نسخه Pdf

مرزجنون

داستان جنایی(قسمت پایانی)

مرزجنون

در قسمت‌های قبل خواندید که آرش، صــاحـــب‌یــک طلافروشی است. صبح روز حادثه بعد از بحث با همسرش درباره بچه‌دار شدن، عصبانی به مغازه‌اش رفت که سارقی با چاقو او را تهدید کرد و آنها داخل مغازه با هم درگیر شدند. سارق ناراحتی قلبی داشته و برای پرداخت کرایه خانه دست به این کار زده بود.

آرش که از همسرش عصبانی بود با مشت به سینه سارق کوبیده و باعث مرگ او شد. آرش به جرم قتل دستگیر می‌شود و سرگرد کلانی، مسئول رسیدگی به پرونده اوست. همسر آرش طی تماسی که با شوهرش داشته متوجه اتفاق شده و خود را به آگاهی می‌رساند. او در اتاق سرگرد است تا به سؤالات او پاسخ داده و پیگیر وضعیت همسرش شود. 

​​​​​​​حال ادامه ماجرا


سرگرد اتفاق پیش آمده را برای شیوا، همسر آرش تعریف و از او سؤال کرد که شوهرش مقتول را می‌شناخته یا نه.
شیوا کمی فکر کرد و گفت: نه،  اسم این آقا برای من آشنا نیست. در ضمن همسر من که قاتل نیست تا با انگیزه قبلی این کارو کرده باشه.
سرگرد گفت: به هر حال وظیفه من سؤال کردنه.
شیوا با نگرانی گفت: تکلیف آرش چی میشه؟
سرگرد گفت: حکمو که قاضی میده اما با تجربه‌ای که من از این پرونده‌ها دارم احتمالا با پرداخت دیه میشه حلش کرد. مشکل مالی که ندارین؟
شیوا گفت: نه اما برای پس‌اندازمون برنامه داشتیم.
سرگرد گفت: بازم باید منتظر رای قاضی باشین.
شیوا گفت: می‌تونم ببینمش؟
سرگرد گفت: فعلا نه. باید با پرونده بفرستم دادگاه. توی این مدت شما کاری نکنین تا قاضی رای بده.
شیوا با نگرانی گفت: امیدوارم خانواده‌اش با دیه موافقت کنن.
سرگرد گفت: توکل‌تون به خدا باشه. درست میشه نگران نباشین.
شیوا از سرگرد تشکر کرد و به خانه برگشت.
از طرفی آرش در بازداشتگاه بود و با ناراحتی به اطراف و بازداشتی‌های دیگر نگاه می‌کرد. زانوهایش را میان دست‌هایش جمع کرده و در فکر فرو رفت. نگران بود. زیر‌چشمی نگاهی به اطراف انداخت. چشمش به پیرمرد معتادی افتاد که در حال چرت زدن بود. دو مرد جوان با هیکل درشت و سبیل‌های از بناگوش در رفته در حال گل یا پوچ بازی کردن بودند. پسر نوجوانی هم گوشه‌ای نشسته بود و با ترس به بقیه نگاه می‌کرد. آرش دلش سوخت و از جایش بلند شد و به سمت او رفت. پسر خودش را جمع‌تر کرد. آرش سر پسر را نوازش کرد و گفت: نترس عزیزم. تو اینجا چی کار می‌کنی؟ چی کار کردی مگه؟
پسربچه پاسخی نداد. یکباره ماموری در را باز کرد و گفت: ابراهیم کاشانی بیا بیرون. پسر نوجوان سریع از جایش بلند شد و به سمت در رفت و به همراه مامور از آنجا خارج شد.
آرش آهی کشید و همان‌جا به دیوار تکیه داد و چشم‌هایش ناخودآگاه بسته شد و به خواب رفت.
صبح زود آرش همراه ماموری با دست‌های بسته وارد دادگاه شد. همسرش شیوا روی صندلی نشسته و منتظر بود. آن دو با دیدن همدیگر لبخند زدند. شیوا به سمت آرش آمد و گفت: حالت چطوره؟
آرش احساس می‌کرد برای اولین بار دلش برای شیوا تنگ شده است. به شیوا لبخندی زد. شیوا با دیدن دستبند گریه کرد و آرش با همان دست‌های بسته اشک‌های شیوا را پاک کرد و گفت: منو ببخش خیلی اذیتت کردم.
شیوا گفت: این حرفا چیه آرش جان. تو منو ببخش که با حرفام ناراحتت کردم.
آرش لبخند زد و گفت: خیلی دوستت دارم.
شیوا آرام گفت: منم.
شیوا یقه همسرش را مرتب کرد و به هم لبخند زدند.
آرش همراه مامور روی صندلی نشست و منتظر ماند. همسرش هم نزدیک او نشست. یکباره مرد معتادی از کنار آنها عبور کرد و بوی سیگار حالت تهوع به شیوا داد و به سمت دستشویی رفت. آرش نگرانش شد اما نمی‌توانست کاری کند. از جایش بلند شد اما مامور به او اشاره کرد که بنشیند. شیوا چند مشت آب به صورتش زد و خودش را در آینه نگاه کرد و به فکر فرو رفت. حالش که بهتر شد به سمت آرش رفت اما آرش و مامور را ندید. اطراف را نگاه کرد. از پیرزنی که کنار آنها نشسته بود سؤال کرد. متوجه شد که نوبت آنها رسیده و وارد شعبه شدند. پشت در منتظر ماند. یک ساعتی گذشت و آرش با دست‌های بسته همراه مامور از دادگاه خارج شدند. شیوا سراسیمه به سمت آنها رفت و گفت: چی شد؟
آرش با نگرانی گفت: باید دیه بدم.
شیوا گفت: نگران نباش من درستش می‌کنم. یه مقدار پس‌انداز دارم. گذاشته بودم برای بچه‌دار شدنم که... .
آرش با تعجب گفت: برای چی؟ چرا حرفتو خوردی؟
شیوا اشکی که در چشمانش حلقه زده بود را پاک کرد و لبخند زد و گفت: من دارم مادر میشم آرش.
بعد هم در حالی که هم گریه می‌کرد و هم می‌خندید گفت: ما داریم بچه‌دار میشیم.
آرش متعجب مانده بود و حرفی نمی‌زد.
شیوا نگران شد و خنده‌اش قطع شد و گفت: خوشحال نشدی؟
آرش یکباره به خودش آمد و از شوق شروع به گریه کرد.
شیوا هم با دیدن لبخند او خندید و گفت: عزیزم، خیلی زود آزاد میشی و خودمونو برای اومدن بچه‌مون آماده می‌کنیم.
مامور گفت: خیلی خب دیگه باید بریم.
آرش و مامور از شیوا فاصله گرفتند. شیوا از صبح روز بعد تلاش کرد پول دیه را جور کند تا آرش آزاد شود. سرانجام با فروش بخشی از طلاهای مغازه و پول پس‌اندازش دیه را به حساب دادگستری واریز کرد. آرش وقتی از زندان آزاد شد همراه همسرش به خانه مقتول رفتند‌. ازهمسر مقتول حلالیت خواست و گفت: من در این مدت با این‌که ناخواسته باعث مرگ شوهرتان شدم، عذاب وجدان داشتم. درخواست دارم منو ببخشید و هر وقت کمکی نیاز داشتید روی من حساب کنید. وقتی از همسر مقتول شنید بخشیده شده، انگار بار سنگینی از روی دوشش برداشته شد و همراه شیوا راهی خانه شدند تا خود را برای شروع یک زندگی سه نفره آماده کنند.

زینب علیپور طهرانی - تپش
ضمیمه قفسه کتاب