نسخه Pdf

قصه و غصه قاسم

قصه و غصه قاسم

[بامداد عاشورا- سال 61 هجری]
شب است. تاریکی بر ریگ بیابان قدم می‌زند. سکوت مهمان آسمان شده است. عباس (ع) چشم از خیمه‌ها بر‌نمی‌دارد. علی‌اکبر(ع) پدر را به عبادت تماشا می‌کند. علی‌اصغر(ع) آب می‌نوشد. رباب (س) گهواره را تکان می‌دهد. قاسم (ع) نیز نزد عمه است. قرص ماه را کامل نمی‌بینم. بی‌گمان تکه‌ای از ماه بر صورت قاسم (ع) طلوع کرده است. راستی! خیمه‌ها سالم‌اند. گوشواره‌ها بر گوش و معجرها بر سر و سر‌ها بر تن است. دل زینب(س) اما بی‌تاب است. دلشوره‌ای در دل عمه‌جان افتاده. حبیب خبر را می‌شنود. سخت است برایش بی‌تابی دختر علی (ع) را ببیند. حبیب مرید مولا بود. درس خاکبازی و جوانمردی را سال‌ها همراه با میثم تمار نزد مولا علی‌(ع) شاگردی کرده است. حبیب مویی سفید کرده، دل به شط زده تا رسیده است کربلا ... . از کوفه تا کربلا؛ راه کمی نیست. آن هم از میان سربازان گسیل شده ابن مرجانه. حبیب هم از امضاکنندگان دعوت امام به کوفه بود اما امضای دعوت‌نامه را فقط با جوهر و مرکب کافی ندید، بلکه آمده بود تا به خون نیز امضا زند. پیرمرد همتی می‌کند و ساکنان خیمه‌ها را دور امام جمع می‌کند. یاران حسین (ع) همه جمع‌اند. بُرِیر و زُبِیر و وَهَب و حبیب... . سیاهی شب بر خیمه سایه افکنده اما خورشید امید در دل زینب روشن است. یاران امام قسم می‌خورند دست از حسین(ع) نکشند.... امام نیز صبح شهادت را به یاران نوید می‌دهد. لبخند عاقبت‌بخیری بر لب حبیب نقش بسته است.
چشمان قاسم 13 ساله اما نگران به‌نظر می‌آید. زمزمه‌اش این است: نکند جا بمانم!
مرگ نزد تو چگونه است عموجان؟
شیرین‌تر از عسل ... .
[ظهر روز دهم]
امام قصد نماز کرده‌اند. نانجیبی از سپاه روبه‌رو فریاد می‌زند:
« نماز شما پذیرفته نیست.»
« گمان می‌کنی نماز از آل رسول خدا پذیرفته نیست و نماز تو پذیرفته است، احمق نادان!»
آن نانجیب به حبیب حمله‌ور می‌شود. حبیب با ضربه‌ای، او را از اسب به زمین می‌اندازد. لشکری از بخل و حسد و نفاق سوی حبیب یورش می‌برند. پیرمرد پیوسته بر آنان حمله می‌کند.
 همانا من حبیب هستم و پدرم مظاهر است. سواره صحنه پیکار در‌حالی‌که آتش جنگ شعله‌ور می‌شود. شما هم سلاح‌تان بهتر و هم تعدادتان بیشتر است ولی ما با‌وفاتر و شکیباتر از شماییم.
شهادت حبیب بن مظاهر برای امام حسین علیه‌السلام بسیار گران آمد و دل مبارکش را شکست و فرمود: از خدا انتظار دارم که حامیان و یاران مرا اجر دهد. ای حبیب! چه مرد برگزیده‌ای بودی که خدا تو را توفیق داد هر شب ختم قرآنی کنی.
کم‌کم یاران حضرت به میدان می‌روند و تا یاران نفس می‌کشند، کسی اجازه نمی‌دهد بنی‌هاشم به میدان برود. اما حالا گویا قاسم 13 ساله از عمو اذن نبرد می‌خواهد. امام چنین اجازه‌ای نمی‌دهند.
قاسم اما اصرار می‌کند. به پای عمو می‌افتد. امام، قاسم را در آغوش گرفته است و هر دو آنقدر گریستند که از حال رفتند. باز قاسم اجازه خواست و امام حسین(علیه‌السلام) امتناع فرمود. قاسم دست و پای امام را بوسه می‌زد و بر خواسته‌اش پای می‌فشرد. ولی امام (علیه‌السلام) اجازه نمی‌داد. رفت و آمدی میان قاسم و عمو شکل می‌گیرد. قاسم وصیت پدر را نزد عمو یاد‌آور می‌شود. عمو منقلب است. ورق برمی‌گردد. قاسم راهی میدان است. مادرش بر در خیمه ایستاده ... .
نقل کرده‌اند نوجوانی که چهره‌اش مانند نیمه ماه می‌درخشید، شمشیری در دست داشت و پیراهنی بلند پوشیده بود، وارد میدان شد و ایستاد تا بند کفش خود را ببندد. افراد زیادی او را محاصره کرده بودند اما او به همه‌چیز بی‌اعتنا بود.
- بر این نوجوان سخت حمله می‌کنم.
+آنهایی که او را محاصره کردند کفایت می‌کند، به خدا سوگند! اگر او بر من حمله کند به‌سوی او دست دراز نخواهم کرد.
-اما من بر این نوجوان سخت حمله می‌کنم.
 قاسم دلاورانه با آن جماعت درگیر شد و جماعتی را بر زمین زد. سپاه سیاهی فهمید که نوه علی بن ابی‌طالب روبه‌رویشان قد کشیده. کسی حریف تن به تن او نشد که ناگهان شیرناپاک‌خورده‌ای از پشت سر با شمشیر بر سر وی زد و سرش شکافته شد.
«عموجان» (به فریادم برس).
راوی نقل می‌کند به خدا سوگند حسین چون عقاب از جا جست و همانند شیر خشمگین بر قاتل قاسم حمله‌ور شد و ضربتی سخت بر وی فرود آورد. او دست خود را سپر کرد ولی آن ضربت دستش را از آرنج قطع کرد. او فریادی زد و خود را کنار کشید. گروهی از کوفیان یورش بردند تا او را نجات دهند ولی او را زیر گرفتند و زیر سم اسبان لگدمال کردند تا آن‌که جان داد.
«قومی که تو را کشتند از رحمت خدا به‌دورند و در روز رستاخیز جد تو از‌جمله دشمنان آنان خواهد بود. سوگند به خدا برای عموی تو بسیار دشوار است که او را بخوانی و نتواند به تو پاسخ دهد، یا به تو پاسخ گوید اما به‌حال تو سودی نبخشد، در یک چنین روزی که دشمنان او بسیار و یاران او اندک باشند.»
ضمیمه نوجوانه
تیتر خبرها