جرأت و خلاقیت در ترسیم عصر ظهور
برای خیلی از ما که در روزگار غیبت به دنیا آمده و زندگی کردهایم، تصور عصر ظهور، منحصر شده به روایات و احادیثی که از آن دوران نقل کردهاند. احتمالا بسیاری از ما علائم حتمی ظهور را میدانیم و با وقایع و نشانههای آخرالزمان آشناییم. در دبیرستان وظایف منتظران را بارها از بر کرده و امتحان دادهایم اما آیا به این اندیشیدهایم که اگر همین روزها آن وعده الهی تحقق بیابد، ما کجای قصهایم؟
بزرگترین جرأتی که فائضه غفارحدادی در داستانیترین اثرش، رمان شبیه به خرج داده، ترسیم جسورانه روزهای نخستین پس از ظهور است.
رمان شبیه، هرچند با شخصیتهای اصلیاش حانیه، باباکلاهی، ابولولو و دایی حبیب، از قصه نبرد در لاذقیه تا عاشقی در خلیج فرشتگان مخاطب را به درکی نو از شبیه شدن به پیامبر میرساند اما فصل ابتدایی و انتهایی آن، مثل متمم، قصههای ریز و درشت شخصیتهای سیاه و سفید رمان را در برمیگیرد.
محمد قصه شبیه، در آغاز و پایان رمان با دو غافلگیری شوکآور و شیرین، مخاطب را به روزهایی میبرد که خبر قیام یک مرد در سرزمین حجاز، عالمگیر شده است.
قصه از وسط بیابان شروع میشود. از جایی میان مکه و مدینه که به آن میگویند بیداء آن هم درست وقتی که یکی از علائم پنجگانه، درست پیش پای محمد، رخ میدهد؛ خسف البیداء.
«هیچ انفجار و سلاحی توان درست کردن چنین گودال بزرگی را نداشت. زمین انگار بیهیچ بهانهای دهان باز کرده و همه را بلعیده بود». (صفحه ۱۷)
نویسنده پس از اینکه مخاطب را در شوک این رخداد عظیم، رها میکند از فصل دوم به دل قصه حانیه میزند و نشان میدهد که چطور میتوان در قلب اروپا از مردی سخن گفت که «هرگاه از راهی میگذشت، از بوی خوش باقی مانده در فضا، میفهمیدند که از آنجا عبور کرده است.» (صفحه ۱۰۰)
او حتی در دل جنگ و محاصره و هجوم، نجات جان یک مادر باردار را به دست دکتر کلاهی و دستیار مسیحیاش، وعد میسپارد و با خواندن دعای عهد پشت در اتاقی که برای زایمان مهیا کردهاند، آبی خنک بر حرارت تعلیق قصه میپاشد.
ان حال بینی و بینه الموت فاخرجنی من قبری... (صفحه ۷۸ و ۷۹)
در ادامه داستان، نشانههای انتظار، با بیان مطایبه آمیز ابولولو پیش میرود:
«یه مجاهد هیچوقت نمیمیره فقط از حالتی از زندگی به حالت دیگهای از زندگی تبدیل میشه» (صفحه ۴۱)
همین علائم منتطران کمکم به یاد مخاطب میآورند که برای فراهم کردن زمینه ظهور باید بهراستی منتظر بود و در متن روزمرگیها نباید دچار غفلت شد.
«نشست روی نیمکت خالی. اشکی گوشه چشمش را خیس کرد. زیر لب گفت: اللهم انا نشکو الیک فقد نبینا و غیبة ولینا... هر وقت این جمله از رادیو تلویزیون پخش میشد، دایی حبیب میگفت: خداییش ما خیلی طفلکی هستیم و بابا ادامه میداد: ما مردم پیامبر ندیده امام گمکرده... خورشید ندیده مهتاب گمکرده... نگاهی به نشانگر ایستگاه انداخت، اتوبوس بعدی ده دقیقه دیگر میآمد. چقدر انتظار سخت بود» (صفحه ۲۱۸)
غفارحدادی، فصل طلایی رمانش را با رسیدن هدیه و دستخط فرمانده و آرام گرفتن دل حانیه، تمام میکند اما این فصل پایانی قصه حانیه نیست. محمد حانیه در فصل سبز قصه، باید دوباره برگردد تا توصیفی از روزگار حضور و ظهور آخرین ولی به ما بدهد:
از فروشگاه زنجیرهای «بعدا حساب کن» و بانک وجوهات و کلیساهایی که همه مسجد شدهاند تا مقر حضرت مسیح در مسجد سنت باسیل و جمعیت جهانی طبیبان دوار.
«نگاهی به درختچههای دو طرف پیادهرو انداخت که برگهایشان بهروشنی جوانههای اول بهار بود و هر کدامشان گلهایی به رنگهای مختلف داشتند: یاسی، صورتی، بنفش، قرمز، آبی، زرد، ارغوانی و سفید. اما حتی گلها و سبزههای خودروی صحرای سینای مصر و بیابانهای آفریقا و دشت لوت ایران از آنها قشنگتر بودند.» (صفحه ۲۵۴)
جرأت و خلاقیت فائضه غفارحدادی در ترسیم عصر ظهور، با روایت رجعت مجاهدانی که «هرگز نمیمیرند بلکه از حالتی از زندگی...» کام خواننده را در صفحات پایانی شیرین میکند.
سعیده شبرنگ - منتقد
رمان شبیه، هرچند با شخصیتهای اصلیاش حانیه، باباکلاهی، ابولولو و دایی حبیب، از قصه نبرد در لاذقیه تا عاشقی در خلیج فرشتگان مخاطب را به درکی نو از شبیه شدن به پیامبر میرساند اما فصل ابتدایی و انتهایی آن، مثل متمم، قصههای ریز و درشت شخصیتهای سیاه و سفید رمان را در برمیگیرد.
محمد قصه شبیه، در آغاز و پایان رمان با دو غافلگیری شوکآور و شیرین، مخاطب را به روزهایی میبرد که خبر قیام یک مرد در سرزمین حجاز، عالمگیر شده است.
قصه از وسط بیابان شروع میشود. از جایی میان مکه و مدینه که به آن میگویند بیداء آن هم درست وقتی که یکی از علائم پنجگانه، درست پیش پای محمد، رخ میدهد؛ خسف البیداء.
«هیچ انفجار و سلاحی توان درست کردن چنین گودال بزرگی را نداشت. زمین انگار بیهیچ بهانهای دهان باز کرده و همه را بلعیده بود». (صفحه ۱۷)
نویسنده پس از اینکه مخاطب را در شوک این رخداد عظیم، رها میکند از فصل دوم به دل قصه حانیه میزند و نشان میدهد که چطور میتوان در قلب اروپا از مردی سخن گفت که «هرگاه از راهی میگذشت، از بوی خوش باقی مانده در فضا، میفهمیدند که از آنجا عبور کرده است.» (صفحه ۱۰۰)
او حتی در دل جنگ و محاصره و هجوم، نجات جان یک مادر باردار را به دست دکتر کلاهی و دستیار مسیحیاش، وعد میسپارد و با خواندن دعای عهد پشت در اتاقی که برای زایمان مهیا کردهاند، آبی خنک بر حرارت تعلیق قصه میپاشد.
ان حال بینی و بینه الموت فاخرجنی من قبری... (صفحه ۷۸ و ۷۹)
در ادامه داستان، نشانههای انتظار، با بیان مطایبه آمیز ابولولو پیش میرود:
«یه مجاهد هیچوقت نمیمیره فقط از حالتی از زندگی به حالت دیگهای از زندگی تبدیل میشه» (صفحه ۴۱)
همین علائم منتطران کمکم به یاد مخاطب میآورند که برای فراهم کردن زمینه ظهور باید بهراستی منتظر بود و در متن روزمرگیها نباید دچار غفلت شد.
«نشست روی نیمکت خالی. اشکی گوشه چشمش را خیس کرد. زیر لب گفت: اللهم انا نشکو الیک فقد نبینا و غیبة ولینا... هر وقت این جمله از رادیو تلویزیون پخش میشد، دایی حبیب میگفت: خداییش ما خیلی طفلکی هستیم و بابا ادامه میداد: ما مردم پیامبر ندیده امام گمکرده... خورشید ندیده مهتاب گمکرده... نگاهی به نشانگر ایستگاه انداخت، اتوبوس بعدی ده دقیقه دیگر میآمد. چقدر انتظار سخت بود» (صفحه ۲۱۸)
غفارحدادی، فصل طلایی رمانش را با رسیدن هدیه و دستخط فرمانده و آرام گرفتن دل حانیه، تمام میکند اما این فصل پایانی قصه حانیه نیست. محمد حانیه در فصل سبز قصه، باید دوباره برگردد تا توصیفی از روزگار حضور و ظهور آخرین ولی به ما بدهد:
از فروشگاه زنجیرهای «بعدا حساب کن» و بانک وجوهات و کلیساهایی که همه مسجد شدهاند تا مقر حضرت مسیح در مسجد سنت باسیل و جمعیت جهانی طبیبان دوار.
«نگاهی به درختچههای دو طرف پیادهرو انداخت که برگهایشان بهروشنی جوانههای اول بهار بود و هر کدامشان گلهایی به رنگهای مختلف داشتند: یاسی، صورتی، بنفش، قرمز، آبی، زرد، ارغوانی و سفید. اما حتی گلها و سبزههای خودروی صحرای سینای مصر و بیابانهای آفریقا و دشت لوت ایران از آنها قشنگتر بودند.» (صفحه ۲۵۴)
جرأت و خلاقیت فائضه غفارحدادی در ترسیم عصر ظهور، با روایت رجعت مجاهدانی که «هرگز نمیمیرند بلکه از حالتی از زندگی...» کام خواننده را در صفحات پایانی شیرین میکند.
سعیده شبرنگ - منتقد