«بیبابا»ی حرفهای
هر چه فکر میکنم یادم نمیآید با حسین شرفخانلو چطور آشنا شدم، اهمیتی هم ندارد. فقط یادم هست کتاب «قصه قبرستون»اش را داد ببینم. آن موقع بیش از یک سال بود کتابش در انتشارات معطل مانده بود.
خواندم و مجذوب عوالم یتیمیاش شدم. مرد 40ساله امروز از شش ماهگی بیبابا شدهبود و دست تقدیر روزگار چرخاندهبود و گذاشتهبودش مدیر آرامستان شهر خوی که هر روز در رفت و آمد به محل کار، با پدر شهیدش سلام و علیکی کند. قصه قبرستون کتاب بسیار خوبی بود که کیسه ویراستار به جان و تن ساختار و کلماتش کشیده نشدهبود. القصه رفاقت ما با میانداری تخمه خوی! عمیقتر شد و در سفری به این شهر زیبای مرزی، مفصل برایش از اشکالات کتابش گفتم.
اشکالاتی که رفع برخی بر عهده او بود و درست کردن برخی بر عهده ناشر و البته زمانه، زمانه عجله نویسندههاست و کمحوصلگی ناشران. حسین ماجرای ما البته گوش شنوا و خلق حرفهای داشت. اشکالات را خوب شنید و بیشترشان را قبول کرد و هر دو افسوس خوردیم از چاپ ناقص قصه قبرستون. گفت کاش زودتر آشنا میشدیم. گفتم آشنایی هم عرض دارد هم عمق، مردش باش کار بهتر در میآوریم. مردش بود. گفتم من ترس بیبابایی به جانم چنگ زده از سر سرطان لعنتی، تو تجربه بیبابایی در زندگی همزادت بوده از سر جنگ تحمیلی، بیا برای آنها که به خاطر
گرد و غبار گرفتاریهای زندگی و حجاب مجاورت و معاصرت، قدر این نعمت از چشمشان افتاده، کاری بکنیم. گفت بسما... . آدم حرفهای و پای کار وقتی میگوید بسما...، تو هم باید بگویی «ان تقوموا... مثنی و فرادی».
گفتم تمام لشکر تجربه زیستهات را به خط کن و البته خودت را حذف. فقدان پدرهای دیگران را روایت کن، بهتر از خودشان. کرد و شد کتاب «بیبابا». شنوایی و پذیرندگی این پسر حرفهای است. «بیبابا» یک کتاب حرفهای شد، پر از عقل و احساس و سرشار از پدری، بدون سانتیمانتالیسم صورتی و سخیف. گمانم خدا به آنچه نیت و تلاش کردیم برکت داد که بیش باد. خواندن نتیجه آن نیت و تلاش و این برکت را در حد خودم و تجربهام، تضمین میکنم.
مهدی قزلی - نویسنده و ناشراشکالاتی که رفع برخی بر عهده او بود و درست کردن برخی بر عهده ناشر و البته زمانه، زمانه عجله نویسندههاست و کمحوصلگی ناشران. حسین ماجرای ما البته گوش شنوا و خلق حرفهای داشت. اشکالات را خوب شنید و بیشترشان را قبول کرد و هر دو افسوس خوردیم از چاپ ناقص قصه قبرستون. گفت کاش زودتر آشنا میشدیم. گفتم آشنایی هم عرض دارد هم عمق، مردش باش کار بهتر در میآوریم. مردش بود. گفتم من ترس بیبابایی به جانم چنگ زده از سر سرطان لعنتی، تو تجربه بیبابایی در زندگی همزادت بوده از سر جنگ تحمیلی، بیا برای آنها که به خاطر
گرد و غبار گرفتاریهای زندگی و حجاب مجاورت و معاصرت، قدر این نعمت از چشمشان افتاده، کاری بکنیم. گفت بسما... . آدم حرفهای و پای کار وقتی میگوید بسما...، تو هم باید بگویی «ان تقوموا... مثنی و فرادی».
گفتم تمام لشکر تجربه زیستهات را به خط کن و البته خودت را حذف. فقدان پدرهای دیگران را روایت کن، بهتر از خودشان. کرد و شد کتاب «بیبابا». شنوایی و پذیرندگی این پسر حرفهای است. «بیبابا» یک کتاب حرفهای شد، پر از عقل و احساس و سرشار از پدری، بدون سانتیمانتالیسم صورتی و سخیف. گمانم خدا به آنچه نیت و تلاش کردیم برکت داد که بیش باد. خواندن نتیجه آن نیت و تلاش و این برکت را در حد خودم و تجربهام، تضمین میکنم.