«لالایی» نوشته لیلا سلیمانی دست شما را میگیرد و قدم به قدم با یک جانی همراهتان میکند
جنایت با کارد آشپزخانه
نویسندههای شجاع کم نیستند، آنها که بیهیچ ترس در همان سطرهای اول، تا آخر کار را برای مخاطب میگویند اما طوری شوکهاش میکنند که دنبال کلمهها راه برود و دنبال کشف راز و رمزهای آنها باشد. حتما میدانید از چه حرف میزنیم از چیزی شبیه کاری که ولادیمیر ناباکوف در چند سطر اول کتاب خنده در تاریکی انجام میدهد و بیهیچ ترسی روایتش را اینطور آغاز میکند:
«روزی روزگاری در شهر برلین آلمان مردی زندگی میکرد به نام آلبینوس. او متمول و محترم و خوشبخت بـود؛ یک روز همسرش را بهخاطر دختری جوان ترک کرد؛ عشق ورزید؛ مورد بیمهری قرار گرفت؛ و زندگیاش در بدبختی و فلاکت به پایان رسید. این کل داستان است و اگر در نقل آن لذت و منفعت مادی نبود همینجا رهایش میکردیم؛ گرچه چکیده زندگی انسان را میتوان بر سنگ قبری پوشیده از خزه جا داد،اما نقل جزئیات همواره لطفی دیگر دارد... .»
شروع توفانی
نوشتن شروعهایی که پایان را در خود دارد کار هر کسی نیست. میتواند شوک اولیه به مخاطب بدهد اما در ادامه کشش لازم را برایش ایجاد نکرده و او را از دست بدهد. حالا اگر نویسنده بودید چقدر امکانش بود سراغ چنین شروعی بروید؟ بله. حق با شماست، خیلی کم... همانطور که این همه نویسنده بزرگ در جهان اغلب از این کار سر باز زده و شیوههای دیگری برای روایتشان انتخاب کردهاند.
در میان نویسندگان جوانتر لیلا سلیمانی، نویسنده فرانسوی مراکشیتبار جسورانه چنین کاری را انجام میدهد. هر چند نه به اندازه ناباکوف موجز اما بسیار تاثیرگذار این کار را انجام میدهد. او در همان یکی دو صفحه اول کتابش «لالایی» که برنده جایزه کنگور 2016 است، به ما نشان میدهد زنی بچهها را با چاقو در وان حمام خانه کشته است. او خیلی ساده اما دلخراش تعریف میکند این اتفاق چطور رخ داده و بعد بینهایت پرسش در برابر ما قرار میدهد. یعنی چه اتفاقی افتاده؟ چرا یک نفر باید دو تا بچه را، دو موجود بیگناه را با ضربههای چاقو از پا بیندازد.
همین شوک، مخاطب را با خود میکشاند تا پایان کتاب. نویسنده بهخوبی نشان میدهد ترس از تنهایی چگونه انسان را دیوانه میکند. او لوئیز را آرام آرام و کامل معرفی میکند، پرستار بچهای که در یک خانه مشغول کار شده و عاشق بچههایی است که مراقبتشان را بهعهده دارد. اما وقتی احساس ترس میکند و میبیند کمکم خانواده به وجودش نیازی ندارند و بچهها از آب و گل درآمدهاند ترس از تنهایی و ناامنی او را به دیوی بدل میکند که میتواند هر چیزی را ویران کند و اول از همه آنچه را که بیش از همه دوست دارد و در معرض از دست دادنش قرار گرفته است.
از آنجا که نویسنده داستان هم زن است، احتمالا این تصور را پیدا کنید که با یک روایت مادرانه زنانه روبهرویید اما اینطور نیست. سلیمانی هر چند به دغدغههای مادرانه هم میپردازد اما او که تجربه روزنامهنگاری را هم دارد، بیش از هر چیز تلاش میکند نشان دهد ارتکاب جنایت چگونه و در چه مسیری پیش میرود و به سرانجام میرسد. تنهایی و افسردگی درونی که این سالها در جامعه غرب بهعنوان معضلهای مهم جامعه از آنها یادشده، شخصیت اصلی کتاب یعنی پرستار بچهها را به همین نقطه میرساند.
بیان قطرهچکانی اطلاعات
پایان همان اول کار توی مشت ماست، اگر خواننده حرفهای باشیم و دنبال درک چیزی بیشتر از آغاز و پایان داستان، زود از فصل اول میگذریم و میرویم سراغ این که ببینیم چه اتفاقی افتاده است. نویسنده اما حواسش هست. او خیلی حساب شده و آرام به ما اطلاعات میدهد و میخواهد همراه با او به درون شخصیتهای داستان برویم، آنها را بشناسیم و درگیرشان شویم. او تا اواسط روایت خود ماجرای آشنایی و واکاوی شخصیتها را آرام پیش میبرد و مخاطب را دنبال خود میکشد. مدام این سؤال و خواسته پررنگتر میشود که پس کی قرار است لوئیز خودش را به ما نشان دهد، آن قاتل عصبی درونش را که میتواند دست به جنایت بزند. کمکم با او آشنا میشویم و انگیزهها، دردها و ترسهایش را ردیابی میکنیم.
نوشتن میانه قوی برای اثر داستانی واقعا کار سادهای نیست. سلیمانی میانهای پر و پیمان دارد و با هوشمندی پیش میرود. نویسنده روانشناس خوبی است و میتواند شخصیتهایش را باورپذیر بسازد و همین هم تاثیر پررنگ بر مخاطب میگذارد. از طرف دیگر میتوان این اثر را در رده رمانهای پلیسی هم به حساب آورد، چرا که روند وقوع یک جنایت را بررسی میکند، هر چند که برخلاف اغلب این رمانها دنبال قاتل نمیگردد اما روند شکلگیری یک جنایت را موشکافانه به ما نشان میدهد. از این نکته هم نمیتوان گذشت که رمان اثری اجتماعی هم محسوب میشود. لوئیز، پرستار بچه جانی داستان ما در جامعه تنها میماند به یک قاتل بدل میشود و در مواجهه با از دست دادن، آنچه میخواهد را معدوم میکند. آن هم در جامعهای که روزانه مادران بسیاری فرزند خود را به دست پرستاران بچه میسپارند و به محل کارشان میروند. آیا همه پرستارها قاتل از کار درمیآیند؟ مسلما نه اما آیا میشود به همین سادگی هم به آدمها اعتماد کرد؟ گذشته از اینها اما خواننده در پایان علاوه بر همه سؤالها و درگیریهایش میماند با لوئیز و تنهاییاش. آیا او و مسیر دشواری که طی کرده بود، میتواند مخاطب را با حس دلسوزی درگیر نکند؟ آیا میتواند او را در برابر جنایاتی که رخ میدهد با این سؤال مهم روبهرو نکند که یعنی چه اتفاقی افتاده؟ و او چه مسیری را طی کرده که به یک جانی بدل شده است... .
«روزی روزگاری در شهر برلین آلمان مردی زندگی میکرد به نام آلبینوس. او متمول و محترم و خوشبخت بـود؛ یک روز همسرش را بهخاطر دختری جوان ترک کرد؛ عشق ورزید؛ مورد بیمهری قرار گرفت؛ و زندگیاش در بدبختی و فلاکت به پایان رسید. این کل داستان است و اگر در نقل آن لذت و منفعت مادی نبود همینجا رهایش میکردیم؛ گرچه چکیده زندگی انسان را میتوان بر سنگ قبری پوشیده از خزه جا داد،اما نقل جزئیات همواره لطفی دیگر دارد... .»
شروع توفانی
نوشتن شروعهایی که پایان را در خود دارد کار هر کسی نیست. میتواند شوک اولیه به مخاطب بدهد اما در ادامه کشش لازم را برایش ایجاد نکرده و او را از دست بدهد. حالا اگر نویسنده بودید چقدر امکانش بود سراغ چنین شروعی بروید؟ بله. حق با شماست، خیلی کم... همانطور که این همه نویسنده بزرگ در جهان اغلب از این کار سر باز زده و شیوههای دیگری برای روایتشان انتخاب کردهاند.
در میان نویسندگان جوانتر لیلا سلیمانی، نویسنده فرانسوی مراکشیتبار جسورانه چنین کاری را انجام میدهد. هر چند نه به اندازه ناباکوف موجز اما بسیار تاثیرگذار این کار را انجام میدهد. او در همان یکی دو صفحه اول کتابش «لالایی» که برنده جایزه کنگور 2016 است، به ما نشان میدهد زنی بچهها را با چاقو در وان حمام خانه کشته است. او خیلی ساده اما دلخراش تعریف میکند این اتفاق چطور رخ داده و بعد بینهایت پرسش در برابر ما قرار میدهد. یعنی چه اتفاقی افتاده؟ چرا یک نفر باید دو تا بچه را، دو موجود بیگناه را با ضربههای چاقو از پا بیندازد.
همین شوک، مخاطب را با خود میکشاند تا پایان کتاب. نویسنده بهخوبی نشان میدهد ترس از تنهایی چگونه انسان را دیوانه میکند. او لوئیز را آرام آرام و کامل معرفی میکند، پرستار بچهای که در یک خانه مشغول کار شده و عاشق بچههایی است که مراقبتشان را بهعهده دارد. اما وقتی احساس ترس میکند و میبیند کمکم خانواده به وجودش نیازی ندارند و بچهها از آب و گل درآمدهاند ترس از تنهایی و ناامنی او را به دیوی بدل میکند که میتواند هر چیزی را ویران کند و اول از همه آنچه را که بیش از همه دوست دارد و در معرض از دست دادنش قرار گرفته است.
از آنجا که نویسنده داستان هم زن است، احتمالا این تصور را پیدا کنید که با یک روایت مادرانه زنانه روبهرویید اما اینطور نیست. سلیمانی هر چند به دغدغههای مادرانه هم میپردازد اما او که تجربه روزنامهنگاری را هم دارد، بیش از هر چیز تلاش میکند نشان دهد ارتکاب جنایت چگونه و در چه مسیری پیش میرود و به سرانجام میرسد. تنهایی و افسردگی درونی که این سالها در جامعه غرب بهعنوان معضلهای مهم جامعه از آنها یادشده، شخصیت اصلی کتاب یعنی پرستار بچهها را به همین نقطه میرساند.
بیان قطرهچکانی اطلاعات
پایان همان اول کار توی مشت ماست، اگر خواننده حرفهای باشیم و دنبال درک چیزی بیشتر از آغاز و پایان داستان، زود از فصل اول میگذریم و میرویم سراغ این که ببینیم چه اتفاقی افتاده است. نویسنده اما حواسش هست. او خیلی حساب شده و آرام به ما اطلاعات میدهد و میخواهد همراه با او به درون شخصیتهای داستان برویم، آنها را بشناسیم و درگیرشان شویم. او تا اواسط روایت خود ماجرای آشنایی و واکاوی شخصیتها را آرام پیش میبرد و مخاطب را دنبال خود میکشد. مدام این سؤال و خواسته پررنگتر میشود که پس کی قرار است لوئیز خودش را به ما نشان دهد، آن قاتل عصبی درونش را که میتواند دست به جنایت بزند. کمکم با او آشنا میشویم و انگیزهها، دردها و ترسهایش را ردیابی میکنیم.
نوشتن میانه قوی برای اثر داستانی واقعا کار سادهای نیست. سلیمانی میانهای پر و پیمان دارد و با هوشمندی پیش میرود. نویسنده روانشناس خوبی است و میتواند شخصیتهایش را باورپذیر بسازد و همین هم تاثیر پررنگ بر مخاطب میگذارد. از طرف دیگر میتوان این اثر را در رده رمانهای پلیسی هم به حساب آورد، چرا که روند وقوع یک جنایت را بررسی میکند، هر چند که برخلاف اغلب این رمانها دنبال قاتل نمیگردد اما روند شکلگیری یک جنایت را موشکافانه به ما نشان میدهد. از این نکته هم نمیتوان گذشت که رمان اثری اجتماعی هم محسوب میشود. لوئیز، پرستار بچه جانی داستان ما در جامعه تنها میماند به یک قاتل بدل میشود و در مواجهه با از دست دادن، آنچه میخواهد را معدوم میکند. آن هم در جامعهای که روزانه مادران بسیاری فرزند خود را به دست پرستاران بچه میسپارند و به محل کارشان میروند. آیا همه پرستارها قاتل از کار درمیآیند؟ مسلما نه اما آیا میشود به همین سادگی هم به آدمها اعتماد کرد؟ گذشته از اینها اما خواننده در پایان علاوه بر همه سؤالها و درگیریهایش میماند با لوئیز و تنهاییاش. آیا او و مسیر دشواری که طی کرده بود، میتواند مخاطب را با حس دلسوزی درگیر نکند؟ آیا میتواند او را در برابر جنایاتی که رخ میدهد با این سؤال مهم روبهرو نکند که یعنی چه اتفاقی افتاده؟ و او چه مسیری را طی کرده که به یک جانی بدل شده است... .