نسخه Pdf

دست محبت او

به‌مناسبت روز آنها که بهشت فرش زیر قدم‌های‌شان است

دست محبت او

از هر 10تا کامیون، پشت 9 تا و نصفی‌شان نوشته شده: سلطان غم مادر! یا حالا دیگر خیلی خواسته‌اند سنگ‌تمام بگذارند نوشته‌اند: رفیق بی‌کلک مادر! اما از کل 365سال فقط یک روز یا نهایتا به اضافه روز تولدشان، دو روز را به مادرها و نقشی که از اولین لحظات حیات ما شروع به اجرای آن کرده‌اند، اختصاص می‌دهیم. مادرها شبیه هوا می‌مانند. آن‌قدر مدام و همیشگی‌اند که متوجه بودن‌شان نمی‌شویم و اگر یک روزی، ولو خیلی کوتاه از ما دور شوند، نفس‌های‌مان تنگ می‌شود و تازه می‌فهمیم جای چه ‌چیزی خالی‌ است... این پرونده درباره جادوهای مادری‌ است! نامردید اگر بعد از خواندنش هرجوری که می‌توانید به مادر‌های‌تان یادآوری نکنید که چقدر دوست‌شان دارید!

نور
برق که می‌رود چه می‌کنیم؟ اول از همه چراغ قوه را روشن می‌کنیم، اگر مثل ما از این چیزهای باکلاس ندارید، قاعدتا باید یک شمعی یا حتی کبریتی روشن کنید. باید به‌دنبال بارقه‌ نور و امید بگردید. حالا بین خودمان می‌ماند که ما همه‌مان از تاریکی و ظلمت می‌ترسیم که نکند یک موجود خیالی‌ای، چیزی دست بیندازد و گلوی‌مان را بفشارد. نکند از توی سوراخ لوله بخاری همان موجود غافلگیرمان کند. البته اینجا باز هم بچه باکلاس‌ها از دور خارج می‌شوند چون مثل ما معمولی‌ها بخاری ندارند، از شوفاژ استفاده می‌کنند. همه به‌دنبال نور هستیم و هر کدام‌مان از این نور عزیز یک‌جور‌ بهره می‌بریم. قاعدتا در علم فیزیک، نور چیزی‌ است که خود منشأ باشد و از خود نور بدهد، نه مثل ماه که نورش را از خورشید می‌گیرد. به بیانی دیگر نور باید مثل خورشید باشد، با آغوشی گرم و راحت، راه‌نشان باشد و همراه، منشأ باشد و اجازه ندهد از چیزی بترسی. نور باید مثل مادر باشد. مادر، این عزیز فرخنده‌ ما نور است. چه منشأیی در خانه درخشان‌تر از مادر‌؟ چه راهنمایی، پررنگ‌تر از مادر که یک‌بار برای همیشه صدای نصیحت‌های دلسوزانه و تکراری‌اش توی گوش آدم زنگ بزند و ارثیه باشد برای روزهایی که دیگر نیست. با وجود حرف‌های مادرانه، هیچ‌وقت اسیر ظلمت نمی‌شویم اما من دلم به‌حال کسانی سوز می‌زند که جای نور و تاریکی را اشتباه گرفته‌اند. به‌حال کسانی که آغوش مادر را رها کرده و به‌جای این آزادی به دنبال آزادی دیگری هستند.

بهشت
از وقتی خیلی‌خیلی کوچک بودیم و تاتی‌تاتی‌کنان راه می‌رفتیم، می‌دانستیم که در آخر روزی نیستیم و کاش که سرنوشت همه‌مان جای خوش رنگ و لعابی به نام بهشت باشد. تعریف هرکس از بهشت متفاوت است. من بهشت را یک‌جور می‌بینم و تو جور دیگر. اما اگر نظر من معمولی را بپرسی، می‌گویم بهشت جایی‌ است که نه غم هست نه بیماری. نه شکست و نه ناآرامی. جایی که بیشتر از هرجای دیگر امن باشد. به دور از گریه‌های دردناک و فارغ از جنگ و جدل‌های گوشه و کنار. بهشت دقیقا جایی کنار مادر است. تنها بهشت دنیوی و مادی، همین مادر خوش‌خنده‌ ما با چروک‌های ریزی‌ است که کم‌کم دارد کنار چشم‌هایش پدید می‌آید. تنها بهشت حقیقی ما که‌ در همین دنیا وصالش ممکن است این مادر بزرگوار است که تک‌تک قدم‌هایش را خرج راحتی ما می‌کند. وا... دیگر نه هیچ‌جا و نه هیچ شرق و غربی بهشت می‌شود و نه هیچ فرنگستانی. آسمان همه جای جهان یکرنگ است و هر جغرافیای آغوشی برای اهالی خودش بهشت محسوب می‌شود. بیایید اشتباه نگیریم. جنت کنار مادر را به هیچ مسافتی نفروشیم و راستی الحق و الانصاف که بهشت خود مادر است.

وطن
هرجا که پا به عرصه‌ وجود بگذاریم، وطن است. فرزندان چه افغانستان و لبنان و کره‌‌جنوبی، چه ژرمن و سوئیس و آرژانتین. هرجا اگر دنیا می‌آمدیم، وطن‌مان همان‌جا بود. الان با همه‌ بالا و پایین‌ها، وطن، ایران است. ایران عزیز و بلندمرتبه، ایران اگر بگذارند، امن. این وطن است که من و تو را به هم متصل می‌کند و نقطه‌ اشتراک ماست. مرزی که هرگز ساکنانش را ترک نمی‌کند. این فرزندان وطن هستند که رهایش می‌کنند و بی‌وطن می‌شوند. چه درد عظیم و سنگینی‌ است این بی‌وطن شدن، عزیز. چیزی راجع ‌به مام وطن شنیده‌ای؟ حتما شنیده‌ای. همین که می‌گویند وطن عین مادر می‌ماند. همان‌گونه گرم در آغوشت می‌گیرد و دوستت دارد و طردت نمی‌کند. هرجا هم بروی و همه بازارها را هم که بگردی، هیچ‌جا آسمان وطن خودت نمی‌شود. وطن برای تو و برای این مردم شریفش همه‌ کار می‌کند و سعی می‌کند یک وجب از خاکش کم نشود. مادر، وطن است و وطن استعاره‌ کوتاهی از مادر. مادرت را اگر زیرنظر بگیری، سعی می‌کند سرما نخورد تا شام و ناهار جنابعالی یخ نکند. مادر درد هم داشته باشد خم به ابرو نمی‌آورد تا تو نترسی و خوف نداشته باشی. مادر امن است چه بسا بیشتر از وطن. آغوش مادر دل‌انگیز‌تر از خاک پرآرامش وطن است. مادر برای من و تو که فرزندش باشیم کم نمی‌گذارد. نگاه کن، هر مادری به‌قدر وسع خودش. فی‌النهایه آرزو می‌کنم تا وقتی وطن هست مادر هم باشد. بماند، لبخند بزند، به جان‌مان انگیزه دوباره‌ زندگی کردن تزریق کند که بلند شویم، ادامه دهیم و اندکی از زحماتش را جبران کنیم.

ربّ
یک مثل قدیمی وجود دارد که می‌گوید اگر می‌خواهید فرزند تربیت کنید، اول باید از خودتان شروع کنید! یعنی تا  کسی لطیف نباشد، نمی‌تواند آدم لطیفی تربیت کند یا اگر کسی بیشتر اوقات عصبی باشد به احتمال بالا فرزندی عصبی‌تر از خودش تحویل جامعه می‌دهد! این نقل‌قول، تعریفی ساده و خودمانی از «ربّ» است. ربّ یعنی کسی که خودش آدم رشد یافته و بزرگی‌ است، دست بقیه را بگیرد و سعی کند آنها را هم بالا ببرد. «ربّ بودن» خاصیتی‌ است که حتما به مادر‌ و پدرها می‌رسد اما سهم یکی‌شان از این صفت بیشتر است! سوزن پرگاری که با آن دایره تربیت بچه‌هارا مشخص می‌کنند، مادر است. مادرها شبیه جادو می‌مانند. بودن‌شان به دنیای خانواده رنگ و لعاب می‌دهد و آنها زیر سایه او، چادر نماز گل‌گلی و صدای جلزولز سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌های داخل ماهیتابه قد می‌کشند. بچه‌ها طبیعتا به حضور مادر احتیاج دارند و اگر مادر خودش آدمی با معیارهای اخلاقی باشد، همین حضور اسمش می‌شود تربیت اخلاقی! یا شاید هم اثر کردن کمال همنشین در بچه‌هایی که همه دنیای‌شان در یک نفر خلاصه می‌شود: مادر!

پناه
آخرین پیام نخوانده شده ایمیل متروکه‌ام، شرایط پناهندگی به یک کشوری در آن سر کره زمین است. به بندها و شروطش که احتمالا در واقعیت بدتر و سختگیرانه‌تر است، خیره می‌شوم. پناهنده شدن یعنی پناه بردن به جایی یا کسی. پناهندگی برای آنهایی‌ است که چیزی در معادلات زندگی حال حاضر آزارشان می‌دهد، آنهایی که توقع دارند یک چتر حمایتی بالای سرشان باشد ولی احساسش نمی‌کنند و بعد هم یک روزی چمدان‌شان را می‌بندند و می‌روند. راستش هیچ‌وقت با اسم پناهندگی یاد آدم‌هایی نیفتادم که دل‌شان پول و موقعیت اجتماعی بالاتری می‌خواهد و این کلمه درباره آدم‌هایی‌ است که دنبال گوشه امن خودشان می‌گردند. همه موجودات این گوشه امن را دارند و از اولین روز حضورشان در دنیا سعی می‌کنند پیدایش کنند. جوجه اردک‌ها که چشم باز می‌کنند دنبال اولین کسی می‌گردند که بتوانند روی گرمای آغوشش حساب باز کنند، نوزاد انسان همین که گونه‌اش به‌ صورت مادرش می‌خورد، انگار همه وجودش آرام می‌شود، حتی پیروز! یوزپسر ایرانی هم با مراقبش خو گرفته و شب‌ها بدون او خوابش نمی‌برد! انگار اولین گوشه امن هرکسی مادر است و بعد یاد می‌گیرد کم‌کم پایگاه‌های امن بیشتری برای خودش دست و پا کند. این حقیقت دارد که همه ما به‌طوری غریزی از بی‌پناهی می‌ترسیم اما کاش هیچ‌وقت، هیچ‌کس آن‌قدر تنها نماند یا آسیب نبیند یا بدتر فریب نخورد که به قلمرو دشمن پناه ببرد! که اول کار همه‌چیز امن و خوب است اما کم‌کم ظواهر رنگ می‌بازند و پناهنده بالاخره می‌فهمد راه را اشتباهی آمده و قلبش دور از خاک و خانواده‌ به زحمت می‌تپد.

رهبر
قطار هر خانواده نیاز به یک لکوموتیوران کاربلد دارد؛‌ کسی که به وقتش ترمز را بکشد، پایش را بگذارد روی گاز یا جهت حرکت را تغییر دهد. یکی دیگر از جادوهای مادری، رهبری کردن بچه‌ها و خانواده‌ است. کسی که با تمام توان حواسش به همه‌چیز هست اما از حال شخصی و تک‌‌تک بچه‌ها غافل نمی‌شود.‌ یعنی در حالی‌که همه احساس می‌کنند روی ریل زندگی، درست و خوب در حال حرکت هستند؛ می‌توانند روی خودشان و علایق و چیزهای دیگری مثل نسبت‌شان با دنیا که مخصوصا اگر نوجوان باشند طبیعی است، تمرکز کنند و در عین حال همین که چطوری یک زندگی را با توجه به آدم‌های درونش رهبری کنند و سروسامان بدهند هم یاد بگیرند.به نظر من پشت هر فرد موفقی در دنیا، یک مادر حامی پنهان شده. البته که منظورمان از حمایت، فداکاری افراطی نیست. یعنی بودن‌های به وقت و اتفاقا نبودن‌ها و دور شدن‌های سر موقع. یعنی پذیرفتن کثرت بچه‌های درون خانه و در کنار هم نگه‌داشتن‌شان با کمک تشابه‌ و نقطه‌نظرهای مشترک. مثل این‌که ما همه از یک خانواده‌ایم، حتی اگر ظاهرمان هم با هم فرق کند باز چیزی از عشق‌مان نسبت به یکدیگر کم‌ نمی‌شود!که البته در مقیاسی بزرگ‌تر همین چند روز پیش‌ وقتی دختران یک خانواده در خانه رهبرشان جمع شده بودند، همین را شنیدند! این‌که فرقی ندارد چه شکلی باشند، مال همین آب و خاک‌اند و عزیز.

اسما آزادیان و طهورا روستا