نشانه گرفته؟ روح و روان مردم یا امنیت ملی. مهم پول است، پول.
آدمفروش
بچهتر که بودیم، آدمفروش کسی بود که اگر اتفاقی در کلاس یا اکیپهای دوستی میافتاد، سریع میرفت پیش کسی که نباید و سیرتا پیاز ماجرا را لو میداد و بعدش هم همه تنبیه میشدند. بزرگتر هم که شدیم، آدمفروشی ماهیتش همان شکلی ماند اما چون آدم بزرگها قدرت بیشتری داشتند و وقتی خشمگین میشدند، میتوانستند کارهایی بزرگتر و ترسناکتر از اخم کردن و «قهر قهر تا روز قیامت» انجام بدهند و موضوعاتی که سرشان آدمفروشی میکردند بزرگتر بود، تبعات آدمفروشی تغییر کرد. خیلیها در محل کارشان با همین آدمفروشی و زیرآبزنی خودشان را کشیدند بالا. خیلیها، همین آدم فروشی در مقیاسی بزرگتر، تبدیل شد به شغلشان. مثلا همان آدمفروشها یا جاسوسهایی که با شناسایی دانشمندان هستهای و مهم ایرانی و بعد فروختن اطلاعاتشان به سرویسهای خارجی، باعث ترور آنها شدند یا آنهای دیگرشان که مسیرهای دور زدن تحریم را تا جایی که توانستند، مسدودتر کردند یا...
وطن فروش
حسین شکیبراد - سردبیر نوجوانه
درباره برخی چیزها فکر میکنیم روی آنها مالکیت داریم. مثلا همین جسم بیچاره که ممکن است هر بلایی سرش بیاوریم و اگر کسی هم گفت چرا این طور میکنی، بگوییم بدن خودم است. مثلا کسی که سیگار میکشد و گوشش بدهکار توصیه هیچ کسی نیست. این آدمها حواسشان نیست که این بدن مال خودشان نیست و امانتی است که خدا در اختیارشان گذاشته است. بگذریم که حتی عدهای پا را از این هم فراتر گذاشته و دست به خودکشی میزنند. حالا ممکن است این خودکشی به معنی تلاش برای مرگ باشد یا نه از جنس خودفروشی و تهی شدن از همه ارزشهایی که به آنها اعتبار داده است. میگویند فرانسویها در علم حقوق سرآمد دولتهای اروپا هستند. در ایام پس از پیروزی در جنگ هیچ محکمه و دادگاهی در فرانسه برگزار نشد تا هزاران زن که به جرم رابطه با نیروهای نازی و آلمان، دسته دسته به جوخههای اعدام سپرده میشدند، از خود دفاع کنند. گویی مردم و حقوقدانان از پیش حکم خود را در مجازات این جماعت نگونبخت صادر کرده بودند. دولت فرانسه در ۸۰ سالی که از جنگ جهانی دوم میگذرد از این فاجعه نه خودشان فیلمی ساختهاند و نه اجازه دادند کسی به این سوژه بپردازد! اتهامی که به این زنان زده شد وطنفروشی بود. چیزی که این روزها مهرش روی پیشانی خیلیها به ویژه گروه عمدهای از بهاصطلاح سلبریتیها خورده است.کسانی که نه تنها روح و جسم و زمان و افکارشان را به دیگران سپردهاند که گاهی برای پول، هر اقدامی علیه کشورشان میکنند و گرچه گاهی در ظاهر دم از حقوق مردم میزنند ولی خیلی زود روشن شد که دارند دم از حقوق خودشان میزنند. آن هم حقوقهای چندهزار دلاری و حتی چندهزار ریال سعودی! اینکه برخی مردم عادی که تا امروز از پشت پرده و چهره واقعی این سلبریتیها آگاه نبودند، کماکان در قامت طرفداری از آنها بربیایند حرفی نیست اما بیشتر از هرچیزی، نوکپیکان به سمت سیستم قضایی کشور است و خیلیها منتظرند ببینند برنامه جدی برای کنترل سلبریتیها و یکهتازیشان بهخصوص در فضای مجازی وجود دارد یا نه. به هرحال من یکی معتقدم، وطنفروشی حتی از خودفروشی هم بدتر است. چراکه شاید بتوانی خودت را گول بزنی که جسم و روحم مال خودم است، گرچه اول حرف گفتیم این تفکر هم غلط است؛ ولی لااقل میدانیم وطن یک سرمایه عمومی است و فروختن آن جرمی نابخشودنی.
اسما آزادیان و مریم شاهپسندی
در این روزها که بازار، گیج از تورم و گرانیهاست و مثل پیرمرد فرتوتِ عصا گم کردهای شده که دست به دیوار میکشد تا راه درست را پیدا کند، کسانی هستند که نهفقط مرهم درد او نمیشوند بلکه برایش زیر پا میاندازد تا سکندری بخورد بلکه به یکباره چلاق شود و خانه نشین! همانهایی که همیشه و در هر زمانی بودهاند و حتی خدا هم در قرآن نفرینشان میکند. آنهایی که ارزانترین کالای بساطشان، همان انصافی است که حراج میکنند و گویی چرتکههایشان حول محور خودشان میچرخد وعددهایشان روی معادله سود بیشتر محاسبه میشود.دو دو تای آنها شاید پنج تا هم بشود و چه بسا اگر در شهرشان غریب و مسافر باشی، بیشتر از این هم دربیاید.گرانفروشهایی که زخم تورم را متورمتر میکنند. بیعدل و انصاف، همه چیز را گرانتر از آنچه باید میفروشند و نمیترسند از آه شرمندگی پدرها که روزی گرفتارشان خواهد کرد. جزای کالایی که الکی گرانتر فروختهاند و پولی که به حرام خوردهاند با بهانههایی که همه توجیه است و بی اساس. همینها وقتی نوبت به خودشان میرسد، برای بالا پایین شدن قیمت دلار، طلا و... همه عالم را مقصر میدانند و به زمین و زمان لعنت میفرستند اما هیچوقت خودشان و گرانفروشیهایشان را نمیبینند! اگر روزی همه چیز درست شود و قیمتها به روال، اینها همان شکلی که بودند، میمانند و به هر بهانهای انصافشان را ارزان میفروشند. هرچند اگر این پیر فرتوت دوباره سرپا شود، دست این افراد بستهتر خواهد شد.
کم فروش
مهم است که آدم حواسش به ترازوی کسبش باشد، بهحق بفروشد و به حق بخرد. باید که وزنههای فروشش را به تناسب بگذارد و منصف باشد اما قبل از آن و مهمتر از آن، این است که آدم در درون خودش یک ترازو بگذارد با وزنههای کوچک و بزرگ. ترازویی که در یک کفهاش، انسانیت باشد و شرافت! آن وقت هر زمان خواست چیزی را به دست بیاورد، آن خواسته و سودش را در یک سمت میگذارد و سنجهها را در سوی دیگر تا بفهمد که سود میکند یا زیان! که اگر خواست کمتر بفروشد و بیشتر پول بگیرد، سود آن فروش را بسنجد با تمام ارزشهایی که میتواند بهراحتی از دست بدهد، شاید که زبان اعداد و ارقام را بهتر بفهمد. نه اینکه این ترازو فقط برای کاسبها باشد یا کمفروشی صرفا برای مردان و زنان اهل معامله، هر کسی میتواند زیاد بخواهد و کم بفروشد. اگر بتوان با یک امضا کاری راه انداخت و دریغ کرد، اگر بهرغم حقوق کلان و وظیفه سنگین، پشت میز بنشینی و چای بنوشی، اگر از عهده مسئولیتی برنیایی اما شرایط را برای فردی بهتر و مستعدتر از خودت فراهم نکنی، همه و همه به این معناست که کم فروشی. چه کسی میتواند منکر شود که این کمفروشیها بهمراتب بدتر و مضرتر نیست؟!
رویافروش
وقتی اسم رویا را میآوریم، آنها که پای دیزنیلند و نتفلیکس و کمپانیهای اینچنینی بزرگ شدهاند، یاد آلیس در سرزمین عجایب و هزاران فیلم و انیمیشن دیگر و دنیاهای غیرواقعی میافتند که برایشان به تصویر کشیده بودند. اما خب آن منظرهها و داستانها هیچکدامشان رویا نبودند. انگار فقط دستوپای بچههایی که موقع تماشای فیلم چشمهایشان قد یک گردو شده بود را میبستند. اینجوری که بعد هر فیلم انبوهی از انگیزه، حس ماجراجویی و هیجان در قلب بچهها تلمبار میشد اما همینکه نگاهی به دور و اطراف و زندگی خودشان میانداختند، همهاش تا قطره آخر دود میشد و میرفت هوا و جای آنهمه انگیزه و خیالبافی را ناامیدی و حس«یه چیزی کمه!» میگرفت. اما رویاها، مسائل مهم زندگی انسانها هستند، نه منظرهای خیال انگیز که اصلا وجود ندارد. رویاها آنقدر بزرگ هستند که ممکن است هیچوقت آدمها نتوانند به همهشان برسند اما هرقدر که در زندگیها وجود داشته باشند، آدمها خوشحالترند. با این تعریف از رویا، رویافروش باید کسی باشد که دست آدمهارا بگیرد و یادشان بدهد که در زندگی مسأله داشته باشند. برای حل آن مسأله از عمر و وقتشان هزینه کنند و رسیدن به راهحلها و مسیرها تبدیل شود به رویای زندگیشان! بعضی معلمها این کار را میکنند، بعضی مادر پدرها هم. وقتی جوانههای کوچکی را در وجود بچهها میبینند به آن اعتنا و کمک میکنند به رشد هدفدار و با کیفیت استعدادهایشان. یکی از این معلمهای بزرگ، حاج قاسم سلیمانی بود؛ کسی که رویای آزادی و آزادگی یادمان داد، رویای امید، رویای رسیدن.
دستفروش
بعضی چیزها همیشه گران است و با هیچ رکودی از قیمت نمیافتد. آنقدر با ارزشند که هرکسی در طول زندگی خود نمیتواند به آن دست یابد. نه میتوان آن را در بهترین مغازههای تهران، گران خرید و نه ارزانش پیدا میشود. همانی که من آن را سنجهای میدانم برای تشخیص آدمها که شرافت نام دارد. شرافتی که وزنهای سنگین برای شناخت آدمها و جایگاه حقیقیشان است. برخی آن را از سر سفره پدر و مادر همراه دارند و بعضی هم در کوچه و خیابان، مشق شرافت میکنند. پیدا کردن چنین آدمهایی شاید سخت باشد اما ناممکن نیست و میتوان آنهارا در شهر دید و شناخت. کسانی که شاید سقف بالای بساطشان، آسمان باشد و صدایشان در هیاهوی قیمتها به گوش کسی نرسد اما همچنان تلاش میکنند تا سرشان جلوی خانوادهشان پایین نباشد. شاید که تورم، بساط فروششان را کوچکتر کند اما دلشان را هرگز. از سوی دیگر، جمع دیگری را میشناسم که آنها هم بهنوعی دستفروشند اما با تفاوتی از زمین تا آسمان. این دسته از آدمها، نه جنس و کالایی را حراج کردهاند و نه سرما و گرمایی را شرافتمندانه تحمل میکنند. اینها نه دستهایشان، بلکه قلمهایشان را حراج کردهاند. اختیار کلمات و قلم را به دست خریدارشان میدهند و بابت هر دروغی که مینویسند، پولهای کلانی به جیب میزنند. اشتباهات را با کلمات، قشنگ میکنند تا درست دیده شود، نازیبا را زیبا میخوانند و قداست را به نفع خودشان زیر سؤال میبرند. اینها در بازار زندگی، نه دستفروش بلکه دست، فروشند.
خودفروش
مهمترین قسمت وجود ما قلب، روح و تفکراتمان است. اینها را اگر از دست بدهیم، تبدیل میشویم به عروسک خیمه شببازی یا حتی مجسمههایی که شاید قد و بالای قشنگ و تراشههای چشمنوازی هم داشته باشند ولی درونشان پوک و خالی است! بعضیها خودشان را میفروشند. این سؤال مهمی است که ما از چه تشکیل میشویم. طبیعتا منظورم اعضای بدنمان نیست. ما به باورها و چیزهایی که برایش ارزش قائلیم، شناخته میشویم. پس اگر روی آنها پا گذاشتیم برای یک مشت دلار بیشتر؛ خودمان را فروختهایم. ممکن است امسال کسی را ببینی و باهم معاشرت گرم داشته باشید که سال بعد همین موقع وقتی توی خیابان به او میرسی دیگر نتوانی بشناسیاش و هیچ حرف مشترکی نداشته باشید که باهم بزنید حتی در نوع نگاه و احساستان به یک ارزش مشترک مثل پرچم کشور. این میان برخی ناخودآگاه دست به این اقدام میزنند ولی بعضیها هستند که آگاهانه خودشان را میفروشند و دستمزد خوبی هم میگیرند. تنها عنصر مهم و حیاتی در زندگیشان پول است و بابت آن حاضرند شبیه آفتابپرستها روزانه رنگ عوض کنند، هر رنگی که رقم بیشتری داشت. صبح به صبح که از خواب بلند میشوند، چکمیکنند و میبینند که امروز چطوری حرف بزنند و چندصد دلار دریافتی دارند. حالا چه فرقی میکند تیزی حرفهایشان کجا را نشانه گرفته؟ روح و روان مردم یا امنیت ملی. مهم پول است، پول.
آدمفروش
بچهتر که بودیم، آدمفروش کسی بود که اگر اتفاقی در کلاس یا اکیپهای دوستی میافتاد، سریع میرفت پیش کسی که نباید و سیرتا پیاز ماجرا را لو میداد و بعدش هم همه تنبیه میشدند. بزرگتر هم که شدیم، آدمفروشی ماهیتش همان شکلی ماند اما چون آدم بزرگها قدرت بیشتری داشتند و وقتی خشمگین میشدند، میتوانستند کارهایی بزرگتر و ترسناکتر از اخم کردن و «قهر قهر تا روز قیامت» انجام بدهند و موضوعاتی که سرشان آدمفروشی میکردند بزرگتر بود، تبعات آدمفروشی تغییر کرد. خیلیها در محل کارشان با همین آدمفروشی و زیرآبزنی خودشان را کشیدند بالا. خیلیها، همین آدم فروشی در مقیاسی بزرگتر، تبدیل شد به شغلشان. مثلا همان آدمفروشها یا جاسوسهایی که با شناسایی دانشمندان هستهای و مهم ایرانی و بعد فروختن اطلاعاتشان به سرویسهای خارجی، باعث ترور آنها شدند یا آنهای دیگرشان که مسیرهای دور زدن تحریم را تا جایی که توانستند، مسدودتر کردند یا...
وطن فروش
حسین شکیبراد - سردبیر نوجوانه
درباره برخی چیزها فکر میکنیم روی آنها مالکیت داریم. مثلا همین جسم بیچاره که ممکن است هر بلایی سرش بیاوریم و اگر کسی هم گفت چرا این طور میکنی، بگوییم بدن خودم است. مثلا کسی که سیگار میکشد و گوشش بدهکار توصیه هیچ کسی نیست. این آدمها حواسشان نیست که این بدن مال خودشان نیست و امانتی است که خدا در اختیارشان گذاشته است. بگذریم که حتی عدهای پا را از این هم فراتر گذاشته و دست به خودکشی میزنند. حالا ممکن است این خودکشی به معنی تلاش برای مرگ باشد یا نه از جنس خودفروشی و تهی شدن از همه ارزشهایی که به آنها اعتبار داده است. میگویند فرانسویها در علم حقوق سرآمد دولتهای اروپا هستند. در ایام پس از پیروزی در جنگ هیچ محکمه و دادگاهی در فرانسه برگزار نشد تا هزاران زن که به جرم رابطه با نیروهای نازی و آلمان، دسته دسته به جوخههای اعدام سپرده میشدند، از خود دفاع کنند. گویی مردم و حقوقدانان از پیش حکم خود را در مجازات این جماعت نگونبخت صادر کرده بودند. دولت فرانسه در ۸۰ سالی که از جنگ جهانی دوم میگذرد از این فاجعه نه خودشان فیلمی ساختهاند و نه اجازه دادند کسی به این سوژه بپردازد! اتهامی که به این زنان زده شد وطنفروشی بود. چیزی که این روزها مهرش روی پیشانی خیلیها به ویژه گروه عمدهای از بهاصطلاح سلبریتیها خورده است.کسانی که نه تنها روح و جسم و زمان و افکارشان را به دیگران سپردهاند که گاهی برای پول، هر اقدامی علیه کشورشان میکنند و گرچه گاهی در ظاهر دم از حقوق مردم میزنند ولی خیلی زود روشن شد که دارند دم از حقوق خودشان میزنند. آن هم حقوقهای چندهزار دلاری و حتی چندهزار ریال سعودی! اینکه برخی مردم عادی که تا امروز از پشت پرده و چهره واقعی این سلبریتیها آگاه نبودند، کماکان در قامت طرفداری از آنها بربیایند حرفی نیست اما بیشتر از هرچیزی، نوکپیکان به سمت سیستم قضایی کشور است و خیلیها منتظرند ببینند برنامه جدی برای کنترل سلبریتیها و یکهتازیشان بهخصوص در فضای مجازی وجود دارد یا نه. به هرحال من یکی معتقدم، وطنفروشی حتی از خودفروشی هم بدتر است. چراکه شاید بتوانی خودت را گول بزنی که جسم و روحم مال خودم است، گرچه اول حرف گفتیم این تفکر هم غلط است؛ ولی لااقل میدانیم وطن یک سرمایه عمومی است و فروختن آن جرمی نابخشودنی.
اسما آزادیان و مریم شاهپسندی
تیتر خبرها