برده حبشی در بشاگرد
صادق علیزاده
برده سیاه حبشی، دست میاندازد و میرود بالا. از لابهلای گرهها و طنابها خودش را میكشد تا برسد روی سقف. دست روی گوش میگذارد و نوای اذان را میفرستد اطراف كعبه با آن لهجه عربی حجازی! اولین تصور من از گفتن اذان و موذن و ماذنه در چنین میزانسنی شكل گرفت. نصفه شبی و برای چندمین مرتبه نشسته بودم پای فیلم «الرساله» مصطفی عقاد كه البته هنوز هم دیدنی است. كودكی بودم كه هنوز پایم به مدرسه هم باز نشده بود، ولی همنشینی این تصور با آن موسیقی حماسی موریس ژار در محمد رسولا...(ص)، تجربه دلنشینی در ذهن آن كودك بیست و اندی سال قبل كاشته بود. تجربهای كه هنوز هم مزهاش زیر زبانم است.
گذشت تا سالها بعد كه قرار بود در مسابقات قرآن و اذان دانشآموزی یكی از نواحی زاهدان شركت كنم. خیلی یكهویی! همینطور اسم نوشتم و در مدرسه برگزیده شدم و رفتیم برای مرحله بعد كه منطقهای بود. از روز قبلش هم دبیر پرورشی ندا داده بود كه فردا آماده باشید و پیراهن یقه اسكی بپوشید كه باید برویم آموزش و پرورش منطقه برای شركت در مسابقات. آن سالها پوشیدن بلوز یقه اسكی نمادی بود از گروه سرود و تواشیح و فعالیتهای فرهنگی مشابه. اجمالا كه درشت بودم و موفق به گذشتن از فیلتر منطقهای مسابقات نشدم و همینجور ماند و ماند و ماند تا...
نهاد كتابخانهها دعوتمان كرده بود برای یك سفر كاری به منطقه بشاگرد! جمعی فرهنگی و رسانهچی و امثالهم كه 1700 كیلومتر را از تهران كوبیده و رفته بودیم توی دل كوههای سخت و خشك شرق هرمزگان! دنبال چه میگشتیم؟! در ظاهر قرار بود اختتامیه مدرسه جهادی خواندن باشد در خمینیشهر بشاگرد! برای اینها همه اما فرع ماجرا بود. پنجشنبه روزی بود كه نماز ظهر را در یكی از روستاهای منطقه ادا كردیم. ماذنه بلندی هم داشت با دری باز! كنجكاوی خبرنگاری كافی بود تا سركی بكشم و پلههایی كه فضله كفتر رویشان خودنمایی میكرد را دو تایی یكی بروم بالا! عاقبت رسیدم بالا! نسیم خنك آخر اسفند، تاب میخورد و از لابلای كوهها و صخرههای خشك و سخت میپیچید و خودش را به ماذنه میرساند و از سوی دیگر خارج میشد. همان كوهها و صخرههای خشك و سختی كه سالها پیش در «محمد رسول ا...(ص)» عقاد دیده بودم، مسجد و منطقه را احاطه كرده بود. صدای اذان برده آزاد شده حبشی از 1400 سال قبل و از چند هزار كیلومتر آن سوتر چیزی نبوده كه به گوش نرسد ولو در رشته كوههای سخت و خشك بشاگرد در شرق هرمزگان! تصور سالهای قبلم از اذان و موذن و ماذنه دوباره زنده شده بود!
گذشت تا سالها بعد كه قرار بود در مسابقات قرآن و اذان دانشآموزی یكی از نواحی زاهدان شركت كنم. خیلی یكهویی! همینطور اسم نوشتم و در مدرسه برگزیده شدم و رفتیم برای مرحله بعد كه منطقهای بود. از روز قبلش هم دبیر پرورشی ندا داده بود كه فردا آماده باشید و پیراهن یقه اسكی بپوشید كه باید برویم آموزش و پرورش منطقه برای شركت در مسابقات. آن سالها پوشیدن بلوز یقه اسكی نمادی بود از گروه سرود و تواشیح و فعالیتهای فرهنگی مشابه. اجمالا كه درشت بودم و موفق به گذشتن از فیلتر منطقهای مسابقات نشدم و همینجور ماند و ماند و ماند تا...
نهاد كتابخانهها دعوتمان كرده بود برای یك سفر كاری به منطقه بشاگرد! جمعی فرهنگی و رسانهچی و امثالهم كه 1700 كیلومتر را از تهران كوبیده و رفته بودیم توی دل كوههای سخت و خشك شرق هرمزگان! دنبال چه میگشتیم؟! در ظاهر قرار بود اختتامیه مدرسه جهادی خواندن باشد در خمینیشهر بشاگرد! برای اینها همه اما فرع ماجرا بود. پنجشنبه روزی بود كه نماز ظهر را در یكی از روستاهای منطقه ادا كردیم. ماذنه بلندی هم داشت با دری باز! كنجكاوی خبرنگاری كافی بود تا سركی بكشم و پلههایی كه فضله كفتر رویشان خودنمایی میكرد را دو تایی یكی بروم بالا! عاقبت رسیدم بالا! نسیم خنك آخر اسفند، تاب میخورد و از لابلای كوهها و صخرههای خشك و سخت میپیچید و خودش را به ماذنه میرساند و از سوی دیگر خارج میشد. همان كوهها و صخرههای خشك و سختی كه سالها پیش در «محمد رسول ا...(ص)» عقاد دیده بودم، مسجد و منطقه را احاطه كرده بود. صدای اذان برده آزاد شده حبشی از 1400 سال قبل و از چند هزار كیلومتر آن سوتر چیزی نبوده كه به گوش نرسد ولو در رشته كوههای سخت و خشك بشاگرد در شرق هرمزگان! تصور سالهای قبلم از اذان و موذن و ماذنه دوباره زنده شده بود!