نسخه Pdf

کمی دیرتر!

داستانی مذهبی با موضوع انتظار در جامعه امروز

کمی دیرتر!

جشن نیمه‌‌شعبان است و خیابان‌ها مملو از جمعیت. در مجلسی، جمعیتی استغاثه‌کنان دست به سوی آسمان بالا برده‌اند و با فریادهای «آقا بیا، آقا بیا»ی خود گوش فلک را کر کرده‌اند. در این بین ناگهان جوانی ذکر «آقا نیا» سر می‌دهد و این‌چنین جماعت مبهوت را متوجه خود می‌کند. مراد و منظور او چیست؟ «آقا نیا»ی او بر چه دلالت دارد؟ چگونه باید او را فهمید؟ ساده بپرسیم:

حرف حساب این شخص چیست؟
اینها سوالاتی‌ است که رمان «کمی دیرتر» حول محورشان شکل گرفته‌است. سیدمهدی شجاعی در این اثر که یکی از بهترین داستان‌های مذهبی او به شمار می‌رود، به واکاوی مفهوم انتظار و بررسی رابطه‌ منتظِر و منتظَر نشسته‌است. او برای این کار قالب آشنای رمان را برگزیده؛ چراکه می‌داند محتوای مدنظرش از طریق داستان بهتر منتقل می‌شود. اما در حقیقت کتاب کمی دیرتر بیش و پیش از آن‌که رمان باشد، شکایتی است از مسلمانان روزگار ما؛ همانان که به باور نویسنده از باطن دین دور شده و به ظواهر آن آویخته‌اند.
سیدمهدی شجاعی داستان‌نویس و روزنامه‌نگار معاصر است. او شهریور 1339 به دنیا آمده، و امروز از پیشکسوتان عرصه‌ ادبیات مذهبی ایران محسوب می‌شود. شجاعی در دانشکده‌ هنرهای دراماتیک تحصیل کرده، اما بیشتر به داستان و ادبیات روایی تمایل داشته‌است. او سال 1387 به عنوان چهره ماندگار برگزیده شد.
کتاب کمی دیرتر داستانی مذهبی با موضوعِ انتظار در جامعه‌ امروز است.شخصیت اصلی این رمان ، جوانی بیست و چندساله و خوش‌ظاهر است. او مدعی فهم کامل مفهوم انتظار نیست، اما از به‌ظاهر منتظران امروزی پرسش‌های جدی دارد؛ از جمله این‌که ایشان جز «آقا بیا» سر دادن و دعای فرج خواندن، برای تحقق ظهور امام‌عصر چه قدمی در زندگی خود برداشته‌اند؟ او چنان‌که گفتیم، لزوما پاسخی در چنته ندارد، اما حق خود می‌داند که بپرسد.این داستان نگاهی متفاوت از همیشه به منتظران ظهور دارد و نویسنده سعی داشته‌است تلنگری به افرادی بزند که ظاهرا منتظر هستند.
 
در بخشی از کتاب کمی دیرتر می‌خوانیم:
«بارها در طول نوشتن این رمان دچار تردید و دودلی شدم. یک دلم می‌گفت: بیا و از خیر این کار بگذر و برای خودت دشمن‌تراشی نکن. عقل هم چیز خوبی است! مثل مگس روی زخم‌ها و عفونت‌ها ننشین! خوبی‌ها را ببین.

دل دیگرم جواب می‌داد: نویسنده باید آینه باشد. آینه اگر زشتی‌ها را بپوشاند و فقط زیبایی‌ها را نشان دهد که دیگر آینه نیست و پاسخ می‌شنید: اینجا که جای تعابیر شاعرانه نیست، از منظر عقل بررسی باید کرد و جواب می‌گرفت: عقل می‌گوید که شأن و رسالت نویسنده، شأن و رسالت طبیب و حکیم است. طبیب روح و جان. و طبیب، نبض بیمار را نمی‌گیرد که از بخش‌های سالم بیمار، تعریف و تمجید کند، طبیب برای شفا و مداوا به دنبال نقص و عیب و آسیب می‌گردد.

و آن دل دیگر می‌گفت: طبیب هم اگر عاقل باشد، برای خودش دردسر درست نمی‌کند. مریضی اگر مراجعه کرد به معالجه‌اش می‌پردازد. به دنبال مریض راه نمی‌افتد تا مشکلاتش را به رخش بکشد و معایبش را مثل سیخ در چشمش فرو کند.

و جواب می‌شنید: این قسمت از قیاس، مع الفارق است. اتفاقا نویسنده از این منظر شبیه طبیب نیست که در خانه بنشیند تا به او مراجعه شود و سفارش درمان بگیرد. نویسنده از این منظر، نقش زائد قبیله را دارد که باید صدها قدم جلوتر از کاروان حرکت کند و مخاطرات پیش رو را پیش از وقوع به مردم بشناساند و هشیارشان کند یا انذارشان دهد.

و پاسخ می‌گرفت: این حرف‌ها و تئوری‌ها تا وقتی‌که حرف است، گفتنی و شنیدنی است؛ زیبا و لذت بردنی است ولی در عمل، واقعیت چیز دیگری است. اگر حرف نزنی کسی مواخذه‌ات نمی‌کند که چرا نگفتی ولی زمانی که گفتی هزار جور معارض و مخالف پیدا می‌کنی. به‌خصوص اگر حرفت حقیقت باشد که تلخی‌اش را همیشه و همه‌جا با خود دارد. 

سرت رو درد آوردم ولی دوست داشتم بدونی که در طول این کار با خودم چه دست‌وپنجه‌هایی نرم کردم.
و این فقط یکی از منازعات ذهنی و مجادلات درونی من بود در یکی از مراحل کار و مقاطع زمان.
می‌دونی که پایان همین دعوا به کجا کشید؟ یک‌کلام از حضرت مولا به یاد یکی از دو جبهه دل آمد. فصل الخطاب شد و به داد دعوا رسید. همون کلام که فرموده‌بود:
تلخی حق، تو را از بیانش باز ندارد. حقیقت را بگو اگرچه تلخ باشد.
و من-درست یا غلط- چون نوشتن اون رمان رو بیان واقعیت و حقیقت می‌دونستم دل دادم و از جون مایه گذاشتم.»