داستان جنایی - قسمت سوم
حمامخون
آنچه در قسمت دوم گذشت... مهلا زن جوانی است که نیمهشب با دستها و لباس خونین و پایبرهنه از خانهاش خارجشده و در خیابان با مأموران نیروی انتظامی روبهرو میشود و به علت جراحاتی که در خیابان پیداکرده، او را به بیمارستان منتقل میکنند. در بیمارستان متوجه میشود همسرش به قتل رسیده و خون همسرش روی لباس و دستهای اوست. بعد از بهبود به آگاهی منتقلشده و برای سرگرد امانی مسؤول رسیدگی به پروندهاش تعریف میکند همسرش در شب سالگرد ازدواجشان دیر به منزل آمده و جروبحث مختصری باهم کردند. همسرش امیر به حمام رفته و مهلا میز شام را میچیند که یکباره ضربهای به سرش خورده و بیهوش میشود. حال ادامه ماجرا...
دوباره گریه حرفهای او را ناتمام گذاشت. سرگرد امانی از داخل یخچال کنار اتاق، بطری کوچک آب را درآورد و روی میز نزدیک مهلا گذاشت.
مهلا بطری را برداشت و آن را باز کرد و جرعهای آب نوشید و کمی آرام شد و ادامه داد: چند بار امیر رو صدا کردم. دوش آب هنوز باز بود اما امیر جواب نمیداد. گیج شده بودم. نمیدونستم چه اتفاقی افتاده. بهطرف حمام رفتم. سرم خیلی درد میکرد و کمی گیج میرفت اما همینکه در رو باز کردم، امیر رو دیدم که غرق خونروی زمین افتاده. اونقدر ترسیدم که نمیدونستم باید چهکار کنم. نفسم بند اومده بود. حتی نمیتونستم فریاد بزنم. همون جوری از خونه اومدم بیرون که همکاراتون منرو توی خیابون پیدا کردند. میخواستم با پسرعموم، مهران تماس بگیرم. اون وکیله. میخواستم ازش کمک بگیرم اما تلفنم توی جیبم نبود.
سرگرد حرفهای مهلا را روی کاغذ نوشت. بعد رو به او کرد و گفت: شماره پسرعموتو به یاد داری که ازاینجا باهاش تماس بگیرید؟
مهلا جرعهای دیگر آب نوشید و با سر تایید میکند. سرگرد تلفن روی میز را به سمت او هل داد: «میتونید از همینجا شمارشو بگیرین.» مهلا هم شروع به گرفتن شماره کرد.
مهلا همینکه صدای مهران را از پشت تلفن شنید، گریه امانش نداد. حدود یک ساعت بعد مهران در اداره آگاهی بود و با سرگرد امانی صحبت میکرد.
مهران مصمم روبهروی سرگرد نشسته بود و گفت: من مطمئنم کار مهلا نیست. آخه اونا با هم مشکلی نداشتن.
در ضمن، کدوم قاتلی بعد از قتل با لباس و دستای خونی از خونه میزنه بیرون؟
سرگرد امانی نگاهی زیرچشمی و معنادار به او کرد و گفت:ما هنوز مطمئن نیستیم چقدر از حرفای متهم راست و چقدر دروغه. تحقیقاتمون هنوز ادامه داره.
در این بین یک مأمور در زد و پس از ادای احترام وارد اتاق شد. سرگرد از مهران خواست در زمان دیگری و بعد از تحقیقات با هم صحبت کنند. مهران از اتاق خارج شد و با مهلا که دستبند زده پشت در ،همراه یک مأمور خانم روی نیمکت نشسته بود، برخورد کرد. مهلا با دیدن او پرسید: چی شد مهران؟
مهران سعی کرد مهلا را آرام کند و گفت: آروم باش. مشخصه که تو امیر رو نکشتی. قاتل حرفهای بوده. اما تحقیقات پلیس ادامه داره و باید صبور باشی تا همهچیز
مشخص بشه.
مهلا گریهاش گرفت و گفت: تو که میدونی من امیر رو نکشتم. مهران؟ می خوام ببینمش. دلم براش تنگ شده. میدونی اون شب، سالگرد ازدواجمون بود. کاش سرش داد نزده بودم.
مهران: نمیشه. دارن جسد و بررسی میکنن. امیر با ضربههای چاقوی آشپزخونه تون به قتل رسیده.
مهران بعد از مکث کوتاهی پرسید: اون شب با هم دعوا کردین؟
مهلا همینطور که اشکهایش را پاک کرد، گفت: نه. فقط دیر اومد، ناراحت شدم سرش داد زدم. همین.
**
سرگرد امانی همراه چند مأمور پلیس بهدقت در حال بررسی آپارتمان بودند. یکی دو نفر از همسایهها نیز سعی داشتند داخل خانه سرک بکشند. یکی از آنها مرد میانسالی بود که به او سرهنگ میگفتند. او سرهنگ بازنشسته است و در طبقه بالایی آپارتمان آنها سکونت دارد. سرهنگ با عصایی که در دست داشت در آپارتمان را هل داد و وارد شد. دو سرباز مقابل در، میخواستند مانع ورود او شوند که سرگرد با اشاره به آنها گفت، اجازه بدهند سرهنگ وارد شود.
سرهنگ که مرد مرتب و بهاصطلاح اتوکشیدهای بود، وارد شد و کلاهش را به ادای احترام برداشت. سرگرد با او دست داد و گفت: شما ساکن کدوم واحد هستید؟
سرهنگ با لحن جدی گفت: من واحد بالایی آقای کشاورز زندگی میکنم. چند شب پیش سروصداشونو شنیدم اما خیلی زود آروم شدن.
سرگرد با دقت به حرفهای سرهنگ گوش کرد وگفت: زیاد با هم دعوا میکردن؟
سرهنگ: نه همسایههای آرومی بودن. اما چند روزی بود که مدام سروصدا میکردن. اون شبی که جسد آقای کشاورز پیدا شد، من مهمون داشتم. چند تا پیرمرد دور هم جمع شده بودیم و میگفتیم و میخندیدیم. اونا که رفتن، منم رفتم بخوابم. یادم نیست ساعت چند بود که صدای فریاد خانم رحمانی رو شنیدم. بعد هم صدای دوش حمام. میدونین دیگه ما پیرمردها خوابمون سبکه و با کوچکترین صدایی بیدار میشیم. دیگه خوابم نبرد و نشستم کتاب خوندم.
سرگرد از فرصت استفاده کرد و پرسید: چه کتابی؟
سرهنگ بادی به غبغب انداخت و گفت: صدسال تنهایی.
می دونی تا الان چند بار خوندمش؟
سرگرد لبخندی زد و گفت: کتاب خوبیه. خب؟
سرهنگ به حرفهایش ادامه داد و گفت: دیگه صدایی نشنیدم تا اینکه یهدفعه خوابم برد و با صدای رفت و اومد پلیس و همسایهها بیدار شدم.
سرگرد تشکر کرد و گفت: باشه ممنون. اما اگر چیزی به یادتون اومد و به نظرتون مهم بود به من خبر بدین.
سرهنگ از جایش بلند شد و با سرگرد دست داد و از آنجا خارج شد. همچنان همکاران سرگرد در حال بازرسی خانه بودند. آشپزخانه و اتاقها و پذیرایی را با دقت بررسی کردند. یکی از مأموران از داخل سطل زباله زیر سینک چاقویی را پیدا کرد و با دستکش آن را بیرون آورد و داخل یک کیسه گذاشت و به سرگرد نشان داد. امیر با آن چاقو کشتهشده بود. سرگرد با دقت به آن نگاه کرد و دستی به صورتش کشید و در فکر فرورفت. همچنان مأموران در حال گشتن همهچیز و همهجا بودند که دریکی از کمدها چند دسته دلار پیدا کردند که در گوشهای بهدقت پنهانشده بود. آن را هم داخل کیسه گذاشتند و به سرگرد نشان دادند.
**
مهلا در بازداشتگاه آگاهی و مهران دنبال پیگیری پرونده بود. یک مأمور زن به مهلا گفت به اتاق بازجویی برود. مهلا همراه او به سمت اتاق بازجویی راه افتاد. در حالی که دستبند در دست داشت و همین دیدن دستبند او را آزار میداد. مقابل سرگرد امانی نشست. سرگرد کیسههایی را که در آنها چاقو و دلار بود به مهلا نشان داد و گفت: چه توضیحی
برای اینا دارین؟
مهلا کمی دقت کرده و با نگرانی گفت: اینکه چاقوی آشپزخونه ماست، اما چرا؟
ناگهان متوجه لکههای خون روی آن شد و با وحشت پرسید؛ این... این.. خون امیره؟
مهلا گریه کرد و سرش را میان دستانش گرفت. سرگرد از او خواست به خودش مسلط باشد و به سؤالات پاسخ بدهد. بعد کیسه دلار را نشان داد و گفت: اینهمه دلار توی خونه شما چهکار میکرد؟
مهلا با تعجب گفت: به خدا نمی دونم. ما اصلا دلار نداریم. اینارو از کجا پیدا کردین؟
سرگرد کیسهها را در کشوی میزش قرار داد و گفت: اثرانگشت شما روی چاقو است و دلارها نیز در گوشهای از کمدتون پنهان شده که اثر انگشت همسرتون و چند نفر دیگه روی بستهها بود. بازم نمیخواین واقعیت رو بگید؟
مهلا همچنان ناراحت و نگران گفت: به خدا من خبر ندارم. نمیدونم شاید امیر دلار خریده بوده. شاید امانت کسی بوده. به خدا نمی دونم.
سرگرد وقتی دید، او حرفی برای گفتن ندارد، دستور داد دوباره به بازداشتگاه برگردد.
ادامه دارد
مهلا بطری را برداشت و آن را باز کرد و جرعهای آب نوشید و کمی آرام شد و ادامه داد: چند بار امیر رو صدا کردم. دوش آب هنوز باز بود اما امیر جواب نمیداد. گیج شده بودم. نمیدونستم چه اتفاقی افتاده. بهطرف حمام رفتم. سرم خیلی درد میکرد و کمی گیج میرفت اما همینکه در رو باز کردم، امیر رو دیدم که غرق خونروی زمین افتاده. اونقدر ترسیدم که نمیدونستم باید چهکار کنم. نفسم بند اومده بود. حتی نمیتونستم فریاد بزنم. همون جوری از خونه اومدم بیرون که همکاراتون منرو توی خیابون پیدا کردند. میخواستم با پسرعموم، مهران تماس بگیرم. اون وکیله. میخواستم ازش کمک بگیرم اما تلفنم توی جیبم نبود.
سرگرد حرفهای مهلا را روی کاغذ نوشت. بعد رو به او کرد و گفت: شماره پسرعموتو به یاد داری که ازاینجا باهاش تماس بگیرید؟
مهلا جرعهای دیگر آب نوشید و با سر تایید میکند. سرگرد تلفن روی میز را به سمت او هل داد: «میتونید از همینجا شمارشو بگیرین.» مهلا هم شروع به گرفتن شماره کرد.
مهلا همینکه صدای مهران را از پشت تلفن شنید، گریه امانش نداد. حدود یک ساعت بعد مهران در اداره آگاهی بود و با سرگرد امانی صحبت میکرد.
مهران مصمم روبهروی سرگرد نشسته بود و گفت: من مطمئنم کار مهلا نیست. آخه اونا با هم مشکلی نداشتن.
در ضمن، کدوم قاتلی بعد از قتل با لباس و دستای خونی از خونه میزنه بیرون؟
سرگرد امانی نگاهی زیرچشمی و معنادار به او کرد و گفت:ما هنوز مطمئن نیستیم چقدر از حرفای متهم راست و چقدر دروغه. تحقیقاتمون هنوز ادامه داره.
در این بین یک مأمور در زد و پس از ادای احترام وارد اتاق شد. سرگرد از مهران خواست در زمان دیگری و بعد از تحقیقات با هم صحبت کنند. مهران از اتاق خارج شد و با مهلا که دستبند زده پشت در ،همراه یک مأمور خانم روی نیمکت نشسته بود، برخورد کرد. مهلا با دیدن او پرسید: چی شد مهران؟
مهران سعی کرد مهلا را آرام کند و گفت: آروم باش. مشخصه که تو امیر رو نکشتی. قاتل حرفهای بوده. اما تحقیقات پلیس ادامه داره و باید صبور باشی تا همهچیز
مشخص بشه.
مهلا گریهاش گرفت و گفت: تو که میدونی من امیر رو نکشتم. مهران؟ می خوام ببینمش. دلم براش تنگ شده. میدونی اون شب، سالگرد ازدواجمون بود. کاش سرش داد نزده بودم.
مهران: نمیشه. دارن جسد و بررسی میکنن. امیر با ضربههای چاقوی آشپزخونه تون به قتل رسیده.
مهران بعد از مکث کوتاهی پرسید: اون شب با هم دعوا کردین؟
مهلا همینطور که اشکهایش را پاک کرد، گفت: نه. فقط دیر اومد، ناراحت شدم سرش داد زدم. همین.
**
سرگرد امانی همراه چند مأمور پلیس بهدقت در حال بررسی آپارتمان بودند. یکی دو نفر از همسایهها نیز سعی داشتند داخل خانه سرک بکشند. یکی از آنها مرد میانسالی بود که به او سرهنگ میگفتند. او سرهنگ بازنشسته است و در طبقه بالایی آپارتمان آنها سکونت دارد. سرهنگ با عصایی که در دست داشت در آپارتمان را هل داد و وارد شد. دو سرباز مقابل در، میخواستند مانع ورود او شوند که سرگرد با اشاره به آنها گفت، اجازه بدهند سرهنگ وارد شود.
سرهنگ که مرد مرتب و بهاصطلاح اتوکشیدهای بود، وارد شد و کلاهش را به ادای احترام برداشت. سرگرد با او دست داد و گفت: شما ساکن کدوم واحد هستید؟
سرهنگ با لحن جدی گفت: من واحد بالایی آقای کشاورز زندگی میکنم. چند شب پیش سروصداشونو شنیدم اما خیلی زود آروم شدن.
سرگرد با دقت به حرفهای سرهنگ گوش کرد وگفت: زیاد با هم دعوا میکردن؟
سرهنگ: نه همسایههای آرومی بودن. اما چند روزی بود که مدام سروصدا میکردن. اون شبی که جسد آقای کشاورز پیدا شد، من مهمون داشتم. چند تا پیرمرد دور هم جمع شده بودیم و میگفتیم و میخندیدیم. اونا که رفتن، منم رفتم بخوابم. یادم نیست ساعت چند بود که صدای فریاد خانم رحمانی رو شنیدم. بعد هم صدای دوش حمام. میدونین دیگه ما پیرمردها خوابمون سبکه و با کوچکترین صدایی بیدار میشیم. دیگه خوابم نبرد و نشستم کتاب خوندم.
سرگرد از فرصت استفاده کرد و پرسید: چه کتابی؟
سرهنگ بادی به غبغب انداخت و گفت: صدسال تنهایی.
می دونی تا الان چند بار خوندمش؟
سرگرد لبخندی زد و گفت: کتاب خوبیه. خب؟
سرهنگ به حرفهایش ادامه داد و گفت: دیگه صدایی نشنیدم تا اینکه یهدفعه خوابم برد و با صدای رفت و اومد پلیس و همسایهها بیدار شدم.
سرگرد تشکر کرد و گفت: باشه ممنون. اما اگر چیزی به یادتون اومد و به نظرتون مهم بود به من خبر بدین.
سرهنگ از جایش بلند شد و با سرگرد دست داد و از آنجا خارج شد. همچنان همکاران سرگرد در حال بازرسی خانه بودند. آشپزخانه و اتاقها و پذیرایی را با دقت بررسی کردند. یکی از مأموران از داخل سطل زباله زیر سینک چاقویی را پیدا کرد و با دستکش آن را بیرون آورد و داخل یک کیسه گذاشت و به سرگرد نشان داد. امیر با آن چاقو کشتهشده بود. سرگرد با دقت به آن نگاه کرد و دستی به صورتش کشید و در فکر فرورفت. همچنان مأموران در حال گشتن همهچیز و همهجا بودند که دریکی از کمدها چند دسته دلار پیدا کردند که در گوشهای بهدقت پنهانشده بود. آن را هم داخل کیسه گذاشتند و به سرگرد نشان دادند.
**
مهلا در بازداشتگاه آگاهی و مهران دنبال پیگیری پرونده بود. یک مأمور زن به مهلا گفت به اتاق بازجویی برود. مهلا همراه او به سمت اتاق بازجویی راه افتاد. در حالی که دستبند در دست داشت و همین دیدن دستبند او را آزار میداد. مقابل سرگرد امانی نشست. سرگرد کیسههایی را که در آنها چاقو و دلار بود به مهلا نشان داد و گفت: چه توضیحی
برای اینا دارین؟
مهلا کمی دقت کرده و با نگرانی گفت: اینکه چاقوی آشپزخونه ماست، اما چرا؟
ناگهان متوجه لکههای خون روی آن شد و با وحشت پرسید؛ این... این.. خون امیره؟
مهلا گریه کرد و سرش را میان دستانش گرفت. سرگرد از او خواست به خودش مسلط باشد و به سؤالات پاسخ بدهد. بعد کیسه دلار را نشان داد و گفت: اینهمه دلار توی خونه شما چهکار میکرد؟
مهلا با تعجب گفت: به خدا نمی دونم. ما اصلا دلار نداریم. اینارو از کجا پیدا کردین؟
سرگرد کیسهها را در کشوی میزش قرار داد و گفت: اثرانگشت شما روی چاقو است و دلارها نیز در گوشهای از کمدتون پنهان شده که اثر انگشت همسرتون و چند نفر دیگه روی بستهها بود. بازم نمیخواین واقعیت رو بگید؟
مهلا همچنان ناراحت و نگران گفت: به خدا من خبر ندارم. نمیدونم شاید امیر دلار خریده بوده. شاید امانت کسی بوده. به خدا نمی دونم.
سرگرد وقتی دید، او حرفی برای گفتن ندارد، دستور داد دوباره به بازداشتگاه برگردد.
ادامه دارد