عبور هنرمندانه از سد «داون»

گزارش جام‌جم از خیریه‌ای که در آن بچه‌های سندرم داون هنرنمایی می‌کنند

عبور هنرمندانه از سد «داون»

صورتشان، نگاه و چشم‌هایشان خیلی زود فاش می‌كند كه سندرم داون هستند. نگاه همه‌شان مهربان است و به‌راحتی هم با بقیه ارتباط می‌گیرند. با این وجود نگاه جامعه زیاد نسبت به آنها خوب نیست. حتی اگر اقلیت سندرم داون برای خودشان كتابخانه داشته باشند و در رشته‌های مختلف ورزشی بدرخشند، باز هم نگاه برخی به آنها مناسب نیست. بچه‌های سندرم داون مهربان هستند و دوست دارند دنیای رنگی شان را با دیگران سهیم شوند، آنها در لحظه زندگی می‌كنند. در این گزارش به یكی از مراكز خیریه مخصوص بیماران سندرم داون رفتیم؛ جایی كه این بچه‌ها توانایی‌هایشان را به نمایش گذاشته‌اند.

ساختمان مركز خیریه، جایی در انتهای یك كوچه بن‌بست است. در طبقه همكف این ساختمان قدیمی، زنان نشسته‌اند.
صدای زنانه‌ای از داخل یكی از اتاق‌ها با ریتم یكنواختی به گوش می‌رسد:‌ «فاطمه جان، حواست با منه؟»، «فاطمه جان، نه... دست‌هات را این طور نه...» و «فاطمه جان... من را ببین...». یكی از زن‌ها می‌گوید: «می‌بینید؟ باز فاطمه حواسش به كلاس نیست.» ریز می‌خندد. مادرها با هم آرام می‌خندند.
یكی از مادرها می‌گوید:‌ «محمد من تازگی‌ها نقاشی‌اش خیلی خوب شده است.» همه با هم لبخند می‌زنند. مادرها همه جوان‌اند. موهای اغلب‌شان اما سفید شده است. در زیر نگاه‌های به‌ظاهر خندان مادر بچه‌های سندرم داون، استرس، نگرانی و خستگی موج می‌زند و در فضا می‌پیچد. اینجا انجمن خیریه سندرم داون است.
طبقه هنرنمایی
 كارگاه‌ها در طبقه دوم است. جایی كه در آنجا كلاس‌های سفال، خیاطی و نقاشی هر سه با هم برگزار می‌شود. در كلاس سفال، احسان، حمیده، حسین و محمد دور میز سفیدرنگی نشسته‌اند و با وسواس در حال ساختن یك مجسمه گلی هستند. یك مرد گلی روی صندلی نشسته است. دستانش را روی پاهایش قلاب كرده، كلاه روی سرش گذاشته و ریش‌هایش هم بلند است.
 بچه‌ها همه در حال ساختن مجسمه خودشان هستند. احسان، ریش مرد را بلند درست كرده و موهای ریشش را با جزییات ساخته. مجسمه احسان پاهایش را توی بغل جمع كرده است. حسین با دقت دو مجسمه ساخته. هر كدام از مجسمه‌هایش هم متفاوت است، یكی از مجسمه‌هایش در حال دست زدن است، آن یكی هم كلاهش متفاوت است. مجسمه حمیده بیشتر شبیه یك زن است.
زنی که پایش را روی هم انداخته، دست‌هایش را بغل كرده و به دوردست‌ها زل زده است. حسین اما با نگاه دقیق و خیره‌اش تنها یك دست ساخته است. او با گل‌ها بازی كرده و به دوستانش نگاه می‌كند.
 زهرا دلگیر، مربی مجسمه‌ساز كلاس سفال بچه‌هاست. با دقت، ایرادات بچه‌ها را می‌گیرد. او چهار سالی است به بچه‌های سندرم داون سفالگری آموزش می‌دهد.‌ «كار با بچه‌ها خیلی لذت‌بخش است. نسبت به بچه‌های دیگر باید بیشتر انرژی بگذارم اما دو برابر انرژی‌ای كه می‌گذارم، انرژی دریافت می‌كنم.  در بسیاری از مواقع این بچه‌ها به من كمك می‌كنند. من مجسمه سوررئال كار می‌كنم. خیلی از مواقع بسیاری از ایده‌های مجسمه‌های سوررئال و انتزاعی‌ام را از بچه‌ها می‌گیرم. برای من كار با بچه‌ها بخشی از زندگی است.»
بچه‌ها هر كدام‌شان دید خود را دارند. در كمد بزرگی كه مجسمه‌های بچه‌ها در آن قرار دارد، مجسمه‌ها با موضوعات مختلف به چشم می‌خورد. فیلی كه دست‌هایش را روی هوا نگه داشته، پیرمردی كه سبیل‌هایش در هوا معلق است و آدمك‌هایی كه چشم‌هایشان تابه‌تاست.
نقاشی حرم امام حسین(ع)
كارگاه بعدی، كارگاه نقاشی است. مونا، سجاد و امیرمهدی هر سه دور میز سفیدرنگی نشسته‌اند و هر كدام در هر حال نقاشی كشیدن هستند. هركسی كه وارد اتاق می‌شود، امیرمهدی با لبخند به استقبالش می‌آید. او مدام می‌خندد.
مونا خجالتی است و از غریبه‌ها خود را پنهان می‌كند، هر چند كه با ادب و شمرده جواب سوال‌ها را می‌دهد. سجاد سرش به كار خودش گرم است و تنها چیزی كه بعد از جواب سلام می‌گوید این است:‌ «من تازه از كربلا برگشتم.»
 سجاد به عنوان سوغاتی، برای همه دوستانش خرمای عراقی آورده و در حال نقاشی كردن حرم امام حسین(ع) است. یك گنبد بزرگ در وسط برگه‌اش كشیده و اطراف گنبد هم مناره‌ها به چشم می‌آیند. آجرهای حرم را با حوصله و با دقت می‌كشد. هر كدام از مربع‌ها را با وسواس كنار هم می‌گذارد.
مونا یك فرشته زیبا از روی عروسك فرشته‌ای كه روی میز قرار دارد، كشیده است. اسم نقاشی‌اش را «بهشت» گذاشته است.
امیرمهدی كه گاهی می‌زند زیر خنده، یك زنبور كشیده است. زنبور او درست شبیه زنبوری است كه مربی نقاشی‌اش، حمیده مخلصی برایش كشیده است. نقاشی امیرمهدی كه تمام می‌شود، با خنده می‌گوید:‌ «برادر دوقلوش را كشیدم.» برادر دوقلوی زنبور درست شبیه اوست، شاخك‌های زنبور امیرمهدی البته تابه‌تاست. مخلصی چند ماهی می‌شود مربی بچه‌هاست.
او درباره آموزش نقاشی به بچه‌های سندرم داون به جام‌جم می‌گوید:‌ «آموزش به بچه‌های سندرم داون خیلی انرژی می‌طلبد، اما همه چیز لذت‌بخش است. خستگی با خوب نقاشی كردن بچه‌ها از تنم خارج می‌شود.» حمیده با دقت به كار بچه‌ها نگاه می‌كند و با زیركی آنها را تشویق می‌كند تا درباره رنگ كردن قسمت بعدی، مشاركت كنند:‌ «خوب مونا به نظرت كدام قسمت نقاشی هنوز رنگ نشده؟» و مونا از پشت عینك ته استكانی نگاه می‌كند و با لبخند مدادرنگی صورتی را برمی‌دارد و قسمت باقیمانده از پاپیون فرشته را رنگ می‌كند.
نقاشی مونا كه كامل رنگ می‌شود، نگاهی به عروسك كنار دستش می‌اندازد و بعد به نقاشی خودش نگاه می‌كند. ریز می‌خندد و با دست جلوی دهانش را می‌گیرد تا كسی دندان‌هایش را نبیند. امیرمهدی با خنده مونا، سبكبال
می‌خندد.
در گوشه اتاق كوچك كارگاه نقاشی، دار قالی و گلیم قرار دارد. در گوشه‌ای دیگر، نقاشی‌های بچه‌ها روی پارچه از دیوار آویزان است. زیر هر كدام از نقاشی‌ها هم بچه‌ها اسمشان را نوشته‌اند. حمیده، مونا و محمد با رنگ‌های شاد، آدمك‌های رنگی‌رنگی كشیده‌اند. در تمام نقاشی‌های بچه‌ها، آدم‌ها در حال لبخند هستند.
هنرهای دخترانه
 كارگاه بعدی، كارگاه دخترانه است. راضیه، شمیم و آیدا پشت چرخ‌های خیاطی‌شان نشسته و با دقت در حال دوختند. آن قدر سرشان به كارشان گرم است كه حتی متوجه ورود دیگران نمی‌شوند. با وسواس و دقت، به فرو رفتن سوزن در پارچه گلی چشم دوخته‌اند و آرام با نوك انگشتان‌شان پارچه را به جلو هل می‌دهند.
راضیه در حال دوختن ساك پارچه‌ای است. شمیم در حال دوختن رو تختی است. روتختی گل‌گلی خوشرنگ در زیر دستان شمیم با آهنگی متوازن دوخته می‌شود. شمیم در یك امتداد، دوخت می‌زند. پارچه درست مانند یك خط كش دوخت می‌خورد. شمیم بدون این كه دوختش میلیمتری جابه‌جا شود، رو تختی را می‌دوزد.
 آیدا هم با دقت مشغول دوخت زدن است. او ملحفه می‌دوزد. مثل بقیه بچه‌ها حواسش به كارش است. كار دوخت شمیم كه تمام می‌شود، از پشت چرخ خیاطی‌اش بلند می‌شود، روتختی را تا می‌زند و می‌رود پشت میز اتو تا بخشی را كه دوخت زده،
اتو كند.
هانیه چای‌فروشان، مربی خیاطی بچه‌ها با دقت به كار بچه‌ها نظارت می‌كند. او به ما می‌گوید: ‌«من خودم هم یك پسر سندرم داون دارم. پنج سال است در این مركز به بچه‌ها خیاطی یاد می‌دهم. نكته جالب اینجاست كه اتفاقاً كار بچه‌ها از خیلی از خیاطان دیگر بهتر است.»
 چای‌فروشان راست می‌گوید. دخترها خیلی دقیق و باوسواس كار می‌كنند. آن طرف راضیه، بشكافش را برداشته است و با وسواس دوخت كیفش را می‌شكافد.  دوخت كیف راضیه، یك میلی‌متر جابه‌جا شده است و حالا او تمام دوختش را می‌شكافد. مربی او اما می‌گوید: «این كه خوب است.  
یك میلیمتر ایرادی ندارد كه دختر. اگر دوستش نداری، باشد، از این طرف دوباره دوخت بزن.»
راضیه به سختی راضی می‌شود. درنهایت از همان قسمتی كه كمی جابه‌جا شده، از نو پارچه را می‌دوزد.
زنگ تفریح پر انرژی
زنگ تفریح بچه‌هاست. همه بچه‌ها، شمیم، راضیه، امیرمهدی، حمیده، مونا، احسان و حسین دور هم جمع شده‌اند و خستگی درمی‌كنند. با هم می‌گویند و می‌خندند. شمیم شیطان شده است. می‌پرسد: «تو متولد چه ماهی هستی؟ می‌دانستی كه من متولد ماه آذر هستم. امسال 32 سالم شد. امیرمهدی هم دی‌ماهی است. 26 سالش شده است. همین پنجشنبه تولدش بود.»
 امیرمهدی می‌خندد: «هفت تا از دوستانم به جشنم آمدند. خیلی خوش گذشت. كلی كادو گرفتم.» شمیم ماه تولد همه دوستانش را می‌داند: «احسان اسفندماهی است. امسال 40 سالش می‌شود. حسین آذرماهی است. امسال 36 سالش شد. حمیده هم آذرماهی است. او هم 32 ساله است. خواهرم مردادماهی است.» هر كدام از دخترها كه از كنارش عبور می‌كند، لبخند می‌زند: «می‌دانستی كه مونا دوست من است؟» جو بین بچه‌ها خیلی شاد است.  هر كدامشان بدون درنظر گرفتن تفاوتشان با دیگران با هم تعامل و شوخی می‌كنند، با احترام حرف می‌زنند و بی‌دغدغه و از ته دل
می‌خندند.
بیرون موسسه، خیابان شلوغ است. صدای بوق ممتد ماشین‌ها، موسیقی شهر است.
ضمیمه قفسه کتاب