بررسی چالشهای کارتملی و شناسنامه به بهانه روز ثبتاحوال
هویت کاغذی
جمله «ثبت احوال، همه چیز را ثبت کرد،جز احوالم!» تنها کنش جمعی فضای مجازی هموطنان طنزپرداز ماست در قبال روز ثبت احوال! اما این ارگان مهمتر از این حرفهاست. ما هویت و تابعیت کاغذیمان را در همان ۱5ــ۱0روز اول زندگیمان از دستهای کارمندان اداره ثبت احوال میگیریم و یک عمر با همان نام و نشان و ملیت زندگی میکنیم. به همین دلایل هم ما رفتهایم سراغ شناسنامه و برایش یک پرونده نوشتهایم!
وی جیب جا میشه؟
یک کیف پول مگر چقدر گنجایش دارد که 10تا کارت شناسایی و گواهینامه و.. درونش جا بدهیم؟ تازه جدیدا ابعاد کارت ملی استاندارد شده، قبلا فقط در کیف پول آقا غوله جا میگرفت بسکه بزرگ و عجیب و غریب بود!
سالهای اول زندگی طبیعتا همه هویتمان در شناسنامه و کدملی خلاصه میشود اما هرقدر که بزرگتر میشویم بند و بساط جدید، کدها و شماره سریالهای نو، زندگیمان را احاطه میکند. یک روز کارت ملی، روز دیگر کارت دانشجویی، بعدش گواهینامه و...
در خیلی از کشورها، همه این کارتها و کاغذبازیها در یک دفترچه کوچک خلاصه میشود و بقیه جزئیات اینترنتی است و دست سیستم را میبوسد. با این فرآیند هم جای کمتری برای این ور و آن ور بردن اطلاعات شناسایی احتیاج است و هم میزان جا گذاشتن کارت ملی یا گواهینامه و بدتر از همهشان شناسنامه و درخواست المثنی کمتر میشود.
نه خانی آمده، نه خانی رفته!
کمترین حقی که هر شهروند دارد، داشتن هویت ملی است. هویتی که بشود به آن استناد کرد و جایی نشان داد و همه تایید کنند که تو ایرانی هستی، متعلقی به یک سرزمین خاص! اما خب شاید برایتان جالب باشد که خیلی از هموطنانمان که در همین مرز و بوم چشم باز کرده و استخوان ترکاندهاند، شناسنامه ندارند!
بعضیهایشان از خانوادههای مهاجرند و بعضیهای دیگر از قشرهای محروم و دور از شهر که اصلا تا یک سنی نمیدانند شناسنامه چیست، چرا باید داشته باشند و کلا به چه دردی میخورد؟
کاری نداریم به اینکه نداشتن شناسنامه چه محرومیتهایی دارد و چه موقعیتهایی را از آدم میگیرد، چون آنقدر فهرست پر و پیمانی میشود که کل صفحات روزنامه را میگیرد. من اینجا صرفا میخواهم به بالارفتن میزان جرم و خلافها اشاره کنم. مثلا کسی که اسمش جایی ثبت نشده، سادهتر از آدمهای دیگر میتواند قاتل یا مقتول شود و هیچوقت هم به این راحتیها نشود ردش را زد. انگار که نه خانی آمده و نه خانی رفته!
معضل عکس
یکی از معضلات نوجوان ۱۵ ساله که بخاطر بالاپایین شدن هورمونها و دوران بلوغ، بدن و اجزای صورتش از تمام دورانهای زندگیاش حالت برافروختهتر و غیرعادیتری دارد، عکس سه در چهاری است که در دفتر پیشخوان دولت میاندازد. عکسی که برای خوب شدن و صاف افتادنش هرکاری هم کند باز سه سال بعد وقتی نگاهش به آن میافتد به افسردگی دچار میشود.
حالا سؤال این است، ما که تا ۱۵سالگی فقط با نام و نام خانوادگی و نام پدر شناخته میشدیم و نمیشد از روی شناسنامه قیافههایمان را تشخیص داد، امکانش نبود ثبت احوال به اندازه دو سه سال برای شناختن و اسکن کردن ما در سیستمش دندان روی جگر میگذاشت که باد بینیمان بخوابد و جوشهایمان کمتر شوند بعد بیاییم و عکس سه در چهار تمام رخ بیندازیم؟ که البته جواب مثبت است. شما میتوانید بعد از ۱۵سالگی و هروقت که احتیاج به کارت ملی داشتید، برای عکسدار شدن شناسنامهتان اقدام کنید. اما اینکه این عدد ۱۵ سالگی از کجا آمده و چه کسی اولین بار طرحش کرده، راستش ماهم خیلی نفهمیدیم!
تصمیم بزرگ
نوجوانهای ۲۰ سال پیش همینکه از آب و گل در میآمدند و درکی از دنیای دور و برشان پیدا میکردند حق رأی داشتند! یعنی آنقدر بزرگ و عاقل پنداشته میشدند که برای آینده کشورشان تصمیم گیری کنند.
اما این قانون خیلی دوام نیاورد و سال ۸۵ تغییر کرد و سن قانونی برای کنش سیاسی در کشور ۱۸سالگی شد. با تغییر این قانون، نوجوانهایی که تا دیروز قدرت سیاسی داشتند، تبدیل شدند به دانشآموزهایی صرف که احتمالا اگر هم چیزی میخواستند یا مطالبهای داشتند، کسی آنقدرها جدیشان نمیگرفت.
کشور را اگر یک خانه بزرگ ببینیم و بخواهیم برای بچهها و فرزندان خانه برنامه تربیتی جاری کنیم، اولین و مهمترین کاری که باید انجام دهیم، تغییر نگرشمان به نوجوانها از دانشآموزان پشت میزنشینکوچک به آیندهسازان کشور است. آنهایی که اگر بخواهند فردا روزی بلند پرواز کنند، امروز باید بندها را از دست و پایشان باز کنیم. بهعنوان کلام آخر هم باید یادآوری کنم که در اسلام دختران بعد ۹سالگی و پسران بعد ۱۵سالگی بالغند و حتی قدرت اداره یک زندگی را دارند.
سرعت لاکپشتها
تصور من از آنهایی که در روند تهیه و ارسال کارتهای ملی یک کارهایاند، چیزی تقریبا شبیه همان کارکنان بانک زوتوپیاست! اگر انیمیشن زوتوپیا را دیده باشید در سکانس مراجعه به بانک، یک تنبل پشت پیشخوان نشسته که کند حرکت کردن و انجام دادن کارها را بهطور مصدری معنا کرده است. یعنی سرعت لاکپشتها در برابر سرعت تنبلها شبیه مقایسه بین سرعت نور و دوچرخه زهوار دررفته و اوراق زمان مادر پدرهایمان است.
البته که بالاخره فرآیند تهیه کارتملی هوشمند که آن اوایل بدنهاش تولید خارج بود و با تحریمهای پیدرپی غربیها دست ایران در پوست گردو ماند و گیر کرد، حالا بعد از یک سال و شاید هم بیشتر کمی سرعت گرفته اما هنوز هم کند است. آنقدری که اگر همین امروز به دفتر پیشخوان بروید و درخواست کارت ملی بدهید تا زمانی که برایتان صادر شود، آنقدر پروسه تهیه و ارسالش طول میکشد که به زندگی بدون کارت ملی رضایت میدهید.
وطن، فروشی نیست
از این تقریبا ۸۵ میلیون نفری که دور هم در ایران زندگی میکنیم و تابعیت همهمان یکی است، خیلیها عاشق و شیفته کشورشانند و یک موی گندیده ایران و ایرانی را با هزار وعده وعید پول و رفاه بیشتر عوض نمیکنند و برخی هم هستند که تا ببینند جای پایشان سفت نیست، میپرند و میروند آن دورها. به حساب بانکی گروه اول بابت وفاداریشان چیزی واریز نمیشود اما خب گروه دوم که اصولا کلهگندهاند و گردن کلفت، بابت وطن فروشیهایشان پول پارو میکنند. در اصول جامعه شناسی و روانشناسی اجتماعی کاربردی، بحثی وجود دارد که میگوید اگر بناست آپارتمانی ساخته شود، افرادی که بعدا قراراست در آن زندگی کنند باید ناظر کار باشند و در روند ساخته شدن آپارتمانشان مشارکت کنند. اما فقط خدا میداند که چطور میشود در مقیاسی بزرگتر از یک آپارتمان مثل ساختن یک کشور و نظارت بر نهادهای متفاوتش، مسؤولان و ناظران یا خودشان دوتابعیتیاند یا خانوادههایشان و به طورکلی خیلی دل در گرو ایران و ایرانی ندارند. حقیقت این است که اگر همه آقازادهها از کانادا، آمریکا و کشورهای اروپایی دیگر اخراج و مسؤولان دوتابعیتی از مقامشان برکنار میشدند، حال خانواده ایران هم بهتر میشد!
سفید و سیاه
دیدی این آدمها را که مینشینند زیر پای بقیه و از بدی فلان رفیق و فامیل و عزیزشان آنقدر میگویند که طرف بهصورت افقی از چشمهایشان بیفتد؟
سالهاست که در رسانه، با ظاهری تر وتمیزتر همینکار را با ما میکنند. ماهانه چندصدهزار دلار خرج میکنند که حال ما از ایران به هم بخورد که دلمان نخواهد ایرانی باشیم و روزی 1000 بار آرزو کنیم که کاش در یک گوشه دیگر دنیا چشم باز کرده بودیم. همه توانشان را به کار میگیرند که فکر کنیم بدبختیم و جهان سومی و راه فرار هم نداریم.
اینطور میشود که نوجوان ۱۵ساله ایرانی، از بس گوش و چشمش پر شده از اخبار فلاکتبار کشورش، بزرگترین آرزویش میشود اینکه یک جوری خودش را جمع و جور کند و از ایران برود. معلوم نیست بعد هر اتفاق و حادثه در کشور(که ممکن است در هرکشور دیگری هم باشد) چندنفر شناسنامههایشان را دست میگیرند و با خود فکر میکنند کاش آن قسمتی که تابعیتشان مشخص شده را بسوزانند و از اینهمه غم و رنج خودشان را خلاص کنند! اما غافلند از اینکه وطن غم دارد، گریه دارد ولی شادی، برد و پیشرفت هم دارد. حبالوطن بخشی از ایمان است و سالهاست که این بخش ایمان ما را نشانه گرفتهاند. اینجا ماییم که باید حواسمان باشد به اصالت خودمان که مبادا عشق وطن در قلبمان بمیرد!
اسما آزادیان