مارمالادی
«اعتقاد عام بر این است که ولنتاین، نام کشیشی رومی در قرن سوم میلادی بوده. در آن زمان امپراتور وقت روم، کلادیوس دوم، ازدواج را منع کرده بود،چون اعتقاد داشت سربازان متاهل جنگجویان بدی هستند اما کشیشی بهنام سینت ولنتاین، این کار کلادیوس را درست نمیدانست و مراسم ازدواج را بهصورت مخفیانه انجام میداد.
کلادیوس بعد از مدتی این موضوع را فهمید و به دستور او ولنتاین زندانی و سپس به مرگ محکوم شد. ولنتاین به زندان افتاد و در آنجا عاشق دختر کور زندانبان شد. روز ۱۴فوریه که روز اعدام ولنتاین بود و او را برای اعدام میبردند، نامهای برای دختر زندانبان نوشت و در آخر آن نوشت: «از طرف ولنتاین تو».
مدتها بود که حکیم در خصوص چیزی موسوم به روز عشق یا همان ولنتاین خودمان تحقیق میکرد. متن بالا را حکیم از روی یک سایت اینترنتی دانلود کرده بود و مشغول مطالعه آن بود که چیزی ذهنش را مشغول کرد. از آنجا که خیلی به مباحث فلسفی علاقه داشت از خود پرسید بهراستی «عشق» چیست و کدامیک از احساسات بشری را میتوان عشق دانست.
او سعی کرد در این باره نظر مکاتب گوناگون را جویا شود و برای همین حکیم قصد کرد تا به خانه ارسطو برود تا از او در خصوص عشق بپرسد. در راه اما مار عاشقی را دید که در گوشهای کز کرده و شب و روز در عشق میسوزد. حکیم به سمت آن مار عاشق رفت تا از او بهعنوان یک نمونه تحقیقاتی استفاده کند. مار اما تا از این موضوع باخبر شد، روی از حکیم برگرداند و او را محل نداد، چون دوست نداشت موش آزمایشگاهی باشد.
حکیم چون علت ناراحتی مار را فهمید به سمت او رفت و گفت :«من حاضرم برای تو بیایم خواستگاری!» مار که همه اعضای خانواده خود را در زلزله اخیر ترکیه از دست داده بود و کسی را برای بردن به مراسم خواستگاری نداشت از سر اجبار به این پیشنهاد حکیم تن داد.
خلاصه اینکه حکیم با آقای مار به قنادی رفتند تا شیرینی تهیه کنند. در شهر مارها فقط شیرینی مارمالادی طبخ میشد. میدانید چرا؟ چون اول اسمش مار دارد! بعد از شیرینی فروشی، حکیم و آقای مار به گلفروشی رفتند تا دستهگل خواستگاری را بپیچند. آنجا آقای گلفروش فقط گیاه پونه برای پیچیدن دور گل داشت. آقای مار مخالف بود که گل پونه دور دستهگلش بپیچند، زیرا معتقد بود که مار از پونه بدش میاد اما حکیم گفت: «اگر خانم مار واقعا عاشقت باشد با همین دسته گل پونهپیچ شده هم جواب بله را میدهد» با همین استدلال چوبین، آقای مار خر شد و دنبال حکیم را گرفت تا به خانه برسند. در راه آقای مار از حکیم پرسید: «آقای حکیم! مگر من چه چیزی دارم که خانم مار دلش را به آن خوش کند و زن من شود؟!» حکیم پاسخ داد:«همه مارها یک چیز بسیار خوبی دارند که ما آدمها آرزویش را میکشیم، شماها مهره مار دارید! مهره مار که داشته باشی همه چیز حل میشود». آقای مار مجدد گول حرفهای حکیم را خورد و به راهش ادامه داد. وقتی به مقصد رسیدند اما یک مسألهای باعث تعجب آقای حکیم شد و آن هم این بود که دید دارند وارد محله شیلنگها میشوند.
حکیم این مسأله را که فهمید از آقای مار پرسید:«تو مطمئنی به جای مار عاشق شیلنگ نشدهای؟» مار پاسخ داد: «این اشتباه را اجداد ما زمانی که اینستاگرام نبود، میکردند! من صفحهاش را دیدهام، شیلنگ نیست، مار است!» حکیم با توجه به اعترافات آقای مار به راهش ادامه داد و به خانه مورد نظر رسید و با هم رفتند داخل! اولین چیزی که در خانه دیدند،این بود که یک قورباغه سوار پدر خانم مار شده است. وقتی حکیم علت این مسأله را جویا شد به او گفتند: « مار چو پیر شود، قورباغه سوارش میشود!»
القصه در آن مراسم پدر خانم مار با بیان اینکه ما، مارخانم را در آستین خود پرورش دادهایم، بر این مسأله تاکید کرد که خیلی مراقب تغذیه فرزند خود بودهایم و از بچگی فقط مارکبابی میدادیم بخورد. در همین هنگام خانم مار از در درآمد. حکیم فهمید این خانم مار آنقدر مار خورده که افعی شده و اصلا مناسب آقای مار نیست لذا با هم به سمت منزل ارسطو فرار کردند. آقای مار فهمید که عاشق هر ماری نباید بشود و اگر هم شد نباید با او ازدواج کند! خلاصه آقای حکیم و آقای مار به سمت خانه ارسطو دویدند اما متوجه شدند ارسطو رفته است خانه نقی معمولی و در منزلش نیست.
سیدسپهر جمعهزاده
مدتها بود که حکیم در خصوص چیزی موسوم به روز عشق یا همان ولنتاین خودمان تحقیق میکرد. متن بالا را حکیم از روی یک سایت اینترنتی دانلود کرده بود و مشغول مطالعه آن بود که چیزی ذهنش را مشغول کرد. از آنجا که خیلی به مباحث فلسفی علاقه داشت از خود پرسید بهراستی «عشق» چیست و کدامیک از احساسات بشری را میتوان عشق دانست.
او سعی کرد در این باره نظر مکاتب گوناگون را جویا شود و برای همین حکیم قصد کرد تا به خانه ارسطو برود تا از او در خصوص عشق بپرسد. در راه اما مار عاشقی را دید که در گوشهای کز کرده و شب و روز در عشق میسوزد. حکیم به سمت آن مار عاشق رفت تا از او بهعنوان یک نمونه تحقیقاتی استفاده کند. مار اما تا از این موضوع باخبر شد، روی از حکیم برگرداند و او را محل نداد، چون دوست نداشت موش آزمایشگاهی باشد.
حکیم چون علت ناراحتی مار را فهمید به سمت او رفت و گفت :«من حاضرم برای تو بیایم خواستگاری!» مار که همه اعضای خانواده خود را در زلزله اخیر ترکیه از دست داده بود و کسی را برای بردن به مراسم خواستگاری نداشت از سر اجبار به این پیشنهاد حکیم تن داد.
خلاصه اینکه حکیم با آقای مار به قنادی رفتند تا شیرینی تهیه کنند. در شهر مارها فقط شیرینی مارمالادی طبخ میشد. میدانید چرا؟ چون اول اسمش مار دارد! بعد از شیرینی فروشی، حکیم و آقای مار به گلفروشی رفتند تا دستهگل خواستگاری را بپیچند. آنجا آقای گلفروش فقط گیاه پونه برای پیچیدن دور گل داشت. آقای مار مخالف بود که گل پونه دور دستهگلش بپیچند، زیرا معتقد بود که مار از پونه بدش میاد اما حکیم گفت: «اگر خانم مار واقعا عاشقت باشد با همین دسته گل پونهپیچ شده هم جواب بله را میدهد» با همین استدلال چوبین، آقای مار خر شد و دنبال حکیم را گرفت تا به خانه برسند. در راه آقای مار از حکیم پرسید: «آقای حکیم! مگر من چه چیزی دارم که خانم مار دلش را به آن خوش کند و زن من شود؟!» حکیم پاسخ داد:«همه مارها یک چیز بسیار خوبی دارند که ما آدمها آرزویش را میکشیم، شماها مهره مار دارید! مهره مار که داشته باشی همه چیز حل میشود». آقای مار مجدد گول حرفهای حکیم را خورد و به راهش ادامه داد. وقتی به مقصد رسیدند اما یک مسألهای باعث تعجب آقای حکیم شد و آن هم این بود که دید دارند وارد محله شیلنگها میشوند.
حکیم این مسأله را که فهمید از آقای مار پرسید:«تو مطمئنی به جای مار عاشق شیلنگ نشدهای؟» مار پاسخ داد: «این اشتباه را اجداد ما زمانی که اینستاگرام نبود، میکردند! من صفحهاش را دیدهام، شیلنگ نیست، مار است!» حکیم با توجه به اعترافات آقای مار به راهش ادامه داد و به خانه مورد نظر رسید و با هم رفتند داخل! اولین چیزی که در خانه دیدند،این بود که یک قورباغه سوار پدر خانم مار شده است. وقتی حکیم علت این مسأله را جویا شد به او گفتند: « مار چو پیر شود، قورباغه سوارش میشود!»
القصه در آن مراسم پدر خانم مار با بیان اینکه ما، مارخانم را در آستین خود پرورش دادهایم، بر این مسأله تاکید کرد که خیلی مراقب تغذیه فرزند خود بودهایم و از بچگی فقط مارکبابی میدادیم بخورد. در همین هنگام خانم مار از در درآمد. حکیم فهمید این خانم مار آنقدر مار خورده که افعی شده و اصلا مناسب آقای مار نیست لذا با هم به سمت منزل ارسطو فرار کردند. آقای مار فهمید که عاشق هر ماری نباید بشود و اگر هم شد نباید با او ازدواج کند! خلاصه آقای حکیم و آقای مار به سمت خانه ارسطو دویدند اما متوجه شدند ارسطو رفته است خانه نقی معمولی و در منزلش نیست.
سیدسپهر جمعهزاده