نسخه Pdf

روضه‌های خنده‌دار  در کمیته مشترک

خاطره آیت‌ا... مهدوی کنی از کمیته مشترک ضد خرابکاری

روضه‌های خنده‌دار در کمیته مشترک

برنامه تلویزیونی «فوق‌العاده» در سال 1385 با هدف پرداختن به دستاوردهای انقلاب اسلامی در قالب گفت‌وگو با یاران امام خمینی(ره) و انقلاب اسلامی، از شبكه سه سیما پخش و متن آن نیز پس از مدتی توسط نشر جام‌جم در كتابی با همین عنوان منتشر شد. آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از خاطرات مرحوم آیت‌ا... مهدوی كنی از دوران بازداشت در زندان كمیته مشترك ضد خرابكاری است.

مرا بردند انداختند در یك سلول زیرزمین. تاریك تاریك بود. اول  حس كردم صدای كسی می‌آید ولی نمی‌دیدم. یك مدتی و شاید ساعتی طول كشید تا به تدریج با محیط آشنا شدم. دیدم حدود پنج جوان دانشجو در آنجا هستند. البته مذهبی نبودند و سیگار هم می‌كشیدند. بالاخره بعد از دو یا سه روز ما را دوباره خواستند. ولی اصلا به ما نگفتند چه می‌خواهند. عضدی، معاون ساواك بود كه قبل از انقلاب از ایران 
فرار كرد. 
الان نمی‌دانم زنده است یا نه. وی بسیار بدجنس، خبیث و شقی بود. ما را بردند دفتر عضدی. تهرانی، شكنجه‌گر و بازجوی بنده بود. البته این اسم مستعار بود. به من می‌گفت؟ شیخ! تو كه قرآن بلد نیستی! چرا رفتی كتاب‌های شریعتی را خواندی و گمراه شدی. می‌گفت من مسلمانم، لهجه‌اش كردی و شكنجه‌گر بدی بود. یكی از كسانی كه مرا بازجویی می‌كرد تهرانی بود. یكی دیگر از بازجوهایم اسدی بود كه خانه‌اش نزدیك دروازه شمیران بود و بچه‌های حزب‌اللهی خانه‌اش را می‌شناختند. در روزهای قبل از انقلاب همان‌هایی كه در زندان شكنجه دیده بودند، او را كشتند. ما را كه می‌بردند در زیرزمین، چشم‌ها را می‌بستند و معمولا پایمان را به تخت می‌بستند و می‌زدند یا آویزان می‌كردند به طاق و شمارش معكوس می‌دادند. برای این كه بترسانند و از لحاظ روحی تضعیف كنند. یادم رفت بگویم وقتی كه من به طاق آویزان بودم سرانگشتان شست پایم كه روی زمین آمده بود، آن‌وقت آنها مرا ول كردند و رفتند قدری خستگی‌شان رفع شود، چون خودشان بیشتر از ما خسته می‌شدند. 
بعد پاهای من افتاد روی یك چیز و دیدم خونی است كه لخته شده است. معلوم شد كه این بچه‌ها را كه می‌آوردند آنجا از پاهایشان خون می‌ریزد و این خون‌ها، جمع شده و بالا آمده است. از پای من هم خیلی خون می‌آمد چون همان وقت كه مرا بردند بالا، شاید هشت تا كاشی پر خون شد از این كاشی‌هایی كه در اتاق بود بعد از زدن هم مرا راه می‌بردند و می‌گفتند راه بروی بهتر است و چرك نمی‌كند.
به‌سختی و با همان دردی كه داشتم من این آیه را می‌خواندم «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا وانصر نا علی القوم الكافرین» حسینی یا اسدی ـ كه دقیقا یادم نیست ـ به من می‌گفتند: چه می‌گویی؟ ربنا ربنا.. گفتم: آقا هركسی كار خودش. تو كار خودت را بكن منم كار خودم را می‌كنم. واقعا این مناجات‌ها به ما خیلی روحیه می‌داد و همین دعاها و آیات قرآنی برای ما به حدی مفید بود كه دیگر از شكنجه‌ها ناراحت نمی‌شدیم.
بعد از این كه همه ما را، جدا جدا طی دو سه روز به كمیته مشترك آورده بودند. دوباره یك روز ما را برگرداندند به اوین. آیت‌ا... طالقانی را هم به كمیته مشترك آورده بودند. تا آن وقت قبا و عبا را از ایشان نمی‌گرفتند. ایشان را اكرام می‌كردند.
 به عنوان روحانی پیرمرد و سابقه‌دار. ولی این دفعه گفته بودند: حاج آقا! لباست را در بیاور و لباس زندان را بپوش. ایشان صدا می‌زد: رسولی كجاست؟ رسولی بازجویی بود كه ظاهرا قدری آرام‌تر بود. آنها دو تیپ بودند: بازها و كبوترها. یك عده‌شان می‌زدند و دعوا می‌كردند و بعد عده دیگری می‌آمدند و دلداری می‌دادند و می‌گفتند بیا و حرف‌هایت را بگو. این شگردشان بود. رسولی از آنهایی بود كه كمتر شكنجه می‌داد. 
آقای طالقانی می‌گفت رسولی كجاست و من از این لباس‌های زندان نمی‌پوشم. این لباس‌ها كثیف و تنگ است. این حرف‌ها را مكرر گفته بودند تا بالاخره رسولی آمد. گفتند لباس‌های این آقا را به خودشان بدهید و آقایان را دوباره بعد از یكی دو روز آوردند به همان بهداری اوین و در آنجا آقای انواری كه خیلی خوشمزه بوده و هستند، روضه این جریان را به عربی خواندند. می‌گفتند: و قال الاسیر این الرسولی؟ بعد می‌گفتند: و قال الملعون ـ رسولی را می‌گفت ـ انا رسولی. شاید 25 دقیقه همین طور روضه خواند. من الان یادم رفته است، ولی روضه خیلی زیبا و خوشمزه‌ای بود. 
ما هم گوش می‌دادیم و می‌خندیدیم. غافل از این كه دستگاه تلویزیون مداربسته آنجا، همه را ضبط می‌كند آنها برایشان خیلی جالب بود كه آقایان علما در اینجا روضه خوانده و می‌خندیدند بعدها می‌گفتند كه این خودش برای ما شده بود تفریح! ما گاهی فیلم و تلویزیون را باز می‌كردیم و گوش می‌دادیم یعنی حرف‌هایی كه می‌زدیم بعدا می‌دیدیم همه منعكس می‌شود. آقای هاشمی خیلی ضد كمونیست‌ها بودند. مثل مهندس بازرگان كه با كمونیست‌ها بیشتر مخالف بودند تا با آمریكایی‌ها و سرمایه دارها. آقای هاشمی به طور خصوصی به ما می‌گفت شاه چرا كمونیست‌ها و عراقی‌ها را كه كمونیست شده‌اند - چون بعثی‌ها افكارشان سوسیالیستی است - از بین نمی‌برد؟ 
اگر یك حمله بكند از بین می‌بردشان. همه اینها را مسؤولان زندان می‌شنیدند. یادم است روز عاشورایی بود و آن سرهنگی كه فرمانده اوین بود، غیرمستقیم می‌خواست پاسخ آقای هاشمی را بدهد، گفت: اعلی‌حضرت همایونی یك روز كه ما بودیم و صحبت هواپیماها و نظامی‌ها شد در جمع خواص فرماندهان، فرمودند: شما خیال نكنید كه ما می‌توانیم با كشور عراق بجنگیم. ما باید ملاحظه‌شان را بكنیم و نباید كاری كنیم كه با این عرب‌ها در گیر بشویم به ویژه با عراق كه همسایه ماست فهمیدیم جواب صحبت‌های ما را می‌دهد و هر بحثی كه ما در جمع خودمان می‌كنیم ضبط شده است. اینها مربوط به ایام حضورمان در بهداری بود. بعد از بهداری، ما را آوردند به بند یك كه بسیاری از علما و غیر علما در آن بند بودند دوران محكومیت ما در این بند گذشت.
ضمیمه قفسه کتاب