نسخه Pdf

جنگ مسلحــانه  با گاردی‌ها

روزهای انقلاب به روایت «احمد احمد»

جنگ مسلحــانه با گاردی‌ها

می‌گویند شخصیت آدم‌ها با اسمشان ارتباط دارد. مثلا چند نفر پیدا می‌شود كه اسمش همان فامیلی‌اش باشد یا فامیلی‌اش همان اسمش؟! نام و نامِ خانوادگی «احمد احمد» آن‌قدر خاص است كه زندگی‌اش را هم خاص كند. «احمد احمد» از دوران مدرسه، مبارز و عدالتخواه بوده و هر جا اثری از ظلم‌ستیزی دیده می‌شده رد پایی از او وجود دارد. كتاب «خاطرات احمد احمد» ما را می‌برد در دل یك زندگی پر فراز و نشیب و با جریانات سیاسی مختلف آشنایمان می‌كند؛ از فداییان اسلام تا مجاهدین خلق، از حزب مؤتلفه و حجتیه تا حزب ملل اسلامی و حكومت جمهوری اسلامی. خاطرات «احمد احمد» از روزهای پر تب و تاب زمستان 57 از بخش‌های جالب و خواندنی این كتاب است.

با این‌كه پاهایم تحرك لازم را نداشتند ولی به هر نحوی كه شده بود خودم را به مسجد و جمع مردم محله می‌رساندم و در كارها با آنها مستقیما مشاركت می‌كردم.
تظاهرات مردم، شكوه و جلوه خاصی داشت، از این‌كه به دلیل نقص عضو قادر به حضور مستمر در تظاهرات و راهپیمایی‌ها نبودم در حسرت می‌سوختم. در شب اول ماه محرم، با شنیدن اولین بانگ «ا... اكبر» لنگ‌لنگان با موتور گازی به سوی مردم عاشق می‌شتافتم و به صفوف آنان می‌پیوستم. وقتی از نزدیك دریای خروشان امت را دیدم، اشك از چشمانم جاری شد و باور كردم این موج شكستنی نیست. در آن روز فرزندان امام و امت انقلابی، بدون هراس و با بی‌باكی مثال زدنی در برابر دژخیمان شاهنشاهی سینه سپر كرده و شعار سر می‌دادند: «مرگ بر شاه».
پس از حضور در این راهپیمایی، خانه‌نشینی و هدایت و مشاوره به جوانان را كافی ندانسته، در سایر راهپیمایی‌ها حاضر می‌شدم. برای سهولت كار و جا‌به‌جایی آسان، موتور گازی‌ای خریدم و چوب‌های زیر بغلم را به كنار آن بستم تا به این طرف و آن طرف بروم. 
در نیمه دوم سال57، به دلیل پیوستن قاطبه كارگران و كارمندان به انقلابیون و گسترش اعتصاب‌ها، چرخ‌های برخی كارخانه‌ها و سازمان‌ها از حركت باز افتاد و برخی هم كند شد. از این رو تهیه ارزاق و مایحتاج اولیه برای خانواده‌ها سخت و دشوار شد. در این شرایط آسیب‌پذیری خانواده‌های ضعیف بیشتر بود. 
از این رو با كمك تنی چند از دوستان و هم محلی‌ها، تعاونی و ستادی را در مسجد محل تشكیل دادیم. سوخت، ارزاق و مایحتاج اولیه را تهیه و بین اهالی توزیع می‌كردیم. به دلیل وضع خاص جسمانی‌ام، كار جمع‌آوری و تهیه مواد و لوازم به عهده سایر دوستان و كار اداری و اداره تعاونی به عهده من بود. در تعاونی صحنه‌های زیبا و بی‌بدیلی از گذشت و ایثار مردمی به نمایش درآمد كه خیلی عبرت‌آموز بود. خانواده‌ای را دیدم كه از سهمیه نفت خود در آن زمستان سخت گذشت و به استفاده از زغال بسنده كرد. 
انقلاب رو به اوج و رژیم رو به افول بود. سخنرانی‌های داغی در مساجد و هیات‌ها می‌شد. كاباره‌ها و عشرتكده‌ها و اماكن فساد یكی پس از دیگری تعطیل یا به آتش كشیده می‌شد. تظاهرات، راهپیمایی‌ها و اعتصاب رو به گسترش بود. مساجد و دانشگاه‌ها كانون هدایت مبارزات مردمی بود. دانشجویان از حاضر شدن بر سر كلاس‌ها و امتحانات خودداری می‌كردند. من لنگ‌لنگان با آن جسم ضعیف و نحیف، نفس‌نفس‌زنان به دنبال مردم می‌دویدم...
شاه رفت و قلب مردم به‌ویژه خانواده‌های شهدا مملو از امید و خوشحالی شد. مردم نیز شادی كردند و این نعمت را به درگاه خداوندی شكر گفتند.
شمارش معكوش آغاز شد، مردم برای ورود حضرت امام لحظه‌شماری می‌كردند. چه انتظار گران و سختی. برای 
كوتاه شدن دوره انتظار، شعارها علیه بختیار تغییر جهت داد: «بختیار! بختیار! نوكر بی‌اختیار». «وای به حالت بختیار اگر امام فردا نیاد»... و سرانجام در 12 بهمن، ماه شب چهارده در آسمان آبی ایران نمایان شد. كوچه‌ها و خیابان‌ها آب زده و جارو شد و بر كناره و وسط آنها گل‌های لاله و شقایق چیده شد تا قدوم امام را مبارك بدارد. 
  
پس از ورود حضرت امام، مدرسه رفاه، مركز هدایت و رهبری نهضت شد. گرچه من ناتوان از همپایی با سایر دوستانم بودم، ولی احساس كردم كه نباید نشست و از بار مسؤولیت شانه خالی كرد. شاید بتوان با همین حال، كار كوچكی صورت داد. به طرف مدرسه رفاه رفتم جلوی مدرسه، مردم ازدحام كرده بودند. در آنجا افراد مختلفی را دیدم چون شهید حاج مهدی عراقی، ابراهیم یزدی، عباس آقا زمانی( ابو شریف)، جواد منصوری و... در این میان دیدار مجدد ابوشریف برایم جالب بود. او به‌تازگی وارد كشور شده بود. به من گفت: «احمد! هر یك از بچه‌های انقلابی و مبارز، پیر و جوان را كه می‌شناسی معرفی كن، كار زیاد است. به بچه‌های مطمئن نیاز داریم.» 
اداره كلاس آموزش نظامی و دفاعی تحت نظر او بود. به غیر از وی، جواد منصوری، محمد منتظری و عباس دوزدوزانی نیز هر یك عهده‌دار وظایف و مسؤولیت‌هایی بودند. افراد را برای كارهای نظامی آماده می‌كردند و با پاس و گشت‌های انتظامی، منطقه اطراف مدرسه را تحت حفاظت و امنیت خود داشتند. از من كاری برنمی‌آمد، فقط در محیط مدرسه حضور داشتم و دوستان هر كاری را كه با وضعیت جسمانی من مناسب بود، حواله كرده و من با جان و دل آنها را انجام می‌دادم از جمله كارهای اداری و نوشتاری. 
پنجشنبه 19بهمن، همافرها به دیدن حضرت امام آمدند. من پس از دیدار، همان شب به منزل مادرزنم در سرآسیاب دولاب، خیابان باغچه‌بیدی رفته بودم. فردای آن روز، جمعه، ساعت حدود 10صبح از آنجا خارج شدم، به سه راه سلیمانیه رسیدم. در ضلع شمالی آن، خیابان فرح‌آباد(پیروزی) خیلی شلوغ بود. مردم به پادگان فرح‌آباد حمله كرده و یك تانك را هم در خیابان به آتش كشیده بودند. اوضاع عجیبی بود، خیابان را دود و آتش و سنگ فرا گرفته بود. به سمت در بزرگ پادگان رفتم، مردم به صف ایستاده بودند. پرسیدم: «چه خبر است؟» گفتند: «كسانی كه برگ خاتمه خدمت دارند می‌توانند اسلحه بگیرند.» باورم نمی‌شد. مگر چنین امری ممكن بود؟!
 چرا سلاح‌ها را در اختیار مردم می‌گذارند؟ جواب دادند كه دیشب گاردی‌ها به همافرها حمله كرده و با آنها درگیر شدند و اسلحه‌خانه پادگان را در دست گرفتند. مردم هم به كمك همافرها آمده و به پادگان حمله كرده و آنجا را از دست گاردی‌ها گرفتند. كسانی كه مردم را تسلیح می‌كردند خود همافرها بودند و به هر كسی كه كارت پایان خدمت داشت، سلاح می‌دادند. من سریع خود را به اولین باجه تلفن سالم(!) رساندم و با مدرسه رفاه تماس گرفتم، ندانستم چه كسی پشت خط است. گفتم: «برادر می‌دانی چه خبر است؟...خیانت.» گفت: «خیانت! چه خیانتی؟» گفتم: «دارند به مردم اسلحه می‌دهند، دارند آشوب می‌كنند.» گفت: «مردم خودشان اسلحه می‌گیرند، برای جنگ با گاردی‌ها نیاز به اسلحه دارند.» بعد گفت كه هیچ توطئه‌ای هم نیست، با دست خالی كه نمی‌شود با گاردی‌ها جنگید.
پس از نیم ساعت دوباره به صحنه برگشتیم، دیدم تمام پشت‌بام‌های اطراف را با كیسه‌های شنی و خاك، سنگر بسته‌اند. در همین میان مینی‌بوسی از راه رسید. تعدادی با چوب و چماق از داخل آن بیرون آمدند. ..  دقایقی بعد زد و خورد میان گارد و مردم آغاز شد. این حركت مردم نفس عوامل رژیم را به شماره انداخته بود. 
ضمیمه قاب کوچک