از کنار هم میگذریم
حامد عسکری شاعر و نویسنده
شب نوزدهم، مراسم احیا را در یکی از پیادهروهای حوالی مسجد ارک بودم. اواسط ابوحمزه بود که باران گرفت. یک باران میگویم، یک باران میشنوید. هر کدام از قطرههایش به قاعده یک فندق. ول کن هم نبود. نه میشد تحمل کرد و نه میشد بیخیال شب نوزدهم و ابوحمزه شب نوزدهم شد. جنگی بود بالاخره با خویشتن. ماندم. یک لا پیرهن پوشیده بودم و کمرم هم هنوز از حجامت چند روز پیش خراش داشت. خیس آبچکان بودم. دوست عزیزی که من را شناخته بود و من او را نمیشناختم، یکهو نزدیک شد و شلاقی کوبید توی کمرم. اگر پیراهنم خشک بود، حواسم بود و حجامت نکرده بودم ضربهاش بین کتفهایم اصلا درد نداشت، ولی این سه علتی که بر شمردم جوری برق از چشمم پراند که تا یک ربع منگ بودم. چند وقت پیش، عکسی در فضای مجازی فراگیر شد و همه دیدند و آن اطلاعیه کوچکی بود که پدری پشت شیشه خودرویش چسبانده و نوشته بود: لطفا بوق نزنید! من کودک اوتیسمی در ماشین دارم.
این دو قصه را گذاشتم کنار هم و به این فکر کردم از کنار هم که میگذریم حواسمان به چیزهایی که هستند و نمیبینیم باشد. حواسمان باشد ممکن است یکی جیبش خالی باشد. با همسرش بحثش شده باشد. ممکن است در یک قرارداد کاری نتوانسته گل بزند یا در آستانه جدا شدن است. همه نمیتوانند مثل راننده آن ماشین بنویسند: من دارم جدا میشوم، لطفا بوق نزنید! من ورشکسته شدهام، لطف کنید تند نروید! من مادرم تازه فوت کرده، لطفا موسیقی را کم کنید! ما همهمان چیزی، قصهای و داستانی روی مخمان است و کوچکترین چیزی ممکن است بههممان بریزد. از کنار هم که میگذریم حواسمان به زخمهای پنهان هم باشد. شاید یکی روحش را حجامت کرده باشد.