یادداشتی از حامد عسکری شاعر و نویسنده
مرثیهای برای اتوبوس خاش...
كبریت میكشم:
شاید رفته بود چهارراه رسولی یا چه میدانم هربازار دیگری یك قواره چادر، یك عروسك، یك بسته چای گلابی و دوسه پاكت پاستیل خریده بود. بعد رفته سلمانی گفته ریشش را مرتب كند و پشت گردنش را خط كند. دوش گرفته، ساكش را بسته و پیامك زده: سلام عزیزم من راه افتادم...
كبریت میكشم:
اتوبوس سیاهی شب را چاك میداد و میرفت. شاید هندزفری توی گوشش بوده و داشته سلام آخر احسان خواجه امیری گوش میكرده و پلكهایش روی هم بوده و دوباره پیامك: ناهار چی دوس داری درست كنم... و سبیل جویده بود و فكر كرده بود و نخودی خندیده بود و اتوبوس تكانی خورده بود و قرمه سبزی را قرمه شبزی تایپ كرده بود...
كبریت میكشم:
شوخیها تمام شده بود. جاده بود و جاده... پلكهایش سنگین بود... دلش برای چای پولكیهای مادرش لك زده بود. بین خواب و بیداری بود كه... خون... خون... تاریكی... سیاهی... بوی باروت... دهانش مزه خون گرفته مزه باروت مزه آهن مزه لباس سوخته... نور انفجار وسط شب كویر شاید خواب جیرجیركی را پریشیده و مارمولكی را زیر قلوه سنگی خزانده... در همین لحظه كیلومترها آن طرفتر زن چاقو توی لیموعمانیها میكرده كه عصارهاش بیرون بیاید و چاقو دستش را چاك داده و زن لب گزیده و صلوات فرستاده و صدقه كنار گذاشته...
كبریت میكشم:
خبرها یكی یكی میرسد. دوباره خون سیاوشان وطن بر خاك سرزمین رستم ریخته... سیستان را میگویم... یك پرانول میاندازم بالا بیآب به مریام نرسیده وا میرود... كامم تلخ است... جانم تلخ است... عكسها میرسد... زن روی سردی آسفالت نشسته... پسركی كنارش سرش توی گوشی است، خودش خبر ندارد كه بزرگترین خبر است و دنبال خبر میگردد...
كبریت میكشم:
مردم آمدند... مردم همیشه آمدهاند... مگر همین دسته گلهای سرخ جزو مردم نبودهاند؟... مردم همیشه بودهاند... حالا اصفهان دو زایندهرود دارد. قایقهای كوچكی با نقش پرچم ایران روی دوش شهر در موج مردم میروند به سمت آسمان... این مردم همیشه هستند... یكی این وسط مینویسد: به فكر انتقام نیستیم و دیه را میگیریم... یكی میگوید برجام تصمیم نظام بودم... من به قرمه سبزیای فكر میكنم كه هیچوقت پخته نشد... به قواره چادری كه دوخته نشد... به مشقهای پسرك كه امضا نمیخورد. جایی خوانده بودم: هر گلولهای كه در جنگ شلیك میشود دو نفر را میكشد. اول سرباز را و دوم زنی كه در قلب مرد زندگی میكند...
شاید رفته بود چهارراه رسولی یا چه میدانم هربازار دیگری یك قواره چادر، یك عروسك، یك بسته چای گلابی و دوسه پاكت پاستیل خریده بود. بعد رفته سلمانی گفته ریشش را مرتب كند و پشت گردنش را خط كند. دوش گرفته، ساكش را بسته و پیامك زده: سلام عزیزم من راه افتادم...
كبریت میكشم:
اتوبوس سیاهی شب را چاك میداد و میرفت. شاید هندزفری توی گوشش بوده و داشته سلام آخر احسان خواجه امیری گوش میكرده و پلكهایش روی هم بوده و دوباره پیامك: ناهار چی دوس داری درست كنم... و سبیل جویده بود و فكر كرده بود و نخودی خندیده بود و اتوبوس تكانی خورده بود و قرمه سبزی را قرمه شبزی تایپ كرده بود...
كبریت میكشم:
شوخیها تمام شده بود. جاده بود و جاده... پلكهایش سنگین بود... دلش برای چای پولكیهای مادرش لك زده بود. بین خواب و بیداری بود كه... خون... خون... تاریكی... سیاهی... بوی باروت... دهانش مزه خون گرفته مزه باروت مزه آهن مزه لباس سوخته... نور انفجار وسط شب كویر شاید خواب جیرجیركی را پریشیده و مارمولكی را زیر قلوه سنگی خزانده... در همین لحظه كیلومترها آن طرفتر زن چاقو توی لیموعمانیها میكرده كه عصارهاش بیرون بیاید و چاقو دستش را چاك داده و زن لب گزیده و صلوات فرستاده و صدقه كنار گذاشته...
كبریت میكشم:
خبرها یكی یكی میرسد. دوباره خون سیاوشان وطن بر خاك سرزمین رستم ریخته... سیستان را میگویم... یك پرانول میاندازم بالا بیآب به مریام نرسیده وا میرود... كامم تلخ است... جانم تلخ است... عكسها میرسد... زن روی سردی آسفالت نشسته... پسركی كنارش سرش توی گوشی است، خودش خبر ندارد كه بزرگترین خبر است و دنبال خبر میگردد...
كبریت میكشم:
مردم آمدند... مردم همیشه آمدهاند... مگر همین دسته گلهای سرخ جزو مردم نبودهاند؟... مردم همیشه بودهاند... حالا اصفهان دو زایندهرود دارد. قایقهای كوچكی با نقش پرچم ایران روی دوش شهر در موج مردم میروند به سمت آسمان... این مردم همیشه هستند... یكی این وسط مینویسد: به فكر انتقام نیستیم و دیه را میگیریم... یكی میگوید برجام تصمیم نظام بودم... من به قرمه سبزیای فكر میكنم كه هیچوقت پخته نشد... به قواره چادری كه دوخته نشد... به مشقهای پسرك كه امضا نمیخورد. جایی خوانده بودم: هر گلولهای كه در جنگ شلیك میشود دو نفر را میكشد. اول سرباز را و دوم زنی كه در قلب مرد زندگی میكند...