ما چند نفر

ما چند نفر


حامد عسکری - صفورا می‌مرد برایم. این را اگر همه محل نمی‌دانست حداقل همان گروه خودمان می‌دانست. دختر بدی نبود. هم به چشم خواهری صاحب جمال بود و هم اخلاق درست‌درمانی داشت و خانواده‌اش هم خانواده به‌ قاعده‌ای بودند. من نمی‌دانم چرا خوشم می‌آمد هی بزنم توی پرش. خدا من را ببخشد.
همه می‌گفتند اقدام کن دیوونه، دختر از این بهتر ؟ همین که توی سگ‌اخلاق را توی این مدت دیده و ول‌کنت نیست از خدایت هم باشد و من می‌گفتم نه، فعلا وقت مبارزه است. برای ازدواج وقت داریم حالا.
بزرگ شده بودیم و دیگر با اسپری روی دیوار مرگ بر شاه نوشتن حال نمی‌داد. باید یک کاری می‌کردیم کارستان. هیجان دیوارنویسی کم بود. نه ترسی، نه ساواکی، نه شهربانی‌ای. هیچ‌کدامش را شهر کوچک ما نداشت. محمدعلی هر از گاهی از تهران اعلامیه می‌آورد. برایمان می‌خواند و توضیح‌شان می‌داد. اعلامیه‌ها را می‌نشستیم به دست‌نویس کردن. مچ‌مان می‌افتاد ولی خب چاره دیگری نداشتیم. گاهی از اعلامیه‌ها عقب هم می‌افتادیم و هنوز این را پخش نکرده بودیم بعدی می‌رسید. یک روز وسط همان دست‌نویس کردن‌های‌مان خسرو گفت: آخ، اگه یه دستگاه استنسیل داشتیم عالی بود. من گفتم «پول‌مون کجا بود، می‌دونی چقد پولشه؟» مرتضی گفت: «یه دسته دو هم بود عالی بود، حتما که نباس نو باشه.» سجاد گفت صفورا ... همه سکوت کردیم. من گفتم «صفورا چی؟» سجاد گفت: صفورا کمک‌مون کنه. خسرو گفت: «پولدارن؟»
سجاد گفت نه. مرتضی گفت: آشنا داره دستگاه بفروشه؟ سجاد گفت: مامان صفورا کجا کار می‌کنه؟ من گفتم مدیر مدرسه است. سجاد گفت: صفورا کجا کار می‌کنه؟ من گفتم: کار که نمی‌کنه، یه روزایی پیش مامانش میره مدرسه. اونجا کمک دستشه .... سجاد گفت: باریکلا ... مدرسه چی داره؟ دستگاه استنسیل ... می‌گیم کلیدای مدرسه رو ورداره یه نسخه از روش بسازه، بعد یه شب بریم دستگاه رو ورداریم و خلاص ... گفتم یعنی میگی دزدی کنیم؟ سجاد گفت: دزدی نیست. این دستگاه برای تکثیر سوالای بچه‌هاس. الانم که فصل امتحان نیست. می‌ریم ورش می‌داریم. فصل امتحانا رسید می‌بریم می‌ذاریم سر جاش. ما داریم مبارزه می‌کنیم ... .
گفتم توجیه نتراش. خسرو گفت راست می‌گه سجاد خب. صفورا تو رو دوست داره. فقط از دست تو بر میاد. برو باهاش صحبت کن، مچ‌هامون افتاد به‌قرآن. اون دستگاه افتاده اونجا بی‌مصرف. گفتم مگه کار باهاش رو بلدین؟ گفت: محمدعلی اینا تهران دارن. اون حتما بلده. می‌گیم یادمون بده.
به‌رغم میل باطنی با صفورا حرف زدم. اولش قبول نمی‌کرد، ولی راضی شد. کلیدها را ساخت. ما رفتیم توی دفتر مدرسه سه‌نفری دستگاه را زدیم زیر بغل و آوردیم توی اتاقک باغ آدوری و محمدعلی سفر بعدی رسید و کار با آن را یادمان داد. ما شروع کردیم به تکثیر اعلامیه‌ها. من و صفورا ازدواج کردیم. الان سه پسر داریم. اسم پسربزرگ‌مان خسروست. خسرو رفیق‌مان چندسال بعدش رفت جبهه و شهید شد.