لطفا فاصلهتان را با آدمهای کتابخوان حفظ کنید
ترجیحا به آنها بچسبید!
کسانی که من را میشناسند، میدانند که سروکلهزدن با من، همهاش منتهی به کتاب میشود و آخر همه حرفهایم میپرسم: «چه کتابی داری میخونی؟» گفته بودم که با یک آدم خوره متن مواجهید! جدی نگرفتید.
چند وقتی میشد که بنا به دلایلی نتوانسته بودم کتاب بخوانم تا اینکه برای معرفی کتاب به یکی از نزدیکانم، مجبور شدم تمام کتابخانهام را بههم بریزم. حقیقتا دلم برای کتابهایم تنگ شده بود ... . روزمرگیها که زیاد میشود، عادت میآورد، آن هم از نوع تنبلیاش، کاش هیچکسی دچارش نشود.
اصلا اینکه چه شد من کتابخوان شدم را برایتان بگویم؟
از وقتی که یادم میآید یک کتابخانه در خانهمان بود. از همان کتابخانههایی که یک ویترین کوچک دارد و دو کشو و یک کمد دو در که چند طبقهای را در خود جا داده است. حالا درست است که بهجز معدود کتابهای درسی خواهر و برادرم، چند کتاب هم برای من و برادر کوچکترم بود اما کاربرد اصلیاش این بود که از لوازمالتحریر خواهرم محافظت کند. گاهی هم به کاردستیهایش مزین میشد. من هم عروسکهایم را آنجا قایم میکردم! خلاصه که کاربری اصلیاش را از دست داده بود.
برخلاف الان، آن زمان کتابخواندن در خانواده ما آنقدر مرسوم نبود، در عوض یکی از داییهایم مدام با کتاب بود. راه میرفت کتاب میخواند، مینشست کتاب میخواند، مهمان میآمد کتاب میخواند، خلاصه که شورش را درآورده بود با کتابخواندنش. کتابهایش هم مشکوک میزدند. همهشان هم بلااستثنا با روزنامه جلد میشدند، آن هم با صفحه آگهیها! یک خودکار و کاغذ هم همیشه کنارش بود و ریز ریز چیزهایی مینوشت که فقط خودش میتوانست بخواند. بماند که بعدها فهمیدم اکثر کتابهایی که میخواند درس بودهاند و برای اینکه قیمت بالایی داشتهاند و میخواهد سالم نگهشان دارد تا یکی دیگر هم از آنها استفاده کند، روزنامهپیچشان میکرده تا خراب نشوند.
یک وقتهایی مینشستم و از دور تماشایش میکردم و لذت میبردم. برایم جالب بود که حتی در شلوغیهای مهمانی هم کتاب میخواند، حالا هر کتابی. اصلا دوست داشتم کنارش بنشینم و نگاه کنم ببینم چه میخواند، چطور میخواند و چه مینویسد. حالا خیلی هم سردرنمیآوردم. سنی هم که نداشتم؛ شاید کلاس سوم یا چهارم بودم! اما آرامشی که موقع کتابخواندن داشت را دوست داشتم. راستش کتابخواندن او مرا به این سمت هدایت کرد و اینطور شد که پای من هم به عرصه کتاب باز شد.
آن زمان کتابفروشیها مثل حالا نبودند، اصلا به این اندازه هم نبودند. دسترسی به انتشارات هم بهآسانی ممکن نبود. کتاب برای همسنوسالهای من هم آنقدری تولید نمیشد. به همین دلیل مجبور بودیم یک کتاب را چندین و چندبار بخوانیم. شاید باورتان نشود که هنوز هم برخی از کتابهای آن دوران را دارم؛ نگه داشتهام برای روزهای پیری و کوری!
بزرگتر که شدم، بازار داغ رمانهای زرد وسوسهام میکرد تا مثل بقیه همسنوسالهای خودم سراغشان بروم و بخوانمشان. اگر اسم هم بیاورم همهتان بلااستثنا حرفم را تایید میکنید، شاید هم یک افسوس پنهانی بهخاطر زمان صرفشده برای خواندن آن کتابها بخورید اما گذراست. بیایید دنبال تقصیر و مقصر هم نگردیم، کاری است که شده، دیگر نمیشود چیزی را برگرداند.
از گذشته بیاییم بیرون، برسیم به همین دو هفته گذشته که کتابخانهام را بیرون ریختم و دلتنگی عجیبم برای کتابها ... .
سهم من از دلتنگی و بههمریختن کتابخانهام «به صرف قهوه و پیتا» شد. یک سفرنامه از زبان معصومه صفاییراد که روایت سفرش به بوسنی و هرزگووین است. تازه اواسط کتاب هستم و اگر روزمرگیهایم بگذارند، همین روزها تمامش میکنم! گوش شیطان کر!
این کتاب روایت جمعی از پزشکان، نویسندهها، روزنامهنگاران، فعالان فرهنگی و ... است که به این سفر دعوت شدهاند تا در مراسم پیادهروی «مارش میرا» شرکت کنند. حالا اینکه مارش میرا چه بود و چه شد را خودتان بروید در کتاب بخوانید.
گرچه این روزها کمتر فرصت میکنم کتابی بخوانم، حداقل کتاب را نمیگذارم داخل کتابخانه تا خاک بخورد و هر چند وقت یکبار گردگیری کنم. کتاب همیشه همراهم هست حتی اگر نخوانمش! دوستی میگفت: «بیچاره دزدهایی که کیف تو را بزنن، چیزی دستشون رو نمیگیره جز یه کتاب و چند تا کاغذ و خودکار. گوشیت که همیشه دستته و کارتبانکیهاتم به لطف بعضیها پاک پاک.»
روزمرگیها که زیاد میشود، عادت میآورد، آن هم از نوع تنبلیاش، کاش هیچکسی دچارش نشود. من هنوز هم از بوی کتاب مدهوش میشوم و اگر فرصتی دست بدهد اولین مکان تفریحیام کتابفروشیهای راسته انقلاب است. خبر افتتاح کتابفروشی هم همچنان خوشحالم میکند و خبر انتشار یک کتاب در حوزه ادبیات بیشتر؛ اگر روزمرگیها بگذارند.
خلاصه که فاصلهتان را با آدمهای کتابخوان حفظ کنید و ترجیحا به آنها بچسبید!
چند وقتی میشد که بنا به دلایلی نتوانسته بودم کتاب بخوانم تا اینکه برای معرفی کتاب به یکی از نزدیکانم، مجبور شدم تمام کتابخانهام را بههم بریزم. حقیقتا دلم برای کتابهایم تنگ شده بود ... . روزمرگیها که زیاد میشود، عادت میآورد، آن هم از نوع تنبلیاش، کاش هیچکسی دچارش نشود.
اصلا اینکه چه شد من کتابخوان شدم را برایتان بگویم؟
از وقتی که یادم میآید یک کتابخانه در خانهمان بود. از همان کتابخانههایی که یک ویترین کوچک دارد و دو کشو و یک کمد دو در که چند طبقهای را در خود جا داده است. حالا درست است که بهجز معدود کتابهای درسی خواهر و برادرم، چند کتاب هم برای من و برادر کوچکترم بود اما کاربرد اصلیاش این بود که از لوازمالتحریر خواهرم محافظت کند. گاهی هم به کاردستیهایش مزین میشد. من هم عروسکهایم را آنجا قایم میکردم! خلاصه که کاربری اصلیاش را از دست داده بود.
برخلاف الان، آن زمان کتابخواندن در خانواده ما آنقدر مرسوم نبود، در عوض یکی از داییهایم مدام با کتاب بود. راه میرفت کتاب میخواند، مینشست کتاب میخواند، مهمان میآمد کتاب میخواند، خلاصه که شورش را درآورده بود با کتابخواندنش. کتابهایش هم مشکوک میزدند. همهشان هم بلااستثنا با روزنامه جلد میشدند، آن هم با صفحه آگهیها! یک خودکار و کاغذ هم همیشه کنارش بود و ریز ریز چیزهایی مینوشت که فقط خودش میتوانست بخواند. بماند که بعدها فهمیدم اکثر کتابهایی که میخواند درس بودهاند و برای اینکه قیمت بالایی داشتهاند و میخواهد سالم نگهشان دارد تا یکی دیگر هم از آنها استفاده کند، روزنامهپیچشان میکرده تا خراب نشوند.
یک وقتهایی مینشستم و از دور تماشایش میکردم و لذت میبردم. برایم جالب بود که حتی در شلوغیهای مهمانی هم کتاب میخواند، حالا هر کتابی. اصلا دوست داشتم کنارش بنشینم و نگاه کنم ببینم چه میخواند، چطور میخواند و چه مینویسد. حالا خیلی هم سردرنمیآوردم. سنی هم که نداشتم؛ شاید کلاس سوم یا چهارم بودم! اما آرامشی که موقع کتابخواندن داشت را دوست داشتم. راستش کتابخواندن او مرا به این سمت هدایت کرد و اینطور شد که پای من هم به عرصه کتاب باز شد.
آن زمان کتابفروشیها مثل حالا نبودند، اصلا به این اندازه هم نبودند. دسترسی به انتشارات هم بهآسانی ممکن نبود. کتاب برای همسنوسالهای من هم آنقدری تولید نمیشد. به همین دلیل مجبور بودیم یک کتاب را چندین و چندبار بخوانیم. شاید باورتان نشود که هنوز هم برخی از کتابهای آن دوران را دارم؛ نگه داشتهام برای روزهای پیری و کوری!
بزرگتر که شدم، بازار داغ رمانهای زرد وسوسهام میکرد تا مثل بقیه همسنوسالهای خودم سراغشان بروم و بخوانمشان. اگر اسم هم بیاورم همهتان بلااستثنا حرفم را تایید میکنید، شاید هم یک افسوس پنهانی بهخاطر زمان صرفشده برای خواندن آن کتابها بخورید اما گذراست. بیایید دنبال تقصیر و مقصر هم نگردیم، کاری است که شده، دیگر نمیشود چیزی را برگرداند.
از گذشته بیاییم بیرون، برسیم به همین دو هفته گذشته که کتابخانهام را بیرون ریختم و دلتنگی عجیبم برای کتابها ... .
سهم من از دلتنگی و بههمریختن کتابخانهام «به صرف قهوه و پیتا» شد. یک سفرنامه از زبان معصومه صفاییراد که روایت سفرش به بوسنی و هرزگووین است. تازه اواسط کتاب هستم و اگر روزمرگیهایم بگذارند، همین روزها تمامش میکنم! گوش شیطان کر!
این کتاب روایت جمعی از پزشکان، نویسندهها، روزنامهنگاران، فعالان فرهنگی و ... است که به این سفر دعوت شدهاند تا در مراسم پیادهروی «مارش میرا» شرکت کنند. حالا اینکه مارش میرا چه بود و چه شد را خودتان بروید در کتاب بخوانید.
گرچه این روزها کمتر فرصت میکنم کتابی بخوانم، حداقل کتاب را نمیگذارم داخل کتابخانه تا خاک بخورد و هر چند وقت یکبار گردگیری کنم. کتاب همیشه همراهم هست حتی اگر نخوانمش! دوستی میگفت: «بیچاره دزدهایی که کیف تو را بزنن، چیزی دستشون رو نمیگیره جز یه کتاب و چند تا کاغذ و خودکار. گوشیت که همیشه دستته و کارتبانکیهاتم به لطف بعضیها پاک پاک.»
روزمرگیها که زیاد میشود، عادت میآورد، آن هم از نوع تنبلیاش، کاش هیچکسی دچارش نشود. من هنوز هم از بوی کتاب مدهوش میشوم و اگر فرصتی دست بدهد اولین مکان تفریحیام کتابفروشیهای راسته انقلاب است. خبر افتتاح کتابفروشی هم همچنان خوشحالم میکند و خبر انتشار یک کتاب در حوزه ادبیات بیشتر؛ اگر روزمرگیها بگذارند.
خلاصه که فاصلهتان را با آدمهای کتابخوان حفظ کنید و ترجیحا به آنها بچسبید!