زائری که در حرم رضوی داستان میخواند
رمانخوانی در صحن
ایستگاه راهآهن شلوغ بود. همه جا پر از مسافرانی بود که یا مانند پروانههای سرگردان این سو و آن سو میرفتند یا با صورتهایی اغلب خسته و تنهایی رها شده، روی صندلیهای آهنی و سرد ایستگاه، منتظر خبری باشند. با صدای بلندگویی که خبر حرکت قطارها را اعلام میکرد آنچنان از جا بلند میشدند و میرفتند که گویی هیچگاه ساکن این ایستگاه نبودهاند. کودکان اما خارج از زندگی جاری آدم بزرگها به پیشه همیشگی خود سرگرم بودن، بازی، خنده و هر چیز جدی را به نشاط جلوبردن. در حالی که خیلی جدی و کلافه از انتظار روی یکی از صندلیها نشسته بودم، یکباره دختر کوچکی از صندلی جلو، رو به من بلند شد و با خجالت به پهنای صورت خندید. بعد هم که انگار رسالتش به پایان رسیده باشد همراه مادرش بین جمعیت گم شد. همان نقطهای که او گم شد همسرم را پیدا کردم. داشت دست تکان میداد که بیا باید سوار شویم. ما مسافر مشهد بودیم. نمیدانم چرا هر سال ما را مشهد دعوت میکند. آشناییمان آنقدر قدیمی است که یادم نمیآید چطور شروع شد. اما میدانم اگر مهربانیاش نبود، دوستیمان به این درازا نمیکشید. گاهی چنان لطفش به ما زیاده از حد میشود که به خودم شک میکنم. توی ذهنم میگردم دنبال حرفی و عملی که خوشحالش کرده و بخواهد مرا ببیند. اما چیزی پیدا نمیکنم. همیشه همینطور است. من دست خالی به سفر میروم.
قطار که راه میافتد انگار زنگ مطالعه برای من و همسرم به صدا در میآید. اول، نوبت آن است که انتخابهایمان را به رخ همدیگر بکشیم و بعد ستایش و تمجید دیگری. همسرم، کتاب شادی در آسمان از فردینان رامو را با لبخند شیطنتآمیزی از کیفش بیرون میآورد. در دل به او حسرت میخورم که چه لحظات نابی را قرار است با این کتاب بگذراند. اما به روی خودم نمیآورم و دلگرم به انتخابم یک کتاب 620 صفحهای را از زیر چادرم بیرون میکشم. آفتاب که به کتاب میتابد جلدش میدرخشد. علی با چشمان گرد شده نگاهی به من میاندازد. چشمان او هم از انعکاس نور کتاب، درخشش گرفته است. با تعجب میگوید: میتونی همه رو تو سفر بخونی؟ حساب کردم سفرمان پنج روز طول میکشید، با اینکه میدانستم خارج از توانم است ولی گفتم آره میتونم. همیشه همینطور است. روی امدادهای غیبی حساب ویژهای باز میکنم. دست میکشم روی کتاب. نامش عجیب است: «غریبِ قریب».
رسیدهایم. جایی نزدیک حرم اتاق گرفتیم و بعد از کمی استراحت به سمت حرم راه میافتیم. از اینکه نمیگذارد دور از او باشیم و نزدیک خودش به ما جا میدهد دلم شاد میشود اما همچنان دلیلی برایش پیدا نمیکنم. هر چه جلوتر میرویم در مییابم رفتار آدمها متناسب با مکانی که در آن حضور دارند تغییر میکند. این را از احوال زائران میشود فهمید. هر چه پیشتر میرویم، قدمها آهستهتر، سرها افتاده و دستها روی سینه قرار میگیرد. بعضی چشمهایشان انگار شادی در آسمان دیده باشد، برق میزند.
چشم میاندازم تا از خلوتترین ورودی وارد حرم شوم. خادم میانسالی روی صندلی نشسته و میخواهد کیفم را بگردد. با لهجه شیرین مشهدی سلام و احوالپرسی میکند و وقتی میگوید: «تازه از راه رسیدی دخترم؟» من را پر میکند از مادرم. کیف را به خادم جوانتر میسپارد. زن جوان همین که چشمش به کتاب میافتد، آن را از کیفم بیرون میآورد و با لحنی پر از تعجب و پرسش تقریبا داد میزند: «این چیههههه؟!» همه جا ساکت میشود. بقیه طوری نگاهم میکنند که گویی تروریست اول منطقهام. گرچه خودم هم بدم نیامده که بیخود و بیجهت مرکز توجه همه شدهام اما با بیتفاوتی میگویم: «کتاب.» میپرسد: «میخوای چکارش کنی؟!» با همین پرسش یک دور کتاب را با دور سریع ورق میزند و من جوابی نمیدهم. آفتاب از لابهلای چادر برزنتی داخل میآید و روی کتاب میافتد. خادم میانسال به من لبخند میزند.
علی در زیارت سبک و سیاق خودش را دارد. گاهی دوست دارد تنها باشد. برای همین گوشهای از حیاط مشرف به صحن انقلاب را نشان کردهایم و هربار ساعت مشخصی آنجا قرار میگذاریم و هر کدام خودش را در این دریا رها میکند تا امواج او را به کدام ساحل برسانند. من وارد صحن انقلاب میشوم. دو ساعتی از نماز صبح گذشته و صحن خلوت است. گوشهای دنج مینشینم و کتاب را با احتیاط از کیفم بیرون میآورم. شروع به خواندن میکنم: نمیدانم چه هستم. نمیدانم که هستم. نمیدانم با کدام طرفم، با مردمم، با ایرانیان، با خراسانیها یا جزو مغولان و چنگیزیان؟ چه دینی دارم؟ مسلمان و شیعه؟ یا بودایی؟ یا لامذهب. سرگردانم. گویی گمشدهای دارم. سالهاست به دنبالش در تمام این دیار گشتهام. با آمدن هر پادشاه مغولی به سلطنت، با عزل و نصب هر وزیر و نایبالسلطنهای.
می خوانم و میخوانم و... کلمات مثل حلوای تازه در دهانم آب میشوند. کامم را شیرین اما تشنهترم میکنند. تا به حال به حرم فکر نکرده بودم. به اینکه چه روزهایی را از سر گذرانده، چه عاشقانی که جانهای شیرینشان را برایش فدا کردهاند، چه جنگجویان سختدلی که یکباره دل سپردهاند و چه آنها که از کودکی مهر او را در دل پروراندهاند. ناگهان حرم برایم جان میگیرد و زائران یک تن میشوند. دیگر فرقی بینشان نیست. شاه، فقیر، زیبا، جوان، عالم، جاهل، پیر، زشت و بیمار. عشق، آنها را بر سر یک سفره جمع کرده و هیچ نگاه به ظاهر آنها نمیکند.
به خودم میآیم. صد صفحه خواندهام. با عجله سمت محل قرارمان میروم. علی با لبخند، منتظر ایستاده است.
کتاب را بستهام اما قصهها در ذهنم جریان دارند. قصه اسماعیل از سپاه نادرشاه. او که میخواست در حرم و بارگاه امام گمنام بماند اما حالا نامش هر روز بر زبان زائران ذکر میشود؛ سقاخانه اسمال طلا.
در و دیوار حرم برایم جان گرفته و اسمها معنا پیدا کردهاند. معنایی که هر لحظه تازهتر میشوند. رواق دارالذکر، رواق دارالشکر، مسجد بالاسر، مسجد گوهرشاد و...
در طول پنج روز سفر، کتاب را تمام میکنم. غم به دلم مینشیند. هم به خاطر رفتن از آغوش پرمهر امام و هم به خاطر تمام شدن کتاب. اما کامم تلخ نیست. برای بار آخر به سمت صحن انقلاب میروم. نزدیک غروب است و صدای نقارهها حیاط را پر کرده، هیاهوی زائران در نظرم زیباترین غلغله جهان شده. دلم برای همه چیز تنگ میشود. پای رفتن ندارم. سرم را که پایین میگیرم اشکم روی زمین میچکد. صدای جوانی به شور بلند میشود که:
نمی دانم که میباشم، کجا بودم، کجا هستم / اگر عاقل، اگر دیوانه، خود را بر شما بستم
برانیدم، نخواهیدم، به عالم گفتم و گویم / که از جام شما سیراب و از جوی شما مستم
خطا دیدم، خطا کردم، از این در رو مگرداندم/ نمک خوردم، نمکدان را شکستم، عهد نشکستم...
طاقت نمیآورم. هنوز کتاب در دستانم است. آفتاب در آسمان نیست اما هنوز هم میدرخشد. با چشمانی که همه چیز را تار میبیند به محل قرارمان میروم. علی با لبخند منتظر ایستاده است.
قطار که راه میافتد انگار زنگ مطالعه برای من و همسرم به صدا در میآید. اول، نوبت آن است که انتخابهایمان را به رخ همدیگر بکشیم و بعد ستایش و تمجید دیگری. همسرم، کتاب شادی در آسمان از فردینان رامو را با لبخند شیطنتآمیزی از کیفش بیرون میآورد. در دل به او حسرت میخورم که چه لحظات نابی را قرار است با این کتاب بگذراند. اما به روی خودم نمیآورم و دلگرم به انتخابم یک کتاب 620 صفحهای را از زیر چادرم بیرون میکشم. آفتاب که به کتاب میتابد جلدش میدرخشد. علی با چشمان گرد شده نگاهی به من میاندازد. چشمان او هم از انعکاس نور کتاب، درخشش گرفته است. با تعجب میگوید: میتونی همه رو تو سفر بخونی؟ حساب کردم سفرمان پنج روز طول میکشید، با اینکه میدانستم خارج از توانم است ولی گفتم آره میتونم. همیشه همینطور است. روی امدادهای غیبی حساب ویژهای باز میکنم. دست میکشم روی کتاب. نامش عجیب است: «غریبِ قریب».
رسیدهایم. جایی نزدیک حرم اتاق گرفتیم و بعد از کمی استراحت به سمت حرم راه میافتیم. از اینکه نمیگذارد دور از او باشیم و نزدیک خودش به ما جا میدهد دلم شاد میشود اما همچنان دلیلی برایش پیدا نمیکنم. هر چه جلوتر میرویم در مییابم رفتار آدمها متناسب با مکانی که در آن حضور دارند تغییر میکند. این را از احوال زائران میشود فهمید. هر چه پیشتر میرویم، قدمها آهستهتر، سرها افتاده و دستها روی سینه قرار میگیرد. بعضی چشمهایشان انگار شادی در آسمان دیده باشد، برق میزند.
چشم میاندازم تا از خلوتترین ورودی وارد حرم شوم. خادم میانسالی روی صندلی نشسته و میخواهد کیفم را بگردد. با لهجه شیرین مشهدی سلام و احوالپرسی میکند و وقتی میگوید: «تازه از راه رسیدی دخترم؟» من را پر میکند از مادرم. کیف را به خادم جوانتر میسپارد. زن جوان همین که چشمش به کتاب میافتد، آن را از کیفم بیرون میآورد و با لحنی پر از تعجب و پرسش تقریبا داد میزند: «این چیههههه؟!» همه جا ساکت میشود. بقیه طوری نگاهم میکنند که گویی تروریست اول منطقهام. گرچه خودم هم بدم نیامده که بیخود و بیجهت مرکز توجه همه شدهام اما با بیتفاوتی میگویم: «کتاب.» میپرسد: «میخوای چکارش کنی؟!» با همین پرسش یک دور کتاب را با دور سریع ورق میزند و من جوابی نمیدهم. آفتاب از لابهلای چادر برزنتی داخل میآید و روی کتاب میافتد. خادم میانسال به من لبخند میزند.
علی در زیارت سبک و سیاق خودش را دارد. گاهی دوست دارد تنها باشد. برای همین گوشهای از حیاط مشرف به صحن انقلاب را نشان کردهایم و هربار ساعت مشخصی آنجا قرار میگذاریم و هر کدام خودش را در این دریا رها میکند تا امواج او را به کدام ساحل برسانند. من وارد صحن انقلاب میشوم. دو ساعتی از نماز صبح گذشته و صحن خلوت است. گوشهای دنج مینشینم و کتاب را با احتیاط از کیفم بیرون میآورم. شروع به خواندن میکنم: نمیدانم چه هستم. نمیدانم که هستم. نمیدانم با کدام طرفم، با مردمم، با ایرانیان، با خراسانیها یا جزو مغولان و چنگیزیان؟ چه دینی دارم؟ مسلمان و شیعه؟ یا بودایی؟ یا لامذهب. سرگردانم. گویی گمشدهای دارم. سالهاست به دنبالش در تمام این دیار گشتهام. با آمدن هر پادشاه مغولی به سلطنت، با عزل و نصب هر وزیر و نایبالسلطنهای.
می خوانم و میخوانم و... کلمات مثل حلوای تازه در دهانم آب میشوند. کامم را شیرین اما تشنهترم میکنند. تا به حال به حرم فکر نکرده بودم. به اینکه چه روزهایی را از سر گذرانده، چه عاشقانی که جانهای شیرینشان را برایش فدا کردهاند، چه جنگجویان سختدلی که یکباره دل سپردهاند و چه آنها که از کودکی مهر او را در دل پروراندهاند. ناگهان حرم برایم جان میگیرد و زائران یک تن میشوند. دیگر فرقی بینشان نیست. شاه، فقیر، زیبا، جوان، عالم، جاهل، پیر، زشت و بیمار. عشق، آنها را بر سر یک سفره جمع کرده و هیچ نگاه به ظاهر آنها نمیکند.
به خودم میآیم. صد صفحه خواندهام. با عجله سمت محل قرارمان میروم. علی با لبخند، منتظر ایستاده است.
کتاب را بستهام اما قصهها در ذهنم جریان دارند. قصه اسماعیل از سپاه نادرشاه. او که میخواست در حرم و بارگاه امام گمنام بماند اما حالا نامش هر روز بر زبان زائران ذکر میشود؛ سقاخانه اسمال طلا.
در و دیوار حرم برایم جان گرفته و اسمها معنا پیدا کردهاند. معنایی که هر لحظه تازهتر میشوند. رواق دارالذکر، رواق دارالشکر، مسجد بالاسر، مسجد گوهرشاد و...
در طول پنج روز سفر، کتاب را تمام میکنم. غم به دلم مینشیند. هم به خاطر رفتن از آغوش پرمهر امام و هم به خاطر تمام شدن کتاب. اما کامم تلخ نیست. برای بار آخر به سمت صحن انقلاب میروم. نزدیک غروب است و صدای نقارهها حیاط را پر کرده، هیاهوی زائران در نظرم زیباترین غلغله جهان شده. دلم برای همه چیز تنگ میشود. پای رفتن ندارم. سرم را که پایین میگیرم اشکم روی زمین میچکد. صدای جوانی به شور بلند میشود که:
نمی دانم که میباشم، کجا بودم، کجا هستم / اگر عاقل، اگر دیوانه، خود را بر شما بستم
برانیدم، نخواهیدم، به عالم گفتم و گویم / که از جام شما سیراب و از جوی شما مستم
خطا دیدم، خطا کردم، از این در رو مگرداندم/ نمک خوردم، نمکدان را شکستم، عهد نشکستم...
طاقت نمیآورم. هنوز کتاب در دستانم است. آفتاب در آسمان نیست اما هنوز هم میدرخشد. با چشمانی که همه چیز را تار میبیند به محل قرارمان میروم. علی با لبخند منتظر ایستاده است.