روایتهای یك مادر كتابباز
هیولای کتابباز
سمیهسادات حسینی / نویسنده
ایام امتحانات كه میرسد، مامانها تبدیل به هیولا میشوند. یا لااقل بچهها چنین تصوری دارند. مامانها جلد هیولایی میپوشند. هیولایی كه عینك بزرگ ذرهبینی میزند. یك خطكش چوبی بزرگ در دست دارد، با موهای سیخشده و چشمهای خونگرفته و دندانهای تیز و تنورههای دیومانند، اوضاع خانه را برای بچههای بینوا مثل فیلمهای ترسناك میكنند. این مامانها اول از همه انواع تبلت یا تلفنهمراه یا لپتاپ را از دسترس خارج میكنند. بعد ساعات تماشای تلویزیون رو كاهش میدهند. حتی به ساعات استراحت هم رحم نمیكنند و آن را هم دستكاری میكنند. دو برابر حالت عادی روی ساعت خواب و بیداری و شام و ناهار حساسیت بهخرج میدهند و دستِ آخر، مثل مامانكتاببازِ پسرك و دخترك قصههای ما، كتابهای غیردرسی را قدغن كرده و حملكننده آن را به حبس خانگی محكوم و مجازات میكنند.
این بود كه دخترك و پسرك علاوه بر تمام محرومیتهای مذكور، در ایام امتحانات ناچار بودند این را هم تحمل كنند كه چشمشان به جلد هیچ كتابی غیر از كتب درسی نیفتد و دستشان اوراق محبوب كتابهای مورد علاقهشان را لمسنكند.
بابت این یك حركت، نمیتوانستند مامان هیولای كتابباز را ببخشند، بهخصوص كه خودش با نهایت آسایش، عصرها كتابهای مورد علاقهاش را دست میگرفت و با خوشی فراوان میخواند. آخر مامان اینقدر بیرحم؟
ایام امتحانات سپری میشد و دخترك و پسرك روزشماری میكردند دوران هیولاشدگی مامان به انتها برسد و آنقدری كه منتظر این رخداد خجسته بودند، تمامشدن امتحانات خوشحالشان نمیكرد.
البته مامانهیولا تلاش میكرد گاهی مهربان باشد. مثلا فكر میكرد اگر به دخترك بگوید كه: «خب دخترم. حالا بیا یهكم میوه بخور، بعد برو نیمساعت استراحت كن.» خیلی به او لطف كرده.
دخترك كه بههرحال چارهای نداشت و خسته هم شده بود، میوهها را برداشت و رفت توی اتاقش و در را بست.
مامانهیولا پیش خودش فكر میكرد كه دخترك از زمان نیمساعته استراحتش حسابی لذت خواهد برد. اما بعد از 20دقیقه كه در اتاق را باز كرد، دید دخترك روی تخت ولو شده و دوباره كتاب فارسیاش را بهدست گرفته، سیب گاز میزند و میخواند.
مامانهیولا با تعجب گفت: «باریكلا دخترم كه داری درس میخونی. اما قرار نیست خودتو خیلی خسته كنیها. كاش استراحتت رو كامل میكردی، بعد دوباره میرفتی سراغ درس.»
دخترك لبخند كجی زد و گفت: «هههه درس نمیخونم كه. دارم وانمود میكنم این یه كتاب داستانه. مثلا دارم داستان میخونم.»
مامانهیولا با آن دندانهای تیز و چشمهای قرمز و موهای سیخسیخیاش ریسه رفت از خنده: «حالا چه كتاب داستانی هست؟»
دخترك نگاهی به مامانهیولا كرد و كمی رفت توی فكر. بعد با بدجنسی گفت: «مثلا یكی از داستانهای پیپی جوراببلند.»
چشمهای مامانهیولا برق زد: «حالا چرا اون؟»
دخترك گفت: «یعنی خودت نمیدونی؟»
مامانهیولا ادای فكركردن درآورد و گفت: «چون دختره خیلی شیطونه؟ چون مامان و باباش پیشش نیستن كه هی بهش بگن این كارو بكن، اون كارو نكن؟ چون كلی از قانونها رو میشكنه؟ چون آزاد و رهاست كه هركاری دلش خواست بكنه؟»
دخترك ادامه داد: «و چون یه بابای شبیه هیولا داره كه رئیس جزیره آدمخواراست.»
مامانهیولا قهقهه زد و یكی دو ثانیه شبیهِ مامانِ غیرهیولای قبل از امتحانات شد.
بعد گفت: «خوب الان دلت خنك شد؟ خودتو بهجای پیپی جوراببلند تصور كردی. توی ذهنت همهجور قانونشكنی كردی. به منم كه گفتی هیولا. اگه دیگه حرصت خالی شد و حالت خوب شده، بقیه درستو بخون.»
دخترك از حالت نیمخیز روی تخت بلند شد و نشست و گفت: «اصلا چرا كتابدرسیها رو مثل كتاب قصه نمینویسن؟ كه مثلا یه شخصیت اصلی داشته باشه. هرقسمت یه ماجرایی اتفاق بیفته و اون شخصیت اصلی موضوع درس رو اونجوری یاد بگیره؟»
مامان كه دیگر كاملا شبیه هیولا نبود، بلكه تاحدی شبیه هیولا بود، گفت: «اااممم. مثلا همین پیپی جوراب بلند؟»
دخترك با هیجان گفت: «آره مثلا. خیلیام خوب و بامزهاس. از این بچههای خیلی مودب و حرفگوشكن توی كتاب درسیهای ما كه خیلی بهتره.»
مامانِ نیمههیولا گفت: «خوب شاید انتظار دارن شماها هم از این بچههای مودب و حرفگوشكن یاد بگیرین و همینجوری بشین.»
دخترك با حرارت گفت: «آخه اصلا آدم خوشش نمیاد شبیه این بچهها باشه. خیلی لوسن. اما شبیه پیپیبودن خوبه. پیپی كه واقعا بچه بدی نیست. كارهای خیلی خطرناك كه كسی رو آزار بده نمیكنه. من كه واقعا ترجیح میدم شبیه پیپی باشم تا این بچهخوبهای توی كتابهای درسی.»
مامان كه هی داشت شباهتش به هیولا كمتر میشد، گفت: «فكر بدیام نیست. من اگه جای نویسندههای كتابهای درسی بودم، حتما یهكم هیجانانگیزتر میكردم درسها رو. ولی آدمبزرگها وقتی یه كتابهایی مثل پیپی جوراببلند رو میخونن، اولش خیلی نگران میشن كه نكنه بچهها ازش یاد بگیرن كه قانونشكنی كنن و بچههای خوبی نباشن. مثلا همین قصههای پیپی. اولش كلی باهاش مخالفت شد و كلی علیه او سخنرانی كردن. معلمها و مدرسهها غدقنش كردن. چند سال طول كشید تا بزرگترها دیدن پیپی برخلاف اینكه خودش بهنظر دختر بدی میاد، باعث نمیشه بچههایی كه دوستش دارن، تبدیل به آدمهای بدی بشن.»
دخترك مثل دانشمندها كلهاش را تكان داد: «آخه مگه بزرگترها نمیدونن كه بچهها هم عقل دارن؟ بچهها هم وقتی داستان میخونن، بلدن آخرش ببینن مثلا فایده یكی از شیطونیهای پیپی چی بود؟ خوب بود اون كارو بكنه؟
تازه بچهها از یك چیز دیگهام خوششون میاد. مثلا از اینكه همون اولش میفهمن یه شخصیت بد داره كار بدی میكنه، اما خود اون شخص نمیفهمه. آخرش كه اون متوجه میشه، بچهها كیف میكنن كه ازش زرنگتر بودن. از اینكه اون شخصیت پشیمون میشه، معذرتخواهی میكنه و با بقیه مهربون میشه و همهام دوستش دارن، خیلی خوششون میاد.»
مامانِ كمهیولا سرش را یكوری كرده بود و نگاهش میكرد: «اوووم. انگار راست میگی. ولی آخه دل آدمبزرگا اینجور وقتا عین سیر و سركه میجوشه. هی بهخودشون میگن نكنه بچهام متوجه نشه كار این شخصیت توی این كتاب یا فیلم، بَده؟ نكنه آخرش پشیمون نشه؟ نكنه فكر كنه خوبه این كارو تكرار كنه و باعث بشه خودش یا كسی دیگه آسیب ببینن؟»
دخترك گفت: «حالا یهكم هم آسیب كه كسی رو نمیكشه!»
مامان با نگرانی كلهاش را به چپ و راست تكان داد: «نه نه نه! یه پا پیپی جوراببلند شدی برای خودت! كی بشه این امتحانا تموم بشه، هم شماها راحت بشین، هم من!»
دخترك اینبار كتاب درسی فارسیاش را از جایی كه پیش از ساعت استراحت در حال مطالعهاش بود، باز كرد. به مامانِ كمهیولا نگاه كرد كه داشت از اتاق میرفت بیرون. چشمهایش دیگر سرخ نبود. آن عینك بزرگ ذرهبینی از روی چشمهای محو شده بود. موهایش دیگر سیخسیخی نبود و حتی تیزی دندانهایش هم از بین رفته بود. در همان حال، زیرلب میگفت: «راستش درك این چیزا یهكم واسه آدم بزرگا سخته. گیج میشن. نمیفهمن چطوری میشه یه دختربچه خیلی شیطون و قانونشكن، اینطوری محبوب بشه، اما طرفداراش همه شیطون و قانونشكن از آب درنیان. عجیبهها. نیست؟!»
این بود كه دخترك و پسرك علاوه بر تمام محرومیتهای مذكور، در ایام امتحانات ناچار بودند این را هم تحمل كنند كه چشمشان به جلد هیچ كتابی غیر از كتب درسی نیفتد و دستشان اوراق محبوب كتابهای مورد علاقهشان را لمسنكند.
بابت این یك حركت، نمیتوانستند مامان هیولای كتابباز را ببخشند، بهخصوص كه خودش با نهایت آسایش، عصرها كتابهای مورد علاقهاش را دست میگرفت و با خوشی فراوان میخواند. آخر مامان اینقدر بیرحم؟
ایام امتحانات سپری میشد و دخترك و پسرك روزشماری میكردند دوران هیولاشدگی مامان به انتها برسد و آنقدری كه منتظر این رخداد خجسته بودند، تمامشدن امتحانات خوشحالشان نمیكرد.
البته مامانهیولا تلاش میكرد گاهی مهربان باشد. مثلا فكر میكرد اگر به دخترك بگوید كه: «خب دخترم. حالا بیا یهكم میوه بخور، بعد برو نیمساعت استراحت كن.» خیلی به او لطف كرده.
دخترك كه بههرحال چارهای نداشت و خسته هم شده بود، میوهها را برداشت و رفت توی اتاقش و در را بست.
مامانهیولا پیش خودش فكر میكرد كه دخترك از زمان نیمساعته استراحتش حسابی لذت خواهد برد. اما بعد از 20دقیقه كه در اتاق را باز كرد، دید دخترك روی تخت ولو شده و دوباره كتاب فارسیاش را بهدست گرفته، سیب گاز میزند و میخواند.
مامانهیولا با تعجب گفت: «باریكلا دخترم كه داری درس میخونی. اما قرار نیست خودتو خیلی خسته كنیها. كاش استراحتت رو كامل میكردی، بعد دوباره میرفتی سراغ درس.»
دخترك لبخند كجی زد و گفت: «هههه درس نمیخونم كه. دارم وانمود میكنم این یه كتاب داستانه. مثلا دارم داستان میخونم.»
مامانهیولا با آن دندانهای تیز و چشمهای قرمز و موهای سیخسیخیاش ریسه رفت از خنده: «حالا چه كتاب داستانی هست؟»
دخترك نگاهی به مامانهیولا كرد و كمی رفت توی فكر. بعد با بدجنسی گفت: «مثلا یكی از داستانهای پیپی جوراببلند.»
چشمهای مامانهیولا برق زد: «حالا چرا اون؟»
دخترك گفت: «یعنی خودت نمیدونی؟»
مامانهیولا ادای فكركردن درآورد و گفت: «چون دختره خیلی شیطونه؟ چون مامان و باباش پیشش نیستن كه هی بهش بگن این كارو بكن، اون كارو نكن؟ چون كلی از قانونها رو میشكنه؟ چون آزاد و رهاست كه هركاری دلش خواست بكنه؟»
دخترك ادامه داد: «و چون یه بابای شبیه هیولا داره كه رئیس جزیره آدمخواراست.»
مامانهیولا قهقهه زد و یكی دو ثانیه شبیهِ مامانِ غیرهیولای قبل از امتحانات شد.
بعد گفت: «خوب الان دلت خنك شد؟ خودتو بهجای پیپی جوراببلند تصور كردی. توی ذهنت همهجور قانونشكنی كردی. به منم كه گفتی هیولا. اگه دیگه حرصت خالی شد و حالت خوب شده، بقیه درستو بخون.»
دخترك از حالت نیمخیز روی تخت بلند شد و نشست و گفت: «اصلا چرا كتابدرسیها رو مثل كتاب قصه نمینویسن؟ كه مثلا یه شخصیت اصلی داشته باشه. هرقسمت یه ماجرایی اتفاق بیفته و اون شخصیت اصلی موضوع درس رو اونجوری یاد بگیره؟»
مامان كه دیگر كاملا شبیه هیولا نبود، بلكه تاحدی شبیه هیولا بود، گفت: «اااممم. مثلا همین پیپی جوراب بلند؟»
دخترك با هیجان گفت: «آره مثلا. خیلیام خوب و بامزهاس. از این بچههای خیلی مودب و حرفگوشكن توی كتاب درسیهای ما كه خیلی بهتره.»
مامانِ نیمههیولا گفت: «خوب شاید انتظار دارن شماها هم از این بچههای مودب و حرفگوشكن یاد بگیرین و همینجوری بشین.»
دخترك با حرارت گفت: «آخه اصلا آدم خوشش نمیاد شبیه این بچهها باشه. خیلی لوسن. اما شبیه پیپیبودن خوبه. پیپی كه واقعا بچه بدی نیست. كارهای خیلی خطرناك كه كسی رو آزار بده نمیكنه. من كه واقعا ترجیح میدم شبیه پیپی باشم تا این بچهخوبهای توی كتابهای درسی.»
مامان كه هی داشت شباهتش به هیولا كمتر میشد، گفت: «فكر بدیام نیست. من اگه جای نویسندههای كتابهای درسی بودم، حتما یهكم هیجانانگیزتر میكردم درسها رو. ولی آدمبزرگها وقتی یه كتابهایی مثل پیپی جوراببلند رو میخونن، اولش خیلی نگران میشن كه نكنه بچهها ازش یاد بگیرن كه قانونشكنی كنن و بچههای خوبی نباشن. مثلا همین قصههای پیپی. اولش كلی باهاش مخالفت شد و كلی علیه او سخنرانی كردن. معلمها و مدرسهها غدقنش كردن. چند سال طول كشید تا بزرگترها دیدن پیپی برخلاف اینكه خودش بهنظر دختر بدی میاد، باعث نمیشه بچههایی كه دوستش دارن، تبدیل به آدمهای بدی بشن.»
دخترك مثل دانشمندها كلهاش را تكان داد: «آخه مگه بزرگترها نمیدونن كه بچهها هم عقل دارن؟ بچهها هم وقتی داستان میخونن، بلدن آخرش ببینن مثلا فایده یكی از شیطونیهای پیپی چی بود؟ خوب بود اون كارو بكنه؟
تازه بچهها از یك چیز دیگهام خوششون میاد. مثلا از اینكه همون اولش میفهمن یه شخصیت بد داره كار بدی میكنه، اما خود اون شخص نمیفهمه. آخرش كه اون متوجه میشه، بچهها كیف میكنن كه ازش زرنگتر بودن. از اینكه اون شخصیت پشیمون میشه، معذرتخواهی میكنه و با بقیه مهربون میشه و همهام دوستش دارن، خیلی خوششون میاد.»
مامانِ كمهیولا سرش را یكوری كرده بود و نگاهش میكرد: «اوووم. انگار راست میگی. ولی آخه دل آدمبزرگا اینجور وقتا عین سیر و سركه میجوشه. هی بهخودشون میگن نكنه بچهام متوجه نشه كار این شخصیت توی این كتاب یا فیلم، بَده؟ نكنه آخرش پشیمون نشه؟ نكنه فكر كنه خوبه این كارو تكرار كنه و باعث بشه خودش یا كسی دیگه آسیب ببینن؟»
دخترك گفت: «حالا یهكم هم آسیب كه كسی رو نمیكشه!»
مامان با نگرانی كلهاش را به چپ و راست تكان داد: «نه نه نه! یه پا پیپی جوراببلند شدی برای خودت! كی بشه این امتحانا تموم بشه، هم شماها راحت بشین، هم من!»
دخترك اینبار كتاب درسی فارسیاش را از جایی كه پیش از ساعت استراحت در حال مطالعهاش بود، باز كرد. به مامانِ كمهیولا نگاه كرد كه داشت از اتاق میرفت بیرون. چشمهایش دیگر سرخ نبود. آن عینك بزرگ ذرهبینی از روی چشمهای محو شده بود. موهایش دیگر سیخسیخی نبود و حتی تیزی دندانهایش هم از بین رفته بود. در همان حال، زیرلب میگفت: «راستش درك این چیزا یهكم واسه آدم بزرگا سخته. گیج میشن. نمیفهمن چطوری میشه یه دختربچه خیلی شیطون و قانونشكن، اینطوری محبوب بشه، اما طرفداراش همه شیطون و قانونشكن از آب درنیان. عجیبهها. نیست؟!»