لبخندی با طعم زیره
حامد عسکری شاعر و نویسنده
از همین چهرههای تیپیکال دستفروشهای خیابانی داشت . مقنعهای تریکو، چادری مشکی ، کمی از قدش بلندتر و دمپاییهای پلاستیکی صورتی چرک با صورتی آفتابخورده و صوررتی دخترانه و دست نخورده و زیباییای فراموش شده.
روی سفره توی سایه غلیظ نارونی حوالی میدان فردوسی نشستهبود و زیره سیاه میفروخت و گوشتکوب و وردنههای خراطیشده چوبی. بیست ساله میزد با دستهایی چهل ساله. داشت روزنامه میخواند، صفحه حوادث. از روی عکس رومینا فهمیدم. دختر تالشی که چند روز پیش توسط پدرش ... پا سست کردم. بی هوا گفتم نترس! گفت چی آقا ؟ گفتم نترس! گفت از چی آقا ؟ گفتم : بابات خیلی دوستت داره.
گفت بله می دونم. گفتم این صفحه رو خوندی ته دلت نلرزهها، بابات عاشقته. گفت: نه بابا من خودم هم خیلی پدرم رو دوست دارم. این رومینا خوشگل بوده، یکی بوده دوستش داشته. من خوشگل نیستم اون یکی بوده که دوستش داشته باشه. کجا فرار کنم؟ بابا ننهمو با هیچی عوض نمیکنم. گفتم: خونهتون کجاست؟
گفت: هرندی. گفتم چندتا خواهربرادرین؟ گفت چهارتا. گفتم بابات چیکاره هست؟ گفت: راننده کامیون بوده تصادف کرده قطع نخاع شده، من و خواهر و مادرم
کار می کنیم.
گفتم روزی چندتومن اینجا کاسبی؟ گفت : بیست سی تومن. بعد گفت : صبحونه چی خوردی؟ گفتم نیمرو ، قاعده یک قاشق چایخوری زیره ریخت کف دستم و گفت : نیمرو سنگینه، بخور سنگینیش رو میگیره. من دهانم طعم زیره گرفت و با لبخند دخترک خداحافظی کردم. نازنین زیبا بود و زیبا میخندید. مثل رومینا، مثل خودش، مثل همه دختران سرزمینم.