یک رماننویس مشهدی چطور بارگاه رضوی را در کتابهایش به یک شخصیت تبدیل کرده است
آقای نویسنده پشت نقشه فرش خراسان
آنجا که وسط صحن نشستهای زیارت میخوانی یا دلشکستهای و خیره خیره ضریح را میپایی؛ آنجا که طفل تازه پا گرفتهات فرصت از حواس تو میقاپد و مسیر دیگر قالیها را میگیرد؛ به هوش این دنیا که آمدی دیگران خیلی شبیه به خودت، خیلی دور از خودت را هم دیدی؟ مثل تو دل در دلشان نبود برای آمدن. شاید از پارسال یا چند ماه پیش تقویم ورق زده و روی روزها انگشت چرخاندهاند که کی و چه زمانی دلتنگی به اوج میرسد و وقت وقت جاری شدن به سمت حرم است. شاید هم مثل سفر سال گذشته تو، بدون آن که بخواهند و بدانند کی، به آنی خوانده شدند. اینکه توی جیب بغلت کارت پرواز داری یا بلیت قطار را لول کردهای توی کیف دستیات خیلی مهم نیست. حتی آن برگه جریمه یک میلیون تومانی محدودیت تردد که با غیظ و فشردن دندانها پرت کردی توی داشبورد هم مهم نیست! بالاخره شبیه به تو و داستان رساندن خودت به حرم آقا بسیارند. داستان زمزمه هایت با آقا چطور؟! درگوشی ها، شکوه و گلایه هایت شبیه پچ پچههای کدام زائر است؟! هیچ کدام! حتی رازهای مگوی پارسال و امسال بین تو و آقا هم شبیه هم نیست! و چقدر امام ما مهربان و صبور است برای این همه غرغر کردنهایمان. که هر وقت به تنگ آمدیم قصد و مقصود مشهدالرضا شد که برویم و سر بگذاریم روی زانوی حرم وهای های بغض بترکانیم.
ا...اکبر! اصلاً مگر قصه امروز و دیروز است؟! چرا گوهرشاد که برای تو شاد نبود و بوی خون بود را یاد نداشتم؟ تمام اینها به کنار. چگونه آن شب که مشهد، مشهد شد و آقا را به امانت گرفتی تا به امروز تاب آوردی؟
«هر قصه تاریخ شفاهی یک رمان است.» این را سعید تشکری که زاده مشهد است و حالا 58ساله میگوید. آقا سعید به حرمت هم شهری بودن با حرم امام رضا(ع) بیشتر از ما رسم رفاقت به جا آورده و چند سالی پا پیچ رازهای مگوی صد ساله و هزار ساله صحن صحن آستان بوده. خاک از روزگار خراسان و آستان قدس کنار زده و زبان آن دیار را از بر است و حرف کشیدن از زمان و مکان را خوب یادگرفته. زنده کردن فراموش شدهها و مغفول ماندهها برای آن که بدانیم از کجا و چه مسیری به اینجا رسیدهایم؛ تمام حرف و کلام این نویسنده خراسانی ست.
تاریخ خواندن و راصد موزه روزگار بودن برایش اصل است. سرگذشت نویسی بدون چاشنی جزییات آبکی و بینمک است. گاه برای نوشتن ماهها زمان خرج کرده تا خوشمزگی و عطر و بوی آن چه خلق میکند، تنه به تنه غذای حضرتی بزند. یکی از همین سالها بود و تولد امام جواد(ع) جانمان. دلش طاقت نیاورد و چیزی شبیه أناالحق را برای آقا امام رضا(ع) دلنوشته کرد:«دیگر مال تو شدهام ای شاه جهانم! وبالت نیستم، اما آینه شده در برابر رخ تو و خاندانت.» او در بیش از ده جلد کتاب سعی کرده به کمک تعدد شخصیتها که بیربط به تکثر و ازدیاد زائران رضوی نیست؛ با نگارشی غالبا شاعرانه، مرز تخیل و واقعیت را محو و راوی روزگار خراسان باشد. از ورود امام رضا(ع) به آن سرزمین تا به اکنون. مهمترین دغدغه او رابطه میان مکان و افراد است. بارها در مصاحبههایش از نبود قهرمان در ادبیات و داستانهای وقایع انقلاب اسلامی و بعد از آن گلایه کرده. قهرمانهایی که در اقلیم و فضایی مشخص متولد شده، رشد کرده و به هویت سازی برای مخاطب برسند. بر خلاف بیشتر قهرمانهایی که ما در تعریف یک شخصیت میشناسیم؛ او روابط بین افراد و مکانها و گاه بستر را مهمتر از شخصیت آدمها میداند تا جایی که محوریت داستانهایش فضاهای مختلف شهری و جغرافیایی ست. قهرمانان قصههای تشکری در دل کافهها، کوچه پس کوچههای مشهد، شهرهای خراسان، کنار اسطورهها و در دل بزنگاههای تاریخی، متولد شده و شکل میگیرند. «هرایی» و« آرتیست»دو اثر متفاوت نسبت به دیگر نوشتههای تشکری با تاکید او بر اخلاق و مسائل اجتماعی است. در اینجا هم به وضوح به شکلی دیگر از رگههای حضور محدوده مشهد و خراسان را میبینیم.
زیرک بیهیاهو
تشکری یک زیرک بی هیاهوست. خوب بلد است چطور با رنگهای مختلف رجها را بهدور از انحصار ببافد. «کافه داش آقا» اثر جسورانه اوست. نداشتهایم یا من ندیدهام که در ادبیات داستاننویسی رضوی کسی بتواند این گونه دورچین شده و مرتب شخصیتهای خارج از دایره(!) را کنار هم بچیند. اینکه زمان نوشتن این کتاب و ادای دین به زادگاهش، یک جایی گوشه ذهنش را نوشتن «وسنی» قلقلک میداده یا نه، نمیدانم. اما شخصیت ارسلان سرگشته و به دنبال راه زندگی و صبح را شاید بتوان خود همان تشکری پیش از سعید شدن دانست. یکی از جذابیتهای آثار تشکری روایتهای موازی است یا خودش را بارها در زمانهای مختلف تعریف کرده یا به واقعهای در یک محدوده زمانی از چندین بافت و دریچه پرداخته است. خواندن «مفتون و فیروزه» و «کافه داش آقا» در کنار هم چیزی شبیه خوردن دوغ و گوشفیل است! رد «مفتون و فیروزه » سالها قبل در ذهن و آثار تشکری نقش بسته بود و با تماس و پیشنهادی از طرف سیدمهدی شجاعی در قامت رمانی دو جلدی جان گرفت. او دورانی مرد صحنه و تئاتر بود و با همان شعله و گرمای تبحر، داستان مفتون و فیروزه را پخته و کارگردانی کرده است. فضا و اتفاقها را به ضمانت هفت سال تلاش و تحقیق به ظرافت و ذهن نواز قاب بسته است. مفتون و فیروزه قصهای حماسی ست با آدرسی برای تمام گمشدگان جنگل سرگشتگی. میتوانی در کنار روشنی حضور قهرمانهای زندگیت قرار بگیری و خاکی که در آن ریشه زدند و به این عیار رسیدند را بشناسی. علاقه و پایبندی تشکری به گفتوگو و تاریخ شفاهی باعث شده بسیاری از اهالی مشهد و خراسان خودشان را در این داستان پیدا کنند. گویی خود در آن زندگی کردهاند یا آدمهای آن را میشناسند.
هرچند «وسنی» را نوشت و در روزگار منتهی به انقلاب اسلامی 57 رکاب زد تا بگوید آن «سعیدی که از هیچ همه چیز میسازد» چگونه شد این سعید تشکری، اما آقا سعید تشکری خود «غریب قریب» نویسندگان معاصر ایران است. او در پس و پیش رمان دو جلدی «غریب قریب» بارها با محوریت سرزمین خراسان و امام رضا(ع) داستاننویسی کرده ولی پر بیراه نیست اگر خاصه این اثر را قصهگوی شخصیت خود سعید تشکری بدانیم. او با تمام قهرمانهایی که روایت و خلق کرده در همان سرزمین زیسته و حالا خودش قریبترین قهرمان به امام رضا(ع) ست و درکنارش غریب ماندن از تمام همهمههای شهرت و ماندن در مشهد را انتخاب کرده است.
چوب پر خادمهای حرم به شانهات خورده؟! آره همان که هر کدام از مای هزار داستان را به هرسوی ضریح هدایت میکند. آقا سعید «غریب قریب» را ننوشته و قلم را سطر به سطر خسته نکرده. او واژهها را با
چوب پر قلمش به حکم نظم تاریخ خادمی و کنار هم به صف کرده. هر کلمه مثل دل مای هزار داستان است از آدمهایی که خشت و گلی برای حرم امامان روی هم گذاشتند؛ کاشی را نقش زدند و آیینهای را تراش دادند. اینجا حکایت قد کشیدن و مو سپید کردن بند بند و ستون ستونهای حرم است.
داستان یک بقعه
از همین حالا بگویم که اگر «غریب قریب» را ورق زدی و یک جاهایی صورتت خیس شد، بدان کودکی به ذوق دست در سنگابه روبهروی بقعه کوفته! گواهترین جای حرم به قد کشیدن ما سنگابه حرم آقاست. به زبان من و تو همان حوض بزرگه! که سالهای خیلی دور به دستور سلطان محمد خوارزمشاه ساخته شد. تشکری میگوید: « حالا که بزرگ شده ایم هر دستی که برای وضو در سنگابه میرود دل آنان که دست به ساختنش داشتند، میلرزد.» خیال نکنی آب تنها بغض تو را در آسمان حرم انعکاس داده. نه... باید «غریب قریب» را بخوانی تا بدانی که «بیشتر از آبادیها، یادگاری به خرابی، به خونریزی و غارت» به جا مانده.
روح او باز هم سیر نمی شود و دست میاندازد و از دل این روایت هزار ساله شهادت امام(ع) تا امروز، «پاکان و الماس» و از دل آن هم «سبز آبی» را بیرون میکشد. که بگوید و بدانیم گمشدههای حرم و خدامی هم سوار بر تاریخ به مسیر و گذرگاه ما رسیدهاند. از جذابیتهای آثارش همین بس که تو را گرفتار و پاگیر در زمانهای کهنه و کلامهای از یاد رفته نمیکند. ذره ذره تاریخ را در ادبیات نفس میکشی و در زمانه خودت آن را زیست میکنی. سبز آبی نیز از همان رنگهاست که هیچ وقت قدیمی نمیشود و برای تمام زمانهاست.
مشهد پاریس
بعید از رسم و سیاق اهل مشهد است که عهد عاشقانه ببندند بدور از حرم! حتی قبل ترش، بعید است دخیل نبسته باشی و آب سقاخانه مزهمزه نکرده باشی به نیت مرادت! خیال نکنی این حکایتهای دلدادگی ماجرای سالهای به نام ماست. «پاریس پاریس» و «رژیسور» را که دست بگیری، یقین میکنی بوی خوش فضای حرم از عشقه پیچیده و تنیده در سالهای خیلی دور مشهد است. فقط بیا شرط کنیم بعداً بهانه نیاوری که بوی خوش حرم کجا و بوی خونهای ریخته شده در حرم کجا. همانطور که قدرت محبت و خاطرخواهی فاصلهها را به هم میدوزد و بیمعنی میکند؛ بوی شیرین اوسنه عشق هم همیشه میچربد. مثل «اوسنه گوهرشاد» و گوهرشاد بیگم که «آقا امام رضا(ع) خواسته است که بماند. پس میماند و هم چنان که مانده است.»
القصه این که سعید آقای تشکری از هر گوشه جهان خراسان نخی گرفته و ریز ریز فرش تاریخ شرق ایرانمان را به نقش ترنج حرم آقایمان بافته. خودش هزار زائر میشود و تو با هزار دیده و دل در تمام زمانها و مکانها مسافر آستان قدس میشوی و میروی پابوس آقا. تا کی نیت به نوشتن دارد؟ ا... اعلم! ولی حتم بدان که تا همیشه مشتهایی برای باز شدن هست. راز و سری از خادمهای حرم که به دلهره انتظار از آن سر دنیا خودشان را به مشهد برسانند. نگفتهای از سلام بابالجواد خدمت آقا. همین عرض ادب و دست به سینه بودن، بدون کفش وارد صحن شدن، مگر چیزی جز تربیت ماست به اخلاق که هیچجای دیگری تکرار نمیشود؟ هنوز بیرون حرم و توی آبمیوه فروشیهای همان حوالی، کام دو جوانی که تازه بهم محرم شدهاند به جرعه شربت خاکشیر و نگاههای پر از ناگفتههای عاشقانه شیرین میشود. روزی قلمی برای کرونا و دوری از مشهدالرضا هم خواهد نوشت. از ما و رضایت به سلامهای از راه دورمان که رضا باشد آقا و آبرو داری کنیم برای دینمان. بین خودمان بماند. کسی باید همدست تشکری باشد و نقشهخوانی مشرق را در گوشش خوانده باشد. کسی که نقارهخوانی را بلد و از آن بالا حسابی ما را پاییده است. من میدانم کبوترهای حرم همدست مجلد کردن ورق ورق قصههای سعید تشکریاند.
راستی... زیارت قبول!