تقسیم کار در لوکزامبورگ
امید مهدینژاد طنزنویس
در یکی از شهرهای لوکزامبورگ مرد فرصتطلبی که همواره از فرصتها در جهت تامین منافع خود نهایت حسن سوءاستفاده را مینمود متوجه شد یکی از دوستان قدیمیاش مدتی است یک فروشگاه مواد پروتئینی تاسیس کرده و در آن مکان به فروش مرغ و تخممرغ و ماهی و سایر اقلام پروتئینی میپردازد. پس نزد وی رفت و صف خریداران مرغ را که برای خرید مرغ به نرخ تنظیمبازار در مقابل مغازه تجمع کرده بودند کنار زد و وارد مغازه شد و دوست قدیمیاش را در پشت دخل مشاهده و به او سلام کرد. دوست قدیمی پس از چند لحظه فکر کردن او را بجا آورد و بغل کرد و نزد خود برد و به احوالپرسی و ذکر خاطرات قدیم پرداختند. مرد فرصتطلب از دوستش درباره کار و بار پرسید. دوستش گفت: اینجا را ششماه است که راه انداختهایم و کارمان گرفته است و علاوهبراینکه در حال تاسیس شعبه دوم خودمان هستیم، هماکنون 500هزار فرانک لوکزامبورگ نیز پسانداز داریم. وی سپس از مرد فرصتطلب درباره حال و روزش سوال کرد. مرد فرصتطلب گفت: من یک ساندویچی داشتم که پس از شیوع کرونا ورشکست شد و سال گذشته مقداری پسانداز داشتم که در بورس اوراق بهادار سرمایهگذاری کردم و هماکنون تبدیل به پشگل شده است و الان در یکی از تاکسیهای اینترنتی مشغول کارم. وی سپس افزود: اکنون فرصت خوبی است از پسانداز خود مقداری به من قرض بدهی تا با آن کاری چیزی شروع کنم. دوست مرد فرصتطلب که به نوبه خود مرد خسیسی بود، سرش را پایین انداخت و گفت: کاش میتوانستم. مرد فرصتطلب گفت: چرا نمیتوانی؟ دوست خسیس گفت: با مغازه بغلی که بانک است قرار و مداری گذاشتهایم که نمیتوانم بههم بزنم. مرد فرصتطلب گفت: از چه قرار؟ دوست خسیس گفت: قرار گذاشتهایم در کار هم دخالت نکنیم. نه او مرغ بفروشد و نه من وام بدهم وگرنه نوکرت هم هستم. مرد فرصتطلب که متوجه شد دوستش از اون زرنگتر است، گفت: پس اقلا یک مرغ بده. دوست خسیس به وی یک مرغ داد و برای ادامه کار به پشت دخل بازگشت.