نسخه Pdf

سر، بازی

سر، بازی

آش رشته پخته، با پیاز داغ، سیر داغ فراوان و کشک را جو شانده و رویش ریخته و پیاله ها را گذاشته توی سینی که برادر کوچولوی خانه ببرد پخش کند بین همسایه‌ها و‌ بگوید آش پشت‌پای یونس است، رفته مرد برگردد و وقت گفتنش روی میمِ مرد هم تشدید گذاشته.

مادر پیش پیش دختر یکی از فامیل های دور را نشان کرده، یونس وقتی برگشت تا تنور داغ است دستش را بگذارد توی دست دختر و عقدشان کنند. یونس هم بدش نیامده وقتی عکس دختر را دیده.پدر روز رفتن زده است به شانه یونس و گفته برای شغلت یک وقت غصه نخوری بابا، با یکی از رفقای قدیمی ام صحبت کرده ام بروی کنار دستش توی سوپرمارکت فعلا کار بکنی تا وضعیت استخدامت بعد از کارت پایان خدمت مشخص شود و یک توکل برخدا هم آخر جمله‌اش گذاشته و سپرده است یونس را به امام رضا.
سراوان‌‌ دهان نهنگ است برای یونس.هنگ مرزی و خطراتش بلوایی انداخته به جان پدر و مادر. از آن روز که آش را قاشق قاشق با دلشوره خورده اند تا ۳۱ اردیبهشت که بهارشان بشود بوران زمستان هرروز دوری از جگرگوشه‌شان هزار سال گذشته است.
یونس، محمد، ناصر، سربازهای وظیفه‌ای که شاید هرشب خواب وقتی را می‌دیدند‌ که پا به شهرشان بگذارند و با مدرک پایان خدمت بشوند کارمند استخدامی خوابش را هم نمی‌دیدند‌ این رفتن هیچ برگشتی نداشته باشد.
خط آخر سرمقاله را می‌خواهم با مسئولینی صحبت کنم که به‌جای استفاده از مرزبان کارکشته‌ای که به انتخاب خود مرز را برای خدمت به مردمش انتخاب می‌کند، سربازهای کم سن و سال را می‌فرستند توی دل خطرناک ترین مناطق و بحرانی‌ترین انتخاب‌ها.نوجوانان و جوانان کم سن و سالی که شاید تا دیروزش اجازه یک مسافرت دسته‌جمعی با دوستان‌شان را هم نداشته‌اند، می‌شوند شهید…

زهرا قربانی  - دبیر نوجوانه
ضمیمه ویژه نامه