درباره حال و احوال یک ماه عاشقی
رخصت بده که خیمه ماتم به پا کنیم
اول سال است. با وجود این خبری از سفره هفتسین و عمونوروز و عیددیدنی نیست. البته همه لباس نو میپوشند ولی لباسهای مشکی نو که چند ماه است در کمد لباس دستنخورده مانده. شهر هم رنگ و بویش عوض میشود. تار و پود وجود همه عاشقان اباعبدا... در هم گره میخورد و یکپارچه میشوند. واژههای جدید پایشان باز میشود به دلمردگیها و روزمرگیهای قبل؛ واژههایی مثل دسته، سقاخانه، منبر، چای و.... در و دیوار و مرد و زن و کوچک و بزرگ یکنوا شدهاند که حی علی العزای حسین. در کلاف این شماره هم به گنجینه عاشورا و محرم سری زدهایم و با واژگانی آشنا اما پیچیدهتر از ظاهرشان مواجه شدهایم.
این رستخیز عام...
به محرم که نزدیک میشویم، هرکس به شیوه خودش آماده میشود. جوانترها برای ایستگاههای صلواتی سماور قرض میکنند و برنامه میچینند که یک شب شربت بدهند، شب دیگر چای بدهند و.... یک نفر هم مسؤول پرکردن فلش مداحیها و روضهها میشود. بزرگترها دیگهای بزرگ مسی و آلومینیومی را از ته انباری بیرون میکشند و مواد لازم برای پختن نذریهایشان را با یک قیمت معقول از بقالی سر کوچهشان تهیه میکنند، خوبیاش این است که همه اسم محرم که میآید بیشتر با آدم راه میآیند. مادرها لباس مشکی بچههای بزرگترشان را اتو میکشند و اسباب سرگرم کردن بچههای کوچکترشان را داخل کیفشان جاساز میکنند. حرف از لباس شد. لباسها چیزهای زیادی برای گفتن دارند. مخصوصا وقتی میبینی اکثر آدمهایی که توی خیابان از کنارت رد میشوند، مشکی پوشاند. مغازهها هم لباس میپوشند. و حتی ماشینها ـ آن ماشینهای قدیمی رنگ و رو رفتهای که دادهاند روی شیشه عقبشان یک یا حسینِ تحریری بزرگ بچسبانند ـ خیابانها لباس میپوشند. خانهها لباس میپوشند. همه، یکدست، غصه را تن میکنند. آدمهایی که لباس عزا میپوشند و دیوارهایی که کتیبههای محتشم نشان را به دوش میکشند. چه فرقی میکند؟ نزدیک محرم که میرسیم، هرکس به شیوه خودش آماده میشود.
روضه مجسم
هرکدام از ما دست کم یک بار در زندگیمان روضه مجسم بودهایم؛ همان وقتی که در بغل، میبردنمان هیأت و بین سینهزنها دست به دست میشدیم.آن وقتی که وسط سخنرانیهای حاج آقا، بلند میزدیم زیر گریه و مجلس شور و حالی میگرفت. همه میگفتند برساندیش دست مادرش، بچه فقط در آغوش مادر آرام میگیرد. یک نفر شکلات میرساند، دیگری دستمال پارچهای میداد دستمان که بازی کنیم و سرگرم شویم.کس دیگری میگفت شاید بچه گرسنه است، تشنه است. دستکم یک بار تا به حال مادرمان وسط روضه روز هفتم محرم و چراغهای خاموش، خیره شده به ما و بدجوری زده زیر گریه. در کالسکه که میبردنمان خیابانهای سیاهپوش، چند نفری قربان صدقه لباس مشکی و سربند یا علی اصغرمان رفتهاند. یک خداحفظش کند سوزناک گفتهاند و رد شدهاند. هرکدام از ما دستکم یک بار در زندگیمان روضه مجسم بودهایم: آن وقتی که مردم با دیدنمان ته دلشان لرزیده و یاد علی اصغرِ حسین علیهالسلام افتادهاند. دختر اگر باشیم،حوالی سه سالگی، شاید آنجا که خودمان را پیش پدرمان لوس کردیم، دستهایمان را دور گردنش حلقه کردیم و بابایی گفتیم، به زبان بیزبانی روضه خواندهایم. و حواسمان نبوده روز سوم محرم است. ما بچگیهایمان را توی هیات زندگی کردهایم.
یک متر نزدیکتر!
یک تعداد دلِ سوخته کنار هم جمع میشوند. همگی به نیابت از صاحب اصلی مجلس، هم میزبانند، و هم مهمان. حالا دیگر پاک کردن آن همه اشک، از پشت ماسکهای پنجلایه راحتتر شده. پذیراییها سادهتر است:همانطور که صاحب مجلس میپسندد ـ خودِ من همین پارسال یک خوشه انگور در هیأت نصیبم شد که هنوز شکل و طعمش در ذهنم مانده ـ آدمهای غریبهای که حالا مثل یک خانواده برای عزیزانشان عزاداری میکنند، بعد از هیات از غصههای مشترکشان حرف میزنند از جاماندنِ اربعین. از ندیدن آن ضریح ششگوشه بعد از این همه سال. از هیاتهای پر و پیمانی که قبلا نصیبشان میشده. فکر میکنم آن فاصلههای یک متری که کلیشه این روزهاست، قلبها را حداقل یک متر به هم نزدیکتر کردهاست. کسی چه میداند، شاید یک روز دلمان برای همین هیاتهای کرونازده هم لک بزند. آن شوری که فقط مانندش در هیاتها
پیدا میشود ـ همان جایی که روضهخوان خودش را نمیتواند نگه دارد و پشت بلندگو میزند زیر گریه ـ از بین نرفته، فقط خالصتر شده و آن قلبی این شور و حال را میچشدکه خودش هم رقیق و لطیف شدهباشد: محرم که شروع شد در هوای روضه خودش را حل کند، مثل قند توی لیوان پر از چای.
شرابا طهورا
گفتم چای... نمیدانم شمایی که داری این خطها را میخوانی اهل چای هستی یا نه. میگویند آذریها دو سه لیوان چای روزانه شان تَرک نمیشود. این در حالیاست که در خیلی از کشورها، چای یک نوشیدنی لوکس و یک دسر ارزشمند محسوب میشود: سرفرصت و با دقت و آرامش خاطر، یک فنجان کوچک چای مینوشند و لذت میبرند. به هر حال، هرقدر هم که اهل چای نباشید، یاآنقدر اهل چای باشید که بتوانید نیمساعت در مورد تفاوتهای یک چای حرفهای با چایی که ناشیانه آماده شده صحبت کنید، از خیرِ یک استکان چای روضه با یکی دو خرما کنار نعلبکیاش نخواهیدگذشت.به گمانم این چایهای خاص شاید از مصادیق آن شرابا طهورایی باشد که در قرآن آمده. آدمها را نمکگیر میکند. دیگر هرمکان و زمان دیگری که چای بخورید، چه در سفر باشید و چه در حَضَر، چه چای صبحانه باشد چه یک عصرانه با دوستانتان، کیفِ آن یک استکانی را که در تاریکی و با صدای زمینه گریه و ناله نوشیدید، نخواهدداد. به علاوه اینکه چای روضه فقط یک جای دیگر لنگهاش پیدا میشود: موکبهای اربعین. آن چایهای عراقی داخل استکانهای کمرباریک که تا نصفهشان از شکر پر شده. آن سماورهایی که قلقل میکنند و به شیوه خودشان روضه میخوانند. فقط همان یک جا و بس.
یک شنیدنی غیرمعمولی
روزگاری یک معلمی داشتم که همیشه حرفهای تازهای برای گفتن داشت. میگفت مداحیها و به خصوص روضهخوانیها را مداوم و از روی عادت گوش ندهید. شنیدن آن آواها و آن کلمات، نباید آنقدر عادی شود که از پس رسالتشان برنیایند که دیگر نتوانند حال شما را دگرگون کنند. نباید مثل یک شنیدنی معمولی با آنها برخورد شود. یک دوستی هم داشتم که به شدت روی متن روضهها و کلماتی که استفاده میشوند حساس بود. خیلی از مداحیهایی را که همهمان گوش میدهیم و احتمالا با آنها خاطره داریم، گوش نمیداد و میگفت اینکه چه کلماتی در وصف اهلبیت پیامبر(ع) استفاده شود و حتی چینش این کلمات چگونه باشد، بیاندازه مهم است. این دو نفر روضه را غذایی برای روح میدانستند. چه کسی از خوردن مستمر پیتزا یا قرمهسبزی خسته نمیشود؟! چه کسی اثر نامطلوب غذاهایی را که خوب طبخ نشدهاند یا مواد اولیه شان تازه و سالم نیست تکذیب میکند؟! روضه از آن غذاهایی است که اگر خوب ساخته شود و خوب هم مصرف شود جان میدهد به تن روحهای خستهمان! روضه انگار برای دردهای دلمان مسکن است، همین است که وقتی بعد از یک عزاداری مفصل از مجلس بیرون میآییم انگار دلمان سبک شده، آرام است، حتی انگار یک شادمانی غریبی ته تهش است که جنسش با همه شادیهای دنیا فرق دارد.
کل ارض کربلا...
بلندگوهای بزرگ. ریسههای طولانی چراغ. دستههای عزاداری با طبلهای پر سر و صدا. تعزیههای شلوغ و صدای گریههایی که از هر طرف بلند میشود. محرم معمولا همین شکلی است. زیباست و دلخواه. با این حال همیشه چیزهایی هست که در سر و صدا و نور و رنگ، گم میشود. همیشه نوشتههایی میماند که توسط کسی خوانده نمیشود، صداهایی میپیچد که شنیده نمیشود.گاهی آنهایی که بیصدا اشک میریزند، دردهای عمیقتر را حس کردهاند. آنهایی که از بیرون به دستههای بزرگ عزاداری نگاه میکنند، حقیقت را درستترفهمیدهاند. آنها بهتر میشنوند و میبینند. بعد از آن 10روزِ پر سر و صدا، وقتی شهر آرام گرفت و بیشتر مردم دوباره به خواب رفتند، آنها میشنوند که نوای هل من ناصر ینصرنی هنوز در کوچهها میپیچد و کسی به آن پاسخی نمیدهد. هنوز حسینبنعلی غریب است و هنوز منتظر یار هفتادوسومی است بعد آن 72یار. هر سال اسارت و آتشزدنها دوباره تکرار میشود و هنوز امضاهای دروغین پای نامهها میرود. فقط شکلش عوض شده. اما حسینجان! دست ما را بگیر. ما طاقت غریب ماندن تو و راه تو را نداریم. خودت کمک کن یاوران خوبی برای راه سرخت باشیم.