آرمانخوانی
گمان میکنیم هنوز هم هست و در کنارمان زندگی میکند. گمان میکنیم او هنوز مربی نوجوانهای مسجدشان است و بچهها چشم به راه دیدن او هستند. فرض میکنیم هنوز هم با صلابت در کوچه پس کوچههای محلهشان راه میرود و به آشناها سلام میکند. در صفحه یکی مثل ما، سوژهها همیشه حی و حاضر بودند و به صورت رو در رو با آنها صحبت کردهایم اما این بار جزو معدود دفعاتی است که سوژه روبهروی ما نیست و از جای بهتری ما را نگاه میکند.
شهید آرمان علیوردی یکی مثل ما بود در حالی که چیزهای بیشتری برای یکی مثل بقیه نبودن میدانست و انجام میداد. او تمام تلاشش را کرد تا در روزگاری که اکثر آدمها شبیه هم میشوند؛ متفاوت شود. او دوست داشت بین این همه چشم، نگاه خدا را به سمت خود جلب کند. به نظر من که موفق شد. در این صفحه شرح حالی میخوانیم از روزگاری که آرمان از سرگذرانده و گفتوگویی خواهیم داشت با مادر محترم شهید آرمان که برای ما از پسری بگوید که چند روزی است در کنارش نیست.
بای بسما...
دوستانش، پدر و مادر و برادرش با احترام از او یاد میکنند؛ وقتی یاد خاطراتشان میافتند لبخندی میزنند اما غم، چشمهای آنها را رها نمیکند. قرار است از پسرشان بدانم، آرمان علیوردی که سال ۱۳۸۰ به دنیا آمد و ۲۱سال در کنار هم بودند. زندگی کردند و روزها را ساختند. اما همیشه که ساختنیها پا برجا نمیماند. آنقدر لرزشها و لغزشها در دنیا اتفاق میافتد و پایه آرزوها را میشکند که به خودت میآیی و همهچیز را منحل شده میبینی اما باید بزرگی در نگاه ما باشد! نه فاجعهای که به آن مینگریم. دوستانش میگویند وقتی توانست هیات را از مسجد تشخیص بدهد، پای ثابت مجالس شد. میرفت و میآمد و برای محافل اهل بیت عرق میریخت. میگویند در مسجد پیدا بود و از همان کودکی، علاقهاش به مسجد و آدمهایش معلوم بود. وقتی دوستانش از او یاد میکنند؛ اولین چیزی که به ذهنشان میآید ادب اوست. اولین ویژگی که همه در یادشان مانده و به این راحتیها هم از ذهنشان پاک نمیشود. مثل اینکه راست راستی، ادب آدمی را تا جاهای خوبی بالا میکشد؛ مثلا همانجایی که آرمان ایستاده و دارد ما را نگاه میکند...
از دانشگاه تا حوزه علمیه
در این روزگاری که درس خواندن به سختی قبل نیست و اوضاع تحصیل راحتتر شده و انتخاب رشته دانشگاهی دلخواه دیگر آن قدرها هم سخت نیست، انتخاب رشته و مسیر تحصیلیای که آدم دوست داشته باشد، خیلی سخت است! اینکه میان این همه گزینه روی میز، کدام یکی را انتخاب کنی و چندسال از عمرت را پای آن بگذاری، خیلی دقت میخواهد و نیازمند این است که دست و دلت نلرزد. شهید آرمان علیوردیِ عزیز، اول در دانشگاه سراغ رشته مهندسی میرود؛ کمکم میبیند برای این رشته ساخته نشده و دلش جای دیگری است. تصمیم میگیرد سراغ دلش برود کاری که در همه زندگی ۲۱سالهاش انجام داده بود. او راهش را به سمت حوزه علمیه آیتا... مجتهدی (ره) کج میکند و دلش آرام میگیرد. حالا سراغ چیزی رفته که دوست دارد، مسیری که انتخاب کرده پر از سختی و پر از راههای نرفتهای است که آرمان و همآرمانهایش باید طی کنند! خدا آدمهای سخت را برای روزهای سخت آفریده است، مگرنه؟
آقامعلم
برادرش میگوید: او آدم خیلی خوبی بود. این را خیلیها میدانند؛ خیلیهایی که او را میشناختند. آرمان علاوه بر اینکه طلبه حوزه علمیه بود، مربی تربیتی کانون حوزه هم بود. مربیای که خیلی از روزها به کودکان و نوجوانانی که خیلی دوستش داشتند، درس میداد. درس تئوری و عملی. درس ایمان و جهاد. درسی که حتما نباید پای تخته نوشته بشود تا در ذهن بچهها خانه کند. درسی که اولین نمودش، در رفتار خودش بود و بهترین سرمشق، خود خودِ آقامعلم بود. آقای علیوردی در ذهن بچهها مانده و بیرون هم نمیرود. دوستانش میگویند پای ثابت کارهای جهادی بود و به گفته دوستانش، هیچ کار جهادیای نبود که او در آن حضور نداشته باشد از خدمت به سیلزدگان و زلزلهزدگان گرفته تا کمکهای معیشتی و... همیشه فعال بود.
همانطور که سردار شهید حاج قاسم سلیمانی گفته است «شرط شهید شدن، شهید بودن است»، آرمان واقعا شهید زندگی کرد و همین خصوصیات جهادی، معنوی و درسی، شخصیتی فوقالعاده در او بهوجود آورده بود.
شوق پرواز
گاهی پرواز در آسمان و لابهلای ابرها و در فانتومها اتفاق میافتد. گاهی کسی در کویری خشک و پر از نخل و زیر ترکش و میان هالهای از دود باروت، پر میکشد و جوانی هم میان بلوکهای شهرکی در غرب تهران به آرزویش میرسد. مهم امضایی است که زیر آرزوهایشان مینشیند و زندگیشان را سبز میکند. ما اینجا حرفهای تکراری نمیزنیم؛ همهتان میدانید آرمان چگونه پرواز کرد و تا آسمانها رفت؛ هرچند در دست و پایش جانی نبود تا بیشتر از این در راه آرمانهایش دست و پا بزند. آرمان دهه هشتادی دیگر در حوزه علمیه نفس نمیکشد وکلاس شاگردهایش روی هوا مانده است، دل خانوادهاش برای او تنگ شده و اردوهای جهادی منتظر او هستند اما او حالا در امنترین نقطهای که میشناسم سکنی گزیده و جایش خوب است؛ آن قدر خوب که آرزوی خیلی از ماهاست.
عطیه ضرابی
بای بسما...
دوستانش، پدر و مادر و برادرش با احترام از او یاد میکنند؛ وقتی یاد خاطراتشان میافتند لبخندی میزنند اما غم، چشمهای آنها را رها نمیکند. قرار است از پسرشان بدانم، آرمان علیوردی که سال ۱۳۸۰ به دنیا آمد و ۲۱سال در کنار هم بودند. زندگی کردند و روزها را ساختند. اما همیشه که ساختنیها پا برجا نمیماند. آنقدر لرزشها و لغزشها در دنیا اتفاق میافتد و پایه آرزوها را میشکند که به خودت میآیی و همهچیز را منحل شده میبینی اما باید بزرگی در نگاه ما باشد! نه فاجعهای که به آن مینگریم. دوستانش میگویند وقتی توانست هیات را از مسجد تشخیص بدهد، پای ثابت مجالس شد. میرفت و میآمد و برای محافل اهل بیت عرق میریخت. میگویند در مسجد پیدا بود و از همان کودکی، علاقهاش به مسجد و آدمهایش معلوم بود. وقتی دوستانش از او یاد میکنند؛ اولین چیزی که به ذهنشان میآید ادب اوست. اولین ویژگی که همه در یادشان مانده و به این راحتیها هم از ذهنشان پاک نمیشود. مثل اینکه راست راستی، ادب آدمی را تا جاهای خوبی بالا میکشد؛ مثلا همانجایی که آرمان ایستاده و دارد ما را نگاه میکند...
از دانشگاه تا حوزه علمیه
در این روزگاری که درس خواندن به سختی قبل نیست و اوضاع تحصیل راحتتر شده و انتخاب رشته دانشگاهی دلخواه دیگر آن قدرها هم سخت نیست، انتخاب رشته و مسیر تحصیلیای که آدم دوست داشته باشد، خیلی سخت است! اینکه میان این همه گزینه روی میز، کدام یکی را انتخاب کنی و چندسال از عمرت را پای آن بگذاری، خیلی دقت میخواهد و نیازمند این است که دست و دلت نلرزد. شهید آرمان علیوردیِ عزیز، اول در دانشگاه سراغ رشته مهندسی میرود؛ کمکم میبیند برای این رشته ساخته نشده و دلش جای دیگری است. تصمیم میگیرد سراغ دلش برود کاری که در همه زندگی ۲۱سالهاش انجام داده بود. او راهش را به سمت حوزه علمیه آیتا... مجتهدی (ره) کج میکند و دلش آرام میگیرد. حالا سراغ چیزی رفته که دوست دارد، مسیری که انتخاب کرده پر از سختی و پر از راههای نرفتهای است که آرمان و همآرمانهایش باید طی کنند! خدا آدمهای سخت را برای روزهای سخت آفریده است، مگرنه؟
آقامعلم
برادرش میگوید: او آدم خیلی خوبی بود. این را خیلیها میدانند؛ خیلیهایی که او را میشناختند. آرمان علاوه بر اینکه طلبه حوزه علمیه بود، مربی تربیتی کانون حوزه هم بود. مربیای که خیلی از روزها به کودکان و نوجوانانی که خیلی دوستش داشتند، درس میداد. درس تئوری و عملی. درس ایمان و جهاد. درسی که حتما نباید پای تخته نوشته بشود تا در ذهن بچهها خانه کند. درسی که اولین نمودش، در رفتار خودش بود و بهترین سرمشق، خود خودِ آقامعلم بود. آقای علیوردی در ذهن بچهها مانده و بیرون هم نمیرود. دوستانش میگویند پای ثابت کارهای جهادی بود و به گفته دوستانش، هیچ کار جهادیای نبود که او در آن حضور نداشته باشد از خدمت به سیلزدگان و زلزلهزدگان گرفته تا کمکهای معیشتی و... همیشه فعال بود.
همانطور که سردار شهید حاج قاسم سلیمانی گفته است «شرط شهید شدن، شهید بودن است»، آرمان واقعا شهید زندگی کرد و همین خصوصیات جهادی، معنوی و درسی، شخصیتی فوقالعاده در او بهوجود آورده بود.
شوق پرواز
گاهی پرواز در آسمان و لابهلای ابرها و در فانتومها اتفاق میافتد. گاهی کسی در کویری خشک و پر از نخل و زیر ترکش و میان هالهای از دود باروت، پر میکشد و جوانی هم میان بلوکهای شهرکی در غرب تهران به آرزویش میرسد. مهم امضایی است که زیر آرزوهایشان مینشیند و زندگیشان را سبز میکند. ما اینجا حرفهای تکراری نمیزنیم؛ همهتان میدانید آرمان چگونه پرواز کرد و تا آسمانها رفت؛ هرچند در دست و پایش جانی نبود تا بیشتر از این در راه آرمانهایش دست و پا بزند. آرمان دهه هشتادی دیگر در حوزه علمیه نفس نمیکشد وکلاس شاگردهایش روی هوا مانده است، دل خانوادهاش برای او تنگ شده و اردوهای جهادی منتظر او هستند اما او حالا در امنترین نقطهای که میشناسم سکنی گزیده و جایش خوب است؛ آن قدر خوب که آرزوی خیلی از ماهاست.
عطیه ضرابی
تیتر خبرها