ننه سرما 1401
روایت است در یک ولایتی، مادری بود به اسم نمه. نمه، پیرزنی به دنیا میآورد به اسمی که نمیداند. میرود پیش مادرش نشه و با همفکری مادر و با گور و گیر زیاد، از میان گزینههای روی میز، نام ننه را برای این پیرزن انتخاب میکند. سپس، میرود تا احوال این پیرزن را ثبت کند. جدای پادرد، آرتروز بینی، قند و نمک خون بالای ناشی از بانمکی، چون که در سرما به دنیا آمد، نام سرما را بهعنوان فامیلی این بچه، انتخاب میکند.
ننه، بزرگ میشود و با دوستانش هرروز میرود بیرون گردش. چشمتان روز بد نبیند ای برادر، روزی، گیر دوستان ناباب میافتد و آخر هفته به جای لواسان، اغفال شده، سر از کردان درمیآورد. در کردان، ننه یک ددی suger free مییابد که از قضای روزگار، به درد ننه میخورد، چون سایر ددیها، قند داشتند و برای ننه مضر بود. از سویی، پیرمرد یک پایش لب بوم بود و به نظر خیلیخیلی ریچ میآمد و چون دماغی عقابی داشت، حتما تنها بود.
ننه گفت از یکسو، نگاهم به نگاهش گره خورده و از دیگر سو، اگر بدهیم بزند، آنوقت داراییهای این مرد میرسد به ما و با دوستانمان، بیشتر میرویم گردش. از این افافهای سه چشمی مدل چاردر هم میخریم تا دو چشم شهین را کور کنیم. همچنین، میتوانیم فیسلیفت شویم و کلی رویمان میآید. پس از قصد برای آن پیرمرد، به گوشهای رفت و شروع کرد به چیپس و ماست میل کردن.
اما از دیگر سو، ددی، چون سنش بالا بود، سر و ریشش را شیره مالیده بودند تا کمی دردهای دوران پیریاش کاهش بیابد. وگرنه حالا حالاها نمیتوانستیم این ددی را اینجور جاها بیابیم. ددی ما که با پارسا و امیر، دو یار گرمابه و گلستان خود افتاده بود، ناگاه، هنگام پخش موسیقی«دست من هست» از غم ماه ( شادمهر ممنوع است) او هم نگاهش با نگاه ننهجان، تصادف میکند؛ پلیس میآید و کراکی میکشد. (به نقشه تصادف نگاهها، کروکی نمیگویند؛ توضیح از بنده نگارنده) مقصر هم ددی بود به نوعی؛ چون تسلای مجهز به سیستم هشدار ددی که از آقای ایران ماکس خریده بود، کار نکرده است و ددی هم بیخیالی طی میکرده است. ددی که دید ننه از تصادف ناراحت است، گفت ناراحت نباش. من سالانه هزارتا از اینها را فقط آتش میزنم که بخندم. خسارت پدرتان را هم میدهم. راستی، آیا میتوانم با پدر در رابطه با موضوعات دیگر... گفتن ادامه گفتوگوی دو نفر، کار زشتی است. خلاصهاش را بگوییم، ددی نامش نوروز بود و مایل به تمایل بود. از کارش هم اگر بخواهیم بگوییم، هرچند که این موضوع، در کنار سن زنان، از موضوعاتی است که سؤال پرسیدن از آنها طرف مقابل را فشاری میکند، او یک عموی پیر مهربان است که راه میافتد هرکه را میبیند، هدیه میدهد. (چرا هدیه میدهد؟ خب چون پولدار است. توضیح از بنده نگارنده)
پس از صحبتهای فراوانی که میان ددی نوروز و ننه سرما میشود، آنها تصمیم میگیرند که بروند سر دیدار حضوری در تنها روزی که عمو بیکار است و آنهایی که بستنی میخورند را نگاه کنند. عمو، هی استوری عاشقانه میگذاشت و اینستا را محتاج به چسب زخم میکرد و ننه هم به دوستانش، بهخصوص شهین که با او آشنایی دارید، عکس آقایی را نشان میداد و فراوان، پز میداد. این دیدار، گویی در تقویم شهر عمو و ننه، روز سال نو بود. از قضا، ننه شب قبل از دیدار، با رفقا در لواسانات سیر میکردهاند و روز دیدار، خوابش میبرد.
از سویی دیگر، شهین، دوست ننه، برای اینکه از حسودی منفجر نشود، اکس خود، حاجی فیروز را که از قضا رفیق نوروزخان است، میکند در چشمان ننه تا بگوید من خیلی خفن هستم. این اکس، این بِست، این حاجیفیروز ما، سوخته عشق است و بچه خیلی خوبی است. چون اکس خود همین حاجیفیروز، خیلی ماجراجو بوده، روزی تصمیم میگیرد برود محلههای بالا برای لالا کردن در منزل دوستانش. آنها، رسمی داشتهاند که اگر آدم مشدیای آمد، باید حتما پیش آنها لالا کند وگرنه اصلا او را ول نمیکنند. اکس همین حاجیفیروز ما، از آنجا که میداند طرفش خیلی مشدی و باحال است، میگوید همین حاجفیروز را بدهید تا من بیایم بیرون. رفتن حاجیفیروز همانا و آمدن خزان و افول طبیعت هم همانا. این حاجفیروز ما، آنجا بود که با شهین و ننه آشنا شد و شد اکس شهین.
حاجیجان، خانوادتان مشدیاند. خواهرش چون میداند حاجی عامل سرسبزی است، نصف سال را به جای حاجی میرود بالا تا داداشی زمین را آباد کند و اما از رسوم بر و بچههای بالاست که اگر کسی را برمیگردانند، صورتش را سیاه میکنند و لباس قرمز که نماد بازگشت است را حاجی به تن میکند.
از اینرو، چون حاجی و ددی، هم را یکهو دیدند و با هم هم مسیرند، اول سال را با هم میروند و زمین را دور میزنند. حاجی، نانای میکند و میگوید: آزاد شدم خوشحالم ننه و از سوی دیگر، ددی هم به یاد ننه، هی هدیه میدهد و تا یومنا هذا امید دارد که بتواند ننه را ببیند.
ما از این داستان، نتیجه میگیریم که کادو دادن، کار خوبی است و دوست شدن با امیر و پارسا، کار بدی است. نانای کردن هم موجب مسرت و شادی است.
یاسان قندی