نسخه Pdf

دیگر نمی‌فروشیم ، دردسر دارد

گزارش میدانی تپش از وضعیت فروش قرص برنج در عطاری‌ها

دیگر نمی‌فروشیم ، دردسر دارد

خبر خودكشی دختر جوانی با قرص مرگبار برنج آن هم به خاطر مخالفت با ازدواج با پسر مورد علاقه‌اش، آن‌قدر پتانسیل دارد تا مارا راهی عطاری‌ها كند تا عطارها را سین جیم كنیم كه مگر هنوز هم این افیون مرگ را می‌فروشند.
سراغ یكی از پاساژهای بزرگ غرب تهران می‌رویم كه عطاری‌های زیادی دارد. مثل همیشه غلغله بوده، و جای سوزن انداختن نیست. طبقه همكف، نرسیده به راسته طلافروش‌ها، یكی از عطاری‌های خوش رنگ و لعاب 
جا خوش كرده است. 
پیرمرد فروشنده پشتش به در ورودی و مشغول گپ‌زدن با تلفن است. صدای پای‌مان كه در مغازه‌اش می‌پیچد، نیم دور می‌چرخد و سرش را به علامت سلام، چند بار تكان می‌دهد و دوباره برمی‌گردد. 
بوی انواع گیاهان دارویی در مغازه پیچیده است. سنبل الطیب، برگ عناب،كاكل ذرت خشك شده و... تا تلفنش تمام شود، با چشم روی قوطی‌های رنگ و وارنگی كه روی قفسه‌ها چیده شده را می‌خوانیم. دنبال قرص برنج می‌گردیم. چند سال پیش نوع ایرانی‌اش بود، اما حالا آن هم نیست.
تلفنش كه تمام می‌شود، گلویش را صاف می‌كند و می‌پرسد چه می‌خواهیم. سراغ قرص برنج را كه می‌گیریم، حسابی ترش می‌كند و رویش را برمی‌گرداند:« نداریم خانم. سراغش را هم از هیچ‌كس نگیر. كسی قرص برنج نمی‌فروشد. آن‌قدر آدم در این چند سال با خوردن این قرص خودكشی كرده‌اند كه فروشش ممنوع شده است. می‌خواهی برنجت را شته نزند، پودر سیر داخلش بریز و خیالت را راحت كن.»
طبقه دوم هم عطاری دارد. تابلوی قرمز‌رنگش از داخل راهرو مشخص است. زنی گیاه دارویی خریده و فروشنده جوان هم با حرارت در مورد خواصش توضیح می‌دهد. سؤالات زن تمامی ندارد. 
از فروشنده كه از سؤالات زن بی‌حوصله شده، قرص برنج می‌خواهیم. پسر جوان چشم‌هایش گشاد می‌شود:« نداریم. چهار سال است كه فروشش ممنوع شده. بفروشیم، جریمه می‌شویم. چند سال پیش كه می‌فروختیم، یكی از پرسنل همین پاساژ كه جوان هم بود، قرص برنج خورد و خودكشی كرد. یكهو نیروی انتظامی ریخت داخل پاساژ و نمی‌دانید چه بگیر و ببندی بود. همه عطاری‌ها را گشتند و قرص برنج‌ها را جمع كردند و بردند.»
همراه رفیقش كه روی صندلی نشسته، پوزخندی می‌زنند: «همین دیروز رفیقم كه با دوستش به هم زده است، آمده بود و از من قرص برنج می‌خواست تا خودكشی كند. پیش پای شما هم داشت جلوی مغازه قدم می‌زد. در‌به‌در دنبال قرص برنج است.» اصرار كه می‌كنیم خیلی راحت نشانی برادرش را می‌دهد و می‌گوید سراغ او برویم، شاید قرص برنج داشته باشد. عطاری برادرش در طبقه سوم پاساژ است. 
با چند پله به طبقه سوم وصل می‌شویم. برادر همان مرد، روی صندلی جا خوش كرده و سرش در تلفن همراهش است. درخواستمان را كه می‌شنود، نگاهی پر از شك و ترس به سرتا پایمان می‌اندازد و می‌گوید نداریم. بعد ادامه می‌دهد: «برو خیابان ناصرخسرو. آنجا قرص را حتما پیدا می‌كنی. بعضی‌ها هم بیعانه می‌گیرند و برایت می‌آورند.» دوباره خودش را مشغول تلفنش می‌كند. 
در طبقه همكف، نزدیك مغازه ساعت‌فروشی، پسر جوان و لاغراندامی با پیراهن صورتی تنگ و چسبان و موهای روغن‌زده و لختی كه دائما آن را از روی صورتش كنار می‌زند، مشغول فروش روغن آرگان به یك دختر جوان است. 
یادمان است چند سال پیش هم با موضوع فروش قرص‌های برنج به عطاری‌اش آمده بودیم. آن موقع وقتی از او قرص خواستیم، خیلی راحت یك بسته داد. قرص‌های تقریبا خاكستری رنگ به اندازه قرص‌های جوشان كه وقتی فقط برای چند ثانیه بویش به دماغمان خورد، گلو و ریه‌هایمان را بدجور سوزاند. 
از او هم سراغ قرص برنج را می‌گیریم. با لحن بی‌تفاوتی جواب می‌دهد: «از بس دخترها و پسرها خودكشی كرده‌اند، فروشش ممنوع شده است. چند سال پیش داشتیم، الان نداریم. اتفاقا همان موقع‌ها دختر جوانی پنهانی وارد مغازه شد تا قرص برنج بردارد و خودكشی كند كه او را گرفتیم. دو سیلی محكم به گوشش زدیم و ولش كردیم. پسر جوان 17، 
18 ساله ای كه بیرون عطاری ایستاده و حرف‌های او را می‌شنود، با تكان دادن سر،حرف‌هایش را تایید می‌كند.  در طبقه دوم پاساژ، عطاری بزرگی هست كه نسبت به عطاری‌های دیگر شیك‌تر و به روزتر چیده شده است. مردی میانسال و چاق، پشت دخل نشسته و با لبخندی ورودمان را خوشامد می‌گوید. اسم قرص برنج را كه می‌آوریم، بی‌مقدمه می‌پرسد: «می‌خواهی خودكشی كنی؟»
بدون هیچ حرفی، دو تراول 50 هزار تومانی در ازای فروش قرص نشانش می‌دهیم. 
چند ثانیه ای، با چشم‌های خیره نگاه‌مان می‌كند و می‌گوید: «چرا می‌خواهی من را به دردسر بیندازی؟ چرا من باید عامل مرگ تو باشم؟ برو خودت را بنداز جلوی ماشین. چرا می‌خواهی خودكشی كنی؟ مشكلت چیست؟اگر جای من بودی چكار می‌كردی؟ ده سال اعتیاد داشتم. بچه‌هایم فراموشم كرده بودند و حتی حالی از من نمی‌پرسیدند، اما سرپا ایستادم.»
مرد جوانی كه روبه‌رویش روی صندلی نشسته است، دنباله حرفش را می‌گیرد: «من هم مثل تو به خودكشی فكر كرده‌ام. می‌دانی چرا؟ زن و بچه‌ام را در تصادف از دست دادم. خانواده زنم مهریه او را از من گرفتند و هر بلایی كه فكر كنی سرم آوردند، اما كم نیاوردم و به‌جای خودكشی به یك روان‌شناس مراجعه كردم تا خودم را درمان كنم. اگر می‌خواهی برای تو هم وقت بگیرم.»
هر طور است می‌خواهند از خودكشی منصرف‌مان كنند. وسط حرف‌هایشان كه از عطاری بیرون می‌زنیم، با صدای بلند، صدایمان می‌كنند خانم...خانم...
اینجا هیچ‌كدام از عطارها قرص برنج نداشتند و اگر هم داشتند  به ما نفروختند، اما قرص‌های مرگ هنوز هست و به گفته بعضی عطارها، با واسطه و از طریق قاچاقچی‌ها به دست عده‌ای كه از جانشان سیر شده‌اند، می‌رسد.
ضمیمه تپش