نسخه Pdf

توی اتوبوس‌تان  صندلی خالی هست؟!

یک رفت و برگشت با آقای دبیر

توی اتوبوس‌تان صندلی خالی هست؟!

 با عرض سلام و خسته نباشید خدمت آقای دبیر قفسه کتاب و حضرات آقا و خانم‌های محترم. امروز هم به قصد روزنامه خریدن، رفتم دکه تا سرانه مطالعه‌ای بالا برده باشم. وقتی در حال بالا بردن سرانه مطالعه کشوری بودم، سخنان شما چشمانم را گرد کرد. به‌خصوص این‌که از همه اقشار دعوت به نوشتن کردید. همان‌طور که گفتید بلند شدم تا قلم به دست گرفته و برایتان نامه‌ای در خور شأن بنویسم که آقا ما را هم در اتوبوس‌تان سوار کنید. ناگهان یادم آمد از وقتی ایمیل محترم پا به میدان گذاشته، کبوترهای نامه‌رسان به نشانه اعتراض از کار کناره گرفته‌اند. بر سر اجبار تلفن اجنبی را در دست گرفته و برایتان می‌نویسم:
من در خرم‌آباد چشم به جهان گشودم و روبه‌روی نام در برگه امتحان می‌نویسم صفا. می‌دانم شاید نه، حتما از خودتان می‌پرسید صفا نامی شایسته برای مذکر است یا مونث؟ در جواب باید بگویم اگر فکر می‌کنید نام مذکرطور می‌خورد، پیشنهاد می‌کنم بیوگرافی صفا آقاجانی، هنرمند کشور را مطالعه کنید و اگر هم فکر می‌کنید نام من برای خواهران مناسب‌تر است، درود خداوند بر شما باد! از کودکی همیشه میان خاله‌بازی‌هایم، کتابی به چشم می‌خورد که برای حضار می‌خواندم و سارا و خرسی عزیز، به سخنانم گوش جان می‌سپردند. زندگی ما بر همین روال طی شد تا زمانی که خواندن و نوشتن آموختم و فهمیدم آنچه این مدت برای حضار می‌خواندم، زاده ذهن سم ساز بنده بوده و حتی یک سر سوزن با داستان کتاب شباهت نداشته. سارا و خرسی عزیزم، حلال کنید.
گذشت و به ۱۶سالگی رسیدیم. بین خودمان بماند، عدد ترسناکی است. هنوز هم مثل قدیم کتاب می‌خوانم و سعی می‌کنم کتاب را بسان مرهم برای زخم‌های زمانه بگذارم.
گمان می‌کنم تا اینجا علاقه‌ام به کتاب و نوشتن را حس کرده‌اید. اگر هم نه که الان حس کنید. گرچه فکر می‌کنم چیزی که بیشتر از علاقه من به کتاب و نوشتن حس کرده‌اید، سردرگمی من برای فرستادن این ایمیل است. حقیقت نمی‌دانستم محتوای ایمیل را چه بنویسم و هنوز هم نمی‌دانم. پس دفتر ندانسته‌هایم را با جمله‌ای می‌بندم: در اتوبوس صندلی خالی دارید؟ بار و بندیل ندارم و جمع می‌نشینم. اگر هم صندلی‌ها پر شده‌اند، بگوید قالیچه بیاورم روز زمین پهن کنم.
با احترام و ارادت بالا
صفا بهاروند
 بفرمایید صندلی اول
پاسخ دبیر قفسه: درود و دو صد بدرود بر سرکار خانم بهاورند
کثر ا... امثالها! عارضیم به حضور انور حضرتعالی که حتما توی اتوبوس قفسه صندلی خالی هست! اگر صندلی خالی هم نباشد یکی از همین بر و بچه‌هایی که خون به جگرمان می‌کنند تا مطالب‌شان را سر وقت تحویل دهند را از روی صندلی بلند می‌کنیم تا جا برای تازه‌نفس‌های دهه هشتادی تحریریه باز شود آنچنان که افتد و دانید. فی‌المجلس آن‌که ندیده چشم به راه شما هستیم. خانم‌های تحریریه هم راه افتاده و اسفند و منقل‌شان را برداشته و چشم به راه مطالب‌تان هستند. ایضا بسیار مفتخریم که با ارتقای درجه از خاله‌بازی و سارا و خرسی دل به بحر کتاب و کتابخوانی زده‌اید. این را هم نگویم سر دلم می‌ماند و رودل می‌کنم. از آنجا که نخستین عضو دهه هشتادی تحریریه هستید و دهه شصتی‌ها که هیچ حتی دهه هفتادی‌های تحریریه را با ورودتان به گاراژ هدایت خواهید کرد اجمالا سرکار خانم آزاد در مقام مدیر اجرایی تحریریه باید به فکر گاوی، گوسفندی، شتری چیزی باشند که در ورودی تحریریه قفسه کتاب به افتخارتان به زمین بزنیم و خوشامد گوییم تا مگر این بچه‌های خون به جگرکن تحریریه قدری به خودشان بیایند و اوامر حضرت دبیر و دستیار دبیر را جدی‌تر بگیرند. زیادی ذاغورات‌بافی ننماییم. در تحریریه قفسه کتاب به روی همه باز است. دامنه تحریریه از تهران به همدان، مشهد، پاریس و حالا هم خرم‌آباد کشیده نشده بود که خب شد. سوای همه این مزاح‌ها بفرمایید داخل روی همین صندلی ردیف اول بنشینید. کسی چه می‌داند، شاید دبیر بعدی از جامعه نسوان بود و حضرتعالی! اجمالا لیست کتاب یا کتاب‌هایی که خوانده‌اید یا می‌خوانید را به همان ایمیل قبلی ارسالیده کنید  تا در فقره باز شدن باب همکاری تصمیم‌های لازم اتخاذ شود. برای دیگر حضرات و مشتریان قفسه کتاب هم عارضیم که شما هم اگر طالب قلمی کردن مطالب کتابی‌تان بودید به این نشانی الکترونیکی mhsadeq1414@gmail.com ایمیل بزنید. منتظرتان هستیم. نروید حاجی حاجی مکه!