کاربرد مغز فقط خورده شدن نیست

کاربرد مغز فقط خورده شدن نیست

علیرضا رأفتی روزنامه‌نگار و مستندسازی که چند کار ناکارآمد دیگر هم می‌کند و خودش نمی‌داند چه‌کاره است

  من همیشه از دیدن چند حفره ناهمگن کنار هم‌حسی بین ترسیدن و چندش می‌گیرم و تا همین چند وقت پیش نمی‌دانستم به چه بیماری باکلاسی مبتلا هستم. روان‌شناس‌ها اسمش را گذاشته‌اند ترایپوفوبیا. فکر کن چه قدر کلاس دارد وقتی بدنم ناخودآگاه می‌لرزد و چشمم را روی سوراخ‌های کنار هم نان سنگک می‌بندم و همان موقع کسی علت کارم را سؤال می‌کند، جای این‌که بگویم «از این سوراخ‌ها چندشم می‌شه!»، بگویم «آه، من ترایپوفوبیا دارم!» خلاصه انگار عده‌ای روان‌شناس گوشه‌ای از این دنیا نشسته‌اند و فقط کارشان این است که روی مرض‌های جورواجور مردم اسم‌های باکلاس بگذارند که آدم مریض رویش بشود جلوی چهار نفر اسم مرضش را به زبان بیاورد.
حتی برای این مرضی که آدم موقع راه رفتن در پیاده‌رو حواسش را جمع می‌کند که پایش را روی خطوط بین سنگ‌های پیاده‌رو نگذارد هم یک اسم بامسما و باکلاس انتخاب کرده‌اند که الان یادم نمی‌آید اما برای یکی از امراض من هنوز اسمی پیدا نکرده‌اند. شاید برای این‌که هنوز خیلی در دنیا شایع نشده یا آدم‌هایی که درگیر این مرض هستند به هر دلیلی که به خودشان مربوط است، اعتراف نکرده‌اند که آنها هم وقتی درگذر، کوچه یا خیابانی قدم می‌گذارند به این فکر می‌کنند چه کسانی قبل از آنها بر این جای پاقدم گذاشته‌اند.
همین‌طور که کوچه‌های تنگ و سنگفرش شده محله امام‌زاده یحیی را قدم می‌زدم با خودم فکر می‌کردم دارم پایم را جای پای چه کسانی می‌گذارم. از جای پای تشییع‌کنندگان نواده امام سجاد(ع) بگیر تا جای پای میرزا محمود وزیر. یا اصلا جای پای زنانی با چادر سیاه و برقع سفید که ریزریز باهم حرف می‌زدند و از فلک شدن فلان خواجه در حیاط عمارت کاظمی می‌گفتند. از جلوی عمارت کاظمی رد می‌شدم و جای پای اصطبل‌دار ارشد ناصرالدین‌شاه را لگد می‌کردم که آخرین بار صدوچند سال پیش با ملازمانش از در این خانه بیرون زده بود و به این چنار 900ساله که آن موقع حدودا 800ساله بود نگاهی انداخته و پیچیده بود سمت عودلاجان. همین‌طور جای پاها را لگد می‌کردم و می‌رسیدم به بیت آیت ا...سید محمدتقی مدرسی در تهران.
آیت ا... مدرسی از مراجع تقلید بزرگ شیعه، ساکن کربلاست اما وقت‌های خاصی از سال را در خانه خود در تهران به سخنرانی و تفسیر قرآن به زبان فارسی اختصاص می‌دهد. یکی از آن‌وقت‌های خاص، ماه رمضان است. این سال لعنتی،‌ دومین سالی است که این ویروس لاکردار بساط شب‌های رمضان ما را از فرش‌های بیت آیت ا... مدرسی جمع کرده است.
داشتم می‌گفتم. آن شب هم مثل دیگر شب‌های رمضان جای پاهای قاجاری را در کوچه‌پس‌کوچه‌های باریک امام‌زاده یحیی لگد کردم و رسیدم به بیت حاج‌آقا. صدای لحن عربی قرآن می‌آمد. وارد آن خانه‌ای که چگالی‌اش ده‌ها بار از چگالی آب کمتر‌ است شدم و سبکی فضا مثل ماده سیال نرمی از سرانگشتان پا تا بالای پیشانی‌ام را نوازش کرد.
راستش چندبار جمله‌بندی‌ام را عوض کردم و بازهم نتوانستم درست برایتان بنویسم که وقتی از سبکی یک فضا حرف می‌زنم،‌ دقیقا از چه می‌گویم.
 خادم بیت، استکان کمر باریک چای عراقی را در نعلبکی سفید دور قرمز جلویم گذاشت. نشسته بودم روی فرش دستباف قدیمی، تکیه به پشتی قرمز با گل‌های رنگی ریز و داشتم چای غلیظ عراقی‌ام را که به سیاهی می‌زد و تا نصفه از شکر پرشده بود هم می‌زدم که صدای پیامک موبایلم نگاهم را از گلستان دستباف زیر پایم بیرون کشید. دوستی قدیمی نوشته بود: «کجایی؟! من امشب مجردم.
سحری کله‌پاچه رو بغل کنیم؟!» ذهنم را گذاشته بودم روی حالت پیش‌فرض و اصلا دلم نمی‌خواست به چیزی جز چای عراقی و صدای لحن عربی قرآن فکر کنم. در همین احوال بودم که مغزم به‌طور پیش‌فرض قرار کله‌پاچه برای سحری را با دوست قدیمی گذاشت و وقتی به خودم آمدم داشتم مغز پیش‌فرض یک گوسفند بداقبال را به‌طور منظم می‌چیدم لای لقمه بناگوش که با یک لایه چشم زیرسازی شده بود!
وسط همین لقمه‌های چرب بودم که مغزم تازه از حالت پیش‌فرض درآمد.
لقمه را گذاشتم توی بشقاب و با نگرانی بلاهت باری رو به دوست قدیمی گفتم: «راستی! سحری کله‌پاچه بخوریم فردا هلاک می‌شیم از تشنگی» دوست قدیمی همین‌طور که داشت لقمه نان سنگک را به ضرب شصت توی دهان جا می‌داد،گفت: «خیالت تخت. بعدش یه چای آبلیمو می‌زنی می‌شوره می‌بره»
فردای آن روز،‌ نزدیک اذان ظهر درحالی‌که زبانم به ته حلقم چسبیده بود و حس خوردن همز‌مان 20‌بسته ساقه طلایی را داشتم و تمام دل‌وروده‌ام مثل خاک کویر ترک ترک شده بود، داشتم جاده چالوس را با تمام سرعت می‌راندم تا به تابلوی «حد ترخص استان البرز» برسم!
 خدا را شکر فقه اسلامی این راه دررو را برایمان گذاشته که وقتی به اغفال دوست قدیمی‌مان سحری کله پاچه می‌خوریم و نزدیک ظهر حس تلف شدن داریم، قبل از اذان ظهر خودمان را به یک سفر مصلحتی دعوت کنیم.