نسخه Pdf

 دنیا از نگاه  یک نوجوان سیاهپوست

برای درک بهتر تاریخ، دنیا را از دید آنهایی که تجربه‌اش کردند نگاه کنیم!

دنیا از نگاه یک نوجوان سیاهپوست

  پارسال که تلویزیون چندوقتی تظاهرات سیاهپوست‌های آمریکا را نشان می‌داد دلم می‌خواست کتابی در این مورد بخوانم. کتاب‌های زیادی با این موضوع معرفی شد (حتی برای نوجوان‌ها) ولی از بین آنها، دوتا کتاب از یک نویسنده برای من جذاب بود. البته از همین ابتدای متن بگویم هیچ‌یک از این دو کتاب، اطلاعات مستقیم و مشخصی در مورد وضعیت سیاهپوست‌ها ندارد؛ یعنی مثلا اطلاعات تاریخی ندارد که بگویم آی نوجوان‌ها مخاطب ستون برنا! با خواندن این کتاب‌ها از تاریخ سیاهپوست‌های آمریکا سردرمی‌آورید. نه این‌طور نیست. هردویشان وضعیت یک نوجوان سیاهپوست را خیلی خیلی نرم و آرام برایمان توصیف می‌کنند و من به این دلیل دوست‌شان دارم؛ چون گمان می‌کنم آدم هر قدر هم تاریخ بخواند، اگر نتواند دنیا را از دید کسی که آن لحظه‌ها را لمس کرده ببیند، زیاد به درد نمی‌خورد.
خلاصه برویم سر معرفی کتاب. اسم کتاب همان‌طور که کنار ستون می‌بینید اسم عجیبی است. «واتسون‌ها به بیرمنگام می‌روند-۱۹۶۳» باید بگویم اول اصلا نمی‌فهمیدم چرا این عدد باید کنار اسم کتاب بیاید. ولی همه داستان در همین اسم خلاصه می‌شود. خانواده واتسون، متشکل از دو پسر و یک دختر در سال ۱۹۶۳ می‌خواهند از «فلینت» ایالت میشیگان در شمال آمریکا به «بیرمنگام» در ایالات آلاباما در جنوب آمریکا بروند. (فکر نکنید که اینها را حفظم. همه را توی گوگل‌مپ جست‌وجو کردم.) از جلد کتاب مشخص است که خانواده واتسون سیاهپوست هستند ولی شخصیت‌ها توی عکس‌ جلد خیلی جدی به نظر می‌رسند. در حالی که خانواده واتسون اصلا جدی نیستند. خیلی هم جذاب و خنده‌دارند. داستان از زبان پسر دوم خانواده یعنی «کنی» است. کنی علاوه بر این‌که خیلی بامزه‌است و داستان را جوری تعریف می‌کند که هر چند پاراگراف یک‌بار خنده‌تان بگیرد، برادر بامزه دیگری هم دارد به نام «بایرون» که قلدر مدرسه است و همه را آزار می‌دهد. چند فصل اول را که خواندم احساس کردم این‌قدر این کتاب را دوست دارم که باید آرام آرام بخوانمش که زود تمام نشود.
خب می‌گفتم، بایرون به عنوان قلدر مدرسه صدای همه را درآورده حتی مادرش هم از پسش برنمی‌آید. پس تصمیم می‌گیرند او را مدتی به بیرمنگام ببرند تا در کنار مادربزرگش زندگی کند، بلکه سرعقل بیاید. با خودم فکر کردم: «مادربزرگ‌ها که مهربان‌تر از مادرها هستند. چرا بایرون باید پیش مادربزرگش پسر خوبی شود؟» اما اصل ماجرا را از دیالوگ پدر بایرون فهمیدم که گفت: «ما فکر می‌کنیم وقتش رسیده بایرون بفهمه که دنیا می‌تونه جای ترسناکی باشه. شاید یه کم وقت گذروندن تو جنوب این رو بهش بفهمونه.» همان‌طور که به‌سختی توی نقشه جست‌وجو کردم، بیرمنگام آلاباما در جنوب آمریکاست و همان‌طور که معلم تاریخ‌مان می‌گفت رفتار شمالی‌ها و جنوبی‌های آمریکا با سیاهپوست‌ها خیلی فرق دارد و این همه جست‌وجو کردن و این در و آن در زدن، بالاخره به من فهماند که قضیه از چه قرار است. پدر و مادر بایرون می‌خواستند او در جنوب با دنیایی که یک نوجوان سیاهپوست درگیرش است بیشتر آشنا شود. زندگی را جدی بگیرد و دست از سربه‌هوایی بردارد و بفهمد برای شرایط بهتر ناچار است که بجنگد.
تا دو سوم پایانی کتاب فکر نمی‌کردم که قرار است اتفاق متفاوتی رخ بدهد. فکر می‌کردم فقط ماجراهای خانواده واتسون را می‌خوانم و می‌خندم و کتاب تمام می‌شود. اما این‌طور نبود، نویسنده بعد از آن همه خندیدن و خوش‌گذراندن، واقعیت تلخ زندگی را مثل پتک به سرم کوباند. این‌قدر که از جا پریدم و به خودم آمدم، صفحات انتهایی کتاب را چند بار خواندم. این پارگراف را شاید سه بار مرور کردم. «از کنار آدم‌هایی گذشتم که اینجا و آنجا روی علف‌ها دراز کشیده‌بودند و از شدت گریه به خودشان می‌پیچیدند. از کنار آدم‌هایی گذشتم که همدیگر را محکم بغل کرده‌بودند و روی شانه‌های هم هق‌هق گریه می‌کردند. از کنار آدم‌هایی گذشتم که درخت‌ها و تیرهای چراغ برق را بغل کرده‌بودند؛ انگاری می‌ترسیدند اگر آنها را ول کنند، پاهایشان از زمین جدا شود. از کنار آدم‌های زیادی گذشتم که دهانشان بازمانده بود و صدایی ازش بیرون نمی‌آمد. پشت سرم را نگاه کردم و تمام سرعت برگشتم به خانه مادربزرگ.»
دست آخر فهمیدم نویسنده همه آن صفحات را به دلیل این پتک پایانی نوشته‌بود که بعدا فهمیدم در واقعیت اتفاق افتاده‌است و چند صفحه آخر برایم همان حسی را داشت که اول این متن گفتم. حس دیدن دنیا از نگاه یک نوجوان سیاهپوست و درک کردن بهتر تاریخی که هنوز هم خیلی چیزی از آن نمی‌دانم.
این متن دارد خیلی طولانی می‌شود. ولی قبل از تمام شدنش باید بگویم که کتاب دیگر نویسنده به اسم «باد نه بادی» که نشر پیدایش چاپ کرده هم فضا و شرایطی مثل همین کتاب دارد. داستان زندگی معمولی یک نوجوان و بعدش نشان دادن یک حقیقت تلخ؛ آن‌ هم با نهایت ظرافت. این‌قدر ظریف که باید خیلی حواستان جمع باشد که درکش کنید.
انتشارات پرتقال این کتاب را برای نوجوانان بالای 16 سال معرفی کرده اما من معتقدم  15 ــ 14 ساله‌هایی که به رمان تاریخی علاقه دارند و کمی از تاریخ سیاهپوستان باخبرند، دوستش خواهند داشت. در نهایت باید به معلم تاریخم بگویم لابه‌لای همه درس‌هایمان چندتا از این رمان‌های خوب هم معرفی کند.